┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
📖 #تمام_زندگی_من📖
#قسمت_پانزدهم
🌷چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام …
– متین جان … مگه مهمونی زنانه است؟ …
– نه … چطور؟ …
– این کت و شلواری بود که عروسی خواهرت پوشیدم … کتش تنگ و کوتاهه …
با حالت بی حوصله ای اومد سمتم …
🌷– یعنی چی تنگ و کوتاهه؟ … زن خارجی نگرفتم که این حرف های مسخره رو بشنوم … و بیاد با چادر بشینه یه گوشه مجلس … اونجا آدم هاش با کلاسن … امل بازی در نیاری ها …
– امل بازی؟ … امل چی هست؟ …
خندید و رفت توی اتاق کارش … با صدای بلند گفت …
🌷– یعنی همین اداهای تو … راستی رفتیم اونجا، باز وقت اذان شد پا نشی بری وایسی به نماز …
سرش رو آورد بیرون …
– محض رضای خدا … یه امشب، ما رو مسخره و مضحکه مردم نکن …
تکیه دادم به دیوار … نفسم در نمی اومد … نمی تونستم چیزهایی رو که می شنیدیم درک کنم … مغزم از کار افتاده بود … اومد سمتم …
🌷– چت شد تو؟ …
– از روز اول دیدی من چطور آدمی هستم … اگر من اینقدر مسخره ام؛ چرا باهام ازدواج کردی؟ …
با خنده اومد طرفم …
🌷– زن بور اروپایی نگرفتم که بره لای چادر … زن گرفتم به همه پز بدم تا چشم هاشون در بیاد که زن های خودشون به زور هزار قلم آرایش، شبیه تو هم نمیشن …
دوباره رفت توی اتاق … این بار قدرت حرکت کردن نداشتم که دنبالش برم …
🌷– راستی یه دستم توی صورتت ببر … اینطوری بی هیچی هم زیاد جالب نیست … همچین که چشم هاشون بزنه بیرون …
✍ادامه دارد......
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_پانزدهم ✍جایی برای سگ ها
🌹دستم رو جمع کردم و نشستم روی مبل ... اون هیچ توجهی بهم نداشت ... مهم نبود ... دیده نشدن، ساده ترین نوع تحقیری بود که تمام این سال ها تحمل کرده بودم ... .
🌹- آقای رئیس ... من برای ثبت نام و شرکت در دانشگاه حقوق درخواست دادم ... اما علی رغم رتبه و معدل بالا، هیچ پاسخی به من داده نشد ... برای همین حضوری اومدم ...
🌹- بهتره برای شرکت توی یه رشته و دانشگاه دیگه درخواست بدی ... سرش رو آورد بالا ... هر چند بعید می دونم برای پذیرش شما جایی وجود داشته باشه ... .
- اما فکر نمی کنم قانونی وجود داشته باشه که بگه .... یه بومی حق نداره وارد دانشگاه حقوق بشه ... .
🌹خیلی جدی توی چشم هام نگاه کرد ... اینجا جایی برای تو نیست ... اینجا جائیه که حقوق دانها، قاضی ها و سیاستمدارهای آینده این کشور رو آموزش میده ... بهتره حد و مرز خودت رو بشناسی و هر چه زودتر از اینجا خارج بشی...
🌹- طبق قانونی که تربیت شده های همین دانشگاه ها تصویبش کردن ... قانون بومی ها رو به عنوان یه انسان پذیرفته ... جالبه ... برای سگ یه سفیدپوست اینجا جا هست و می تونه همراه با صاحبش وارد بشه ... اما برای یه انسان جا نیست ... این حق منه که مثل بقیه اینجا درس بخونم ... چند لحظه مکث کردم ... نگران نباشید ... من قصد ندارم قاضی یا سیاستمدار بشم ... می خوام وکیل بشم و از انسان هایی دفاع کنم که کسی صداشون رو نمی شنوه ... .
🌹بدون اینکه حتی پلک بزنه، چند لحظه توی چشم هام زل زد ... از این فرصت پیش اومده جای دیگه ای استفاده کن ... توی سیستم استرالیا جایی برای تو نیست ... این آخرین شانسیه که بهت میدم ... قبل از اینکه به پلیس زنگ بزنم و تبدیل به آدمی بشی که کسی صداش رو نمی شنوه ... از اینجا برو بیرون ... .
🌹بلند شدم و رفتم سمت در ... مطمئن باشید آقای رئیس ... من کاری می کنم که صدای من شنیده بشه ... حتی اگر امروز، خودم نتونم وارد اینجا بشم ... به هر قیمتی شده راهی برای دیگران باز می کنم ... .
🌹این رو گفتم و از در خارج شدم ... این تصمیم من بود ... تصمیمی که حتی به قیمت جانم، باید عملی می شد ..
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#قسمت_شانزدهم ✍ قاتل سریالی؟
🌹قانون مصوبه در مورد بومی ها رو روی یه تکه مقوا با خط خوانا نوشتم ...و یه پلاکارد پایه دار درست کردم ... مقوای دیگه ای رو با طناب به گردنم انداحتم ... در این سرزمین، قانون مدافع اشراف سفید است... شرافت و جایگاه سگ سفید پوست ها از یک انسان بیشتر است ...رفتم نشستم جلوی ورودی اصلی دانشگاه...
🌹تک و تنها ...بدون اینکه حتی لحظه ای از جام تکان بخورم ...حتی شب رو همونجا کنار خیابون و بدون هیچ زیرانداز و رو اندازی خوابیدم... روز اول کسی بهم کاری نداشت ....فکر می کردن خسته میشم خودم میرم ...اما همین که حس کردن دارم برای بقیه جلب توجه می کنم... گاردهای دانشگاه ریختن سرم و همه چیز رو داغون کردن ...بعد از یه کتک مفصل و به محض اینکه تونستم حرکت کنم ...دوباره تمام این مطالب رو نوشتم و رفتم جلوی دانشگاه...
🌹این بار، چهره و بدن کتک خورده ام هم بهش اضافه شده بود ...کم کم افراد می ایستادن و از دور بهم نگاه می کردن ...داشتم برای گسترش حرکت و ایجاد تعامل با بقیه برنامه ریزی می کردم که ...سر و کله چند تا ماشین پلیس ظاهر شد ...چنان با سرعت ظاهر شدن که انگار برای گرفتن یه قاتل سریالی اومدن ...
🌹در ماشین رو باز کردن با سرعت اومدن طرفم ... تا اومدم به خودم بیام، یکی شون با سرعت یقه ام رو گرفت و با شدت از روی زمین به سمت خودش کشید ... دومی از کنار به سمتم حمله کرد ... یه دستش رو دور گردنم حلقه کرد ... نمی تونستم به راحتی نفس بکشم ... اومدم دستم رو بالا بیارم گردنم رو آزاد کنم که نفر بعدی دستم رو گرفت ... و خلاف جهت تابوند ... و همزمان با هم، من رو محکم به کف پیاده رو کوبیدن ...
🌹همه چیز در زمان کوتاهی اتفاق افتاد ... از شدت درد، نفسم بند اومده بود ... هم گلوم به شدت تحت فشار بود ... هم دستم از شدت درد می سوخت و آتش گرفته بود ... دیگه هیچ چیز رو متوجه نمی شدم ... درد دستم شدیدتر از این بود که به مغزم اجازه بده به چیز دیگه ای فکر کنه ... .
🌹یکی شون، زانوش رو گذاشت پشت گردنم ... و تمام وزنش رو انداخت روی اون ... هنوز به خودم نیومده بودم که درد زجر آور دیگه ای تمام وجودم رو پر کرد ... اونها ... به اون دست نابود شده من ... توی همون حالت ... از پشت دستبند زدن ... و بلندم کردن .
🌹از شدت درد و ضربه ای که به سرم خورده بود ... دیگه هیچی نمی فهمیدم ... تصاویر و حرکت دیگران، تاریک و روشن می شد . صداها گنگ و مبهم، کم کم به سمت خاموشی می رفت .
🌹من روپرت کردن توی ماشین ... و این آخرین تصویر من بود... از شدت درد، ازحال رفتم .
✍ادامه دارد..
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
🔥 #فرار_از_جهنم🔥
#قسمت_پانزدهم : ✍در برابر گذشته .
🌹با مشت زدم توی صورتش … .
آره. هم زبر و زرنگ تر شدم، هم قد کشیدم … هم چیزهایی رو تجربه کردم که فکرش رو هم نمی کردم … توی این مدت شماها کدوم گوری بودید؟ … .
.🌹خم شدم از روی زمین، ساکم رو برداشتم و راه افتادم … از پشت سر صدام زد … تو کجا رو داری که بری؟ … هر وقت عقل برگشت توی سرت برگرد پیش خودمون … بین ما همیشه واسه تو جا هست … اینو گفت. سوار ماشینش شد و رفت … .
🌹رفتم متل … دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه … این پول ها از راه حلال و کار درسته استنلی. خرج خلاف و موادش نکن ….
گریه ام گرفت … دستخط حنیف بود … به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم … فردا زدم بیرون دنبال کار …
🌹 هر جا می رفتم کسی حاضر نمی شد بهم کار بده … بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران به عنوان یه گارسن، یه کار نیمه وقت پیدا کردم … رستوران کوچیکی بود و حقوقش خیلی کم بود … .
🌹یه اتاق هم اجاره کردم … هفته ای ۳۵ دلار … به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو می کردم که سر و کله چند تا از بچه های قدیم پیدا شد … صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو یه باند قاچاق بودم و زندان رفتم … با ترس عجیبی بهم زل زده بود … یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم … .
🌹جز باقی مونده پول های حنیف، پس اندازی نداشتم … بیشتر اونها هم پای دو هفته آخر اجاره خونه رفت … بعد از چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ ویل … پیدا کردن شون سخت نبود … تا چشمش به من افتاد، پرید بغلم کرد و گفت … مرد من، می دونستم بالاخره برمی گردی پیش ما … اینجا خونه توئه. ما هم خانواده ات ..
✍ادامه دارد....
http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_پانزدهم
مادر مثل اینکه شک کرده باشد، کنار عطیه نشست و با صدایی آهسته و لبریز از اشتیاق پرسید: «عطیه جان! به سلامتی خبریه؟» عطیه بیآنکه نگاهش را از گل فرش بردارد، صورتش از خندهای ملیح پُر شد و من که تازه متوجه موضوع شده بودم، آنچان هیجانزده شدم که بیاختیار جیغ کشیدم :«وای عطیه!!! مامان شدی؟!!!» عطیه از خجالت لبانش را گزید و با دستپاچگی گفت: «هیس! عبدالله میشنوه!»
مادر چشمانش از اشک شوق پُر شد و لبهایش میخندید که رو به آسمان زمزمه کرد: «الهی شکرت!» سپس حلقه دستان مهربانش را دور گردن عطیه انداخت و صورتش را غرق بوسه کرد و پشت سر هم میگفت: «مبارک باشه مادر جون! ان شاء الله قدمش خیر باشه!» از جا پریدم و صورت عطیه را بوسیدم و با شیطنت گفتم: «نترس! اگه منم جیغ نزنم، الآن خود محمد به عبدالله میگه! خُب اون بیچاره هم داره دوباره عمو میشه!» حرفم به آخر نرسیده بود که محمد و عبدالله با یک دنیا شادی وارد اتاق شدند. عبدالله بیآنکه به روی خودش بیاورد، به اتاقش رفت و محمد به جمع هیجان زده ما پیوست.
مادر صورتش را بوسید و گفت: «فدات شم مادر! ان شاء الله مبارک باشه!» سپس چهرهای جدی به خود گرفت و ادامه داد: «محمد جان! از این به بعد باید هوای عطیه رو صد برابر داشته باشی! مبادا از گل نازکتر بهش بگی!» انگار این خبر بهجت انگیز، درد و بیماری را از یاد مادر برده بود که صورت سبزه و زیبایش گل انداخته و چشمانش می درخشید. عطیه هم فعلاً از روبرو شدن با پدر شرم داشت که نگاهش به ساعت بود تا قبل از آمدن پدر، به خانه خودشان بازگردند و آنقدر زیر گوش محمد خواند که بلاخره پیش از تاریکی هوا رفتند.
بعد از نماز مغرب، به اشاره مادر ظرفی از شیرینی پُر کرده و برای پدر بردم که نگاه پرسشگر پدر را مادر بیپاسخ نگذاشت و گفت: «عصری محمد و عطیه اومده بودن، به سلامتی عطیه بارداره!» و برای اینکه پدر ناراحت نشود، با لحنی ملایم ادامه داد: «خجالت میکشید با شما چشم تو چشم شه، واسه همین رفتن.» لبخندی مردانه بر صورت پدر نشست و با گفتن «به سلامتی!» شیرینی به دهان گذاشت و مثل همیشه، اهل هم صحبتی با مادر نبود که دوباره مشغول تماشای تلویزیون شد.
🚫http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_پانزدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵در برابر گذشته
با مشت زدم توی صورتش ...
آره. هم زبر و زرنگ تر شدم، هم قد کشیدم ... هم چیزهایی رو تجربه کردم که فکرش رو هم نمی کردم ... توی این مدت شماها کدوم گوری بودید؟ ...
خم شدم از روی زمین، ساکم رو برداشتم و راه افتادم ... از پشت سر صدام زد ... تو کجا رو داری که بری؟ ... هر وقت عقل برگشت توی سرت برگرد پیش خودمون ... بین ما همیشه واسه تو جا هست ... اینو گفت. سوار ماشینش شد و رفت ...
رفتم هتل ... دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه ... این پول ها از راه حلال و کار درسته استنلی. خرج خلاف و موادش نکن ...
گریه ام گرفت ... دستخط حنیف بود ... به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم ... فردا زدم بیرون دنبال کار ... هر جا می رفتم کسی حاضر نمی شد بهم کار بده ... بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران به عنوان یه گارسن، یه کار نیمه وقت پیدا کردم ... رستوران کوچیکی بود و حقوقش خیلی کم بود ...
یه اتاق هم اجاره کردم ... هفته ای 35 دلار ... به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو می کردم که سر و کله چند تا از بچه های قدیم پیدا شد ... صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو یه باند قاچاق بودم و زندان رفتم ... با ترس عجیبی بهم زل زده بود ... یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم ...
جز باقی مونده پول های حنیف، پس اندازی نداشتم ... بیشتر اونها هم پای دو هفته آخر اجاره خونه رفت ... بعد از چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ ویل ... پیدا کردن شون سخت نبود ... تا چشمش به من افتاد، پرید بغلم کرد و گفت ... مرد من، می دونستم بالاخره برمی گردی پیش ما ... اینجا خونه توئه. ما هم خانواده ات ...
✍ادامــــــه دارد ....
#قسمت_شانزدهم
🔵سال نحس
یه مهمونی کوچیک ترتیب داد ... بساط مواد و شراب و ...
گفت: وقتی می رفتی بچه بودی، حالا دیگه مرد شدی ... حال کن، امشب شب توئه ...
حس می کردم دارم خیانت می کنم ... به کی؟ نمی دونستم ... مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی ... دیگه آدم اون فضاها نبودم ...
یکی از اون دخترها دنبالم اومد ... یه مرد جوون، این موقع شب، تنها ... اینو گفت و با خنده خاصی اومد طرفم ... دختر جذابی بود اما یه لحظه یاد مادرم افتادم ... خودم رو کشیدم کنار و گفتم: من پولی ندارم بهت بدم ...
کی حرف پول زد؟ ... امشب مهمون یکی دیگه ای ...
دوباره اومد سمتم ... برای چند لحظه بدجور دلم لرزید ... هلش دادم عقب و گفتم: پس برو سراغ همون ... و از مهمونی زدم بیرون ...
تا صبح توی خیابون ها راه می رفتم ... هنوز با خودم کنار نیومده بودم ... وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت ... تو بعد از 9 سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی ... ولی ول می کنی میری. نکنه از اون مدلشی و ...
حوصله اش رو نداشتم ... عشق و حال، مال خودت ... من واسه کار اینجام ... پولم رو که گرفتم فکر می کنم باهاش چه کار کنم ... .
با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونه ام ... و دوباره کار من اونجا شروع شد ...
با شروع کار، دوباره کابوس ها و فشارهای قدیم برگشت ... زود عصبی می شدم و کنترلم رو از دست می دادم ... شراب و سیگار ... کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد ... حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود ... هر چی جلوتر میومدم خراب تر می شد ... ترس، وحشت، اضطراب ... زیاد با بقیه قاطی نمی شدم ... توی درگیری ها شرکت نمی کردم اما روز به روز بیشتر غرق می شدم ... کل 365 روز یک سال ... سال نحس ...
✍ادامــــــه دارد ....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#به_نام_خدای_مهدی
.
#قلبم_برای_تو❤❤
.
🔮#قسمت_پانزدهم
خب دخترم نظرت چیه؟!
.
-در مورد چی؟؟
.
-در مورد آب شدن یخ های قطب جنوب 😐😐خب درباره میلاد دیگه؟؟
.
-در مورد یخ های قطب جنوب که منفیه 😀😀ولی آقا میلاد به نظر پسر خوبی میاد ولی باید بیشتر باهاش آشنا بشم...
.
-خب پس😉 یعنی مبارکه 😆
.
-گفتم که مامان...باید بیشتر فکر کنم 😐
.
-من دخترم رو بهتر میشناسم...چیزی رو نخواد از همون اول میگه 😊
.
-امان از دست شما مامان 😀
.
چند روز از این ماجرا گذشت و قرار شد با اجازه خانواده ها من و آقا میلاد باهم بیرون بریم و بیشتر آشنا بشیم...امروز ساعت ده کلاس داشتم ولی به خاطر قرارمون نرفتم...
زنگ زدم به زهرا:
-سلام زهرایی؟! خوبی؟!
-سلام عروس خانم...تو بهتری؟؟چه خبرا؟؟
-میخواستم بگم امروز کلاس نمیتونم بیام...استاد چیز خاصی گفت برام بفرست
-ای بابا😕...چرا آخه؟؟ تازه خوشحال بودم امروز میبینمت سیر تا پیاز خواستگاریتو برام تعریف کنی 😐
-میخوام باهاش بیرون برم 😊
-ااااااا...پس مبالکه علوس خانم 😉
-حالا که چیزی معلوم نیست 😊برام دعا کن زهرایی
-فعلا که شما مستجاب الدعوه ای 😀😀
.
.
قرار بود ساعت 10 آقا میلا دنبالم بیاد ولی من یکم زودتر آماده شدم و پایین رفتم و دیدم جلو در تو ماشینش نشسته....
.
-ااااا...شما اینجایید آقا میلاد؟!
.
-بله مریم خانم 😊
.
-قرارمون ده بود...از کی اومدین؟!
.
-یه نیم ساعتی میشه...راستیتش از دیشب اصلا آروم و قرار نداشتم و دوست داشتم زودتر صبح بشه و بیام خدمتتون 😊
.
-ای بابا...خب چرا زنگ در رو نزدین 😯
.
-نخواستم مزاحم بشم...من زود اومدم دلیلی نداره شما هم زود بیاین 😊
.
این حرفهاش به دلم مینشست وبهم یه اطمینان خاصی میداد ☺
.
🔮از زبان سهیل
.
بعد از اون روز یه هفته تو خودم بودم و حوصله هیچکاری نداشتم...
.
گاهی اوقات از تصمیمم پشیمون میشدم و میگفتم سهیل مگه بیکار بودی توبه کردی؟!داشت بهت خوش میگذشت 😕
اما سریع از حرفم پشیمون میشدم...😔
.
کلافه بودم...نمیدونستم باید چیکار کنم...
نه دیگه با دوستام در ارتباط بودم که باهاشون بیرون برم...
نه انگیزه ای برای دانشگاه رفتن داشتم و نه هیچی...
.
یهو یاد حرف یکی از بچه های بسیج افتادم که گفته بود شهدا رو الگو قرار بده بهت کمک میکنن...
اما چطوری؟!
.
تا صبح با خودم فکر کردم و کلنجار رفتم و تازه صبح خوابم برد...
یهو بیدار شدم و یادم اومد درست هفته پیش بود که اون خانم رو دیده بودم و... 😔
اگه اشتباه نکنم ساعت ده کلاس داشت...
.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_پانزدهم
با غر زدن های مائده و شیطنت های مرصاد ، مائده را رساندند و بسمت خشک شویی که مهدا لباسش را داده بود راه افتادند .
مرصاد ماشین را پارک کرد و گفت : بشین الان میارم واست .
ــ باشه ، ممنون .
بعد از چند دقیقه با لباس برگشت به مهدا اشاره کرد در ماشین را قفل کند و پایین بیاید .
ــ بیا برو تو اون مغازه لباس زنونه ، ممکنه جای دیگه نزدیک به محل کارت باز نباشه
ــ ممنون داداش
ــ جبران میکنی ، من این بیرون منتظرم فروشنده خانمه ، کسی هم نیست ؛ برو خودت .
ــ باشه الان میام .
با فروشنده صحبت کرد و با خوشرویی همیشگی اجازه گرفت ، برای این که دست خالی بیرون نیامده باشد یک روسری را به سرعت انتخاب کرد و خرید .
ــ بریم ؟
ــ چی خریدی ؟
ــ روسری ! میخوای ؟
ــ نه قربونت واسه خودت .
راه مانده تا پادگان به سکوت گذشت ، مرصاد نمیخواست پا برهنه به افکار خواهرش وارد شود وقتی رسیدند . کمی عقب تر ایستاد و رو به مهدا گفت :
ــ خب مهدا جان برو آبجی ، موفق باشی به هیچی هم فکر نکن که خدایی نکرده روی کارت تاثیر نذاره
ــ باشه ، مرصاد خیلی از همراهیت ممنونم میدونم نمیتونم جبران کنم .
ــ همین که اینجایی از قبل همه چیو تصفیه کردی ، بدهکار هم شدیم بهت .
ریز خندید و خداحافظی کرد . مرصاد هم پیاده شد و رفتن خواهرش را تماشا کرد در همان قامت و قدم هایی محکم و استوار وقتی به ورودی رسید و با تکان دادن کوتاه دست داخل رفت سوار ماشین شد و برای اجرای برنامه اش به سمت رستوران راند .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️
📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چمــــران ༺🌹
💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈
🕊🌱 #قسـمـت_پانزدهم
اولین باری که امام موسی مرا بعد از ازدواج با مصطفی در لبنان دید ، خواست تنها با من صحبت کند . گفت: غاده ! شما می دانید با چه کسی ازدواج کرده اید ؟
شما با مردی خیلی بزرگ ازدواج کرده اید . خدا به شما بزرگترین چیز را در عالم داده ، باید قدرش را بدانید . من از حرف آقای صدر تعجب کردم .
گفتم: من قدرش را می دانم . و شروع کردم از اخلاق مصطفی گفتن . آقای صدر حرف من را قطع کرد و یک جمله به من گفت: این خلق و خوی مصطفی که شما می بینید ، تراوش باطن او است و نشستن حقیقت سیرو سلوک در کانون دلش .
این همه معاشرت و رفت و آمد مصطفی با ما ودیگران تنازل از مقام معنوی اوست به عالم صورت و اعتبار . و خیلی افسوس می خورد کسانی که اطراف ما هستند درک نمی کنند ، تواضع مصطفی را از ناتوانیش می دانند و فقیر و بی کس بودنش .
امام موسی می گفت: من انتظار دارم شما این مسائل را درک کنید .
من آن وقت نمی فهمیدم ، اما به تدریج اتفاقاتی می افتاد که مصطفی را بیشتر برای من آشنا می کرد. یادم هست اسرائیل به جنوب حمله کرده بود و مدرسه جبل عامل در واقع پایگاه مصطفی بود . مردم جنوب را ترک کرده بودند.
حتی خیلی از جوانان سازمان امل عصبانی بودند، می گفتند: ما نمی توانیم با اسرائیل بجنگیم . ما نه قدرت مادی داریم نه مهمات . برای ما جز مرگ چیزی نیست . شما چطور ما را اینجا گذاشتهاید؟ مصطفی می گفت: من به کسی نمی گویم این جا بماند . هر کسی می خواهد ، برود خودش را نجات بدهد . من جز با تکیه بر خدا و رضا به تقدیر او اینجا نمانده ام . تا بتوانم ، می جنگم و از این پایگاه دفاع می کنم ، ولی کسی را هم مجبور نمی کنم بماند .
آنقدر این حرفها را با طمأنینه می زد که من فکر کردم لابد کمکی در راه است و مصطفی به کسی یا جایی تکیه دارد .
📝&ادامــــه دارد...
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
#مردی_در_آینه
#قسمت_پانزدهم: بچه شرور ما
با چشم های سرخ و باد کرده اش بهم خیره شد ...
- کریس وارد دبیرستان که شد تحت تاثیر یکی از گروه های گنگ اونجا قرار گرفت ... عضوشون شده بود ... نمی دونم مواد هم مصرف می کردن یا نه ... اما چند بار توی جیب هاش سیگار پیدا کرده بودم ... با لالا هم همون جا آشنا شد ... خیلی بهم نزدیک بودن ...
نیمه شب به بعد برمی گشت ... حتی چند بار مست بود ... باورم نمی شد ... مگه چند سالش بود که از اون سن شروع کرده بود؟...
می گفت: اونها من رو درک می کنن ... بین ما پیمان برادری بسته شده ... ماها یه تیم هستیم ... یه خانواده ایم... من اونجا آزادم ... سرش پر شده بود از این کلمات ... مگه ما چی بودیم؟ ... زندان بانش بودیم؟ ... ما خانواده اش بودیم ... پدر و مادرش ...
بغض سنگینی راه گلوش رد بست ... و چشم هاش بیشتر از گذشته می لرزید ... انگار منتظر کوچک ترین اشاره برای بارش دوباره بودن ...
- رابطه اش با پدرش چطور بود؟ ...
نگاه پر از دردش از پنجره به بیرون دوخته شد ... و سکوت ناخوش آیندی فضا رو پر کرد ... ثانیه ها به سختی می گذشت ...
نگاهش با حالت معناداری برگشت روی من ...
- اینکه شوهرم نتونست بهتون اعتماد کنه و حقیقت رو بگه ... باعث شده بهش مشکوک بشید؟ ... شما بچه دارید کارآگاه؟ ...
سرم رو به علامت رد تکان دادم ...
- اگه بچه داشتید حس ما رو درک می کردید ... و می دونستید هیچ پدر و مادری نمی تونن به بچه خودشون آسیب بزنن ...
نمی دونستم توی اون شرایط چی بهش بگم ... بهش بگم من خانواده هایی رو دیدم که پدر یا مادر ... قاتل فرزند خودشون بودن؟ ... یا ...
توی اون لحظات، کاری جز سکوت کردن به ذهنم نرسید ...
- استیو مرد خوبیه ... واقعا یه مرد خانواده است ... از وقتی کریس به دنیا اومد با همه وجود برای ما و آینده بچه مون تلاش می کرد ... و نمی تونست تحمل کنه که پسرش دست به چنین کارهایی می زنه ... از هر راهی جلو اومدیم ... اما فایده نداشت ... حتی پیش مشاور رفتیم ...
استیو عاشق کریس بود ... عاشق پسرش بود ... مخصوصا بعد از آشنایی با آقای ساندرز ... کریس دیگه اون بچه شرور قبل نبود ... عوض شده بود ... درسش ... رفتار و اخلاقش ... دوست هاش ... همه چیزش ... این یه سال و نیم ... بهترین سال های تمام عمرمون بود ...
یک سال و نیمی که چقدر زود ... به پایان رسیده بود ...
❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمـت_پانزدهم
✍حق داره،ارشیا حق داره!من بهش قول داده بودم.
_چه قولی؟!نه انگار واقعا یه چیزی شده که فقط خودت خبر داری،حال شوهرت خوبه؟
دقیقا از تنها چیزی که مطمئن بود همین خوب نبودن حال ارشیا بود!
انقدر موج منفی برای خودش فرستاده و فکر و خیال های عجیب و غریب کرده بود که تا خرخره پر شده بود.
سرش مثل فرفره رنگی های کوچک دوران بچگی اش پیچ و تاب می خورد ،چیزی در درونش معده اش می جوشید و حجمی از غذای نخورده را انگار مدام بالا و پایین می فرستاد.
بوی غذایی که روی گاز بود و توی فضای نقلی آشپزخانه می پیچید هم تمام سرش را پر کرده بود.
از هزار سو تحت فشار بود بدون هیچ آرامبخشی...هرچند دلش نمی خواست اما ناگهان مجبور شد به سمت دستشویی بدود و یک دل ناسیر بالا بیاورد...
کاش می توانست بلاتکلیفی و غم های تلنبار شده ی سر دلش را عق بزند!فقط همین حال و روز جدید را کم داشت!
صورتش را که شست خودش هم از دیدن چهره ی رنجورش در آینه وحشت کرد.به این فکر کرد که چه فامیلی خوبی دارد!رنجبر..همه ی رنج ها سهم او بود و بس
در را که باز کرد زری خانم با لیوانی در دست به انتظارش ایستاده بود. خوشبحال ترانه که لااقل مادر دومی داشت!
_بیا عزیزم یه قلوپ ازین شربت بخور حالت رو جا میاره
با تمام ناتوانی اش لیوان را گرفت ،زیرلب تشکر کرد و همانطور سرپا کمی مزه کرد شیرینی اش را.
_چرا نمی شینی؟
گوشه ی شالش را روی صورت خیسش کشید و نالید:
_همه عمرم نشستم که حالا زندگیم فلج شده.دلم می خواد یه وقتایی انقدر وایسم تا بهم ثابت شه هنوز زنده ام!
کنار پنجره ایستاد و نگاهش گره خورد به دسته عزاداری،انگار کوبش تبل ها درست به قلب او وصل بود...
خدایا باید خوشحال می بود یا ناراحت؟دوباره هوس نذری کرده بود!
قطره اشک سمجی از گوشه چشمش رد شد و روی دستش افتاد.
انقدر گریه کرده و جیغ کشیده بود که همه کلافه شده بودند.به قول خانم جان به زمین و زمان بند نبود!حتی دفتردار بچه را چپ چپ نگاه می کرد.
ارشیا عصبی شده بود و این از فک منقبض شده و پای راستش که روی سنگ مرمرها ضرب گرفته بود مشهود بود!
فریبا هرچه بیشتر برای آرام کردنش سعی می کرد کمتر موفق می شد.ریحانه معنی اینهمه نگاه رد و بدل شده را نمی فهمید!خب هر بچه ای گریه می کرد
حتی سر سفره عقد!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_پــــانــزدهــم
✍کشور من پر بود از مبلغ های وهابی و جوان هایی که با جون و دل، عقل و ایمان شون رو دست اونها می دادن حق با حاجی بود باید مانع از پیوستن جوانان کشورم به داعش می شدم باید کاری می کردم که توی سپاه اسلام بجنگن، نه سپاه کفر
از اون روز، کلاس، جبهه نبرد من شد و قلم و کتاب ها، سلاحم باید پا به پای مجاهدان می جنگیدم زمان زیادی نبود یک لحظه غفلت و کوتاهی من و عقب موندنم، ممکن بود به قیمت گمراهی یک هموطنم و جان یک مسلمان دیگه تموم بشه خستگی ناپذیر و بی وقفه کارم رو شروع کردم غذا و خوابم رو کمتر کردم و تلاشم رو چند برابر به خودم می گفتم: یه مجاهد ممکنه مجبور بشه چهل و هشت ساعت یا بیشتر، بدون خواب و استراحت یا با وجود مجروحیت، بی وقفه مبارزه کنه تو هم باید پا به پای اونها بجنگی در مورد دفاع مقدس و شهدای ایران خیلی مطالعه کرده بودم خیلی ها رو می شناختم و توی خاطرات خونده بودم که چطور و در چه شرایط وحشتناکی ایستادگی کرده بودند اونها رو الگو قرار دادم و شروع کردم
اما فکرش رو هم نمی کردم که با آغاز این حرکت، نبرد سخت دیگه ای هم در انتظار من باشه هر لحظه، هجوم شیاطین رو حس می کردم هجمه و فشاری که روز به روز بیشتر می شد شبهه، تردید، خستگی، یأس، رخوت، تنبلی و از طرف دیگه ...
کم مشکلات مختلف شروع به خودنمایی کرد سنگ پشت سنگ اتفاق پشت اتفاق و اوج ماجرا زمانی بود که به خاطر یک مشکل اداری، بیمه و شهریه ای که می گرفتم قطع شدحدود 5 ماه بدون منبع درآمد، بدون حمایت خانواده چند ماه با فقر زندگی کردم
تنها یک قدم با فقر مطلق فاصله داشتم غذا بر اساس تعداد و اسامی ثبت شده می رسید که اسمم از توی لیست هم خط خورد بچه هایی که از وضعم خبر داشتن، دور هم جمع شدن هر روز بخشی از غذاشون رو جدا می کردن و یواشکی کنار تختم میزاشتن با این وجود، بیشتر روزها رو روزه می گرفتم شخصیتم اجازه نمی داد احساس عجز و ناتوانی کنم
هر وقت فشار روم خیلی شدید می شد یاد سخن شهید آوینی می افتادم دیندار آن است که در کشاکش بلا دیندار بماند و گرنه در صلح و آسایش و فراغت اهل دین بسیارند
به خودم می گفتم برای اینکه از فولاد سخت، چیز با ارزشی بسازن اول خوب ذوبش می کنن نرمش می کنن بعد میشه ستون یک ساختمان و خدا رو به خاطر تک تک اون فشارها و سختی ها شکر می کردم
کم کم دل دردهام شروع شد اوایل خفیف بود نه بیمه داشتم نه پولی برای ویزیت و آزمایش نه وقتی برای تلف کردن به هر چیز مثل خستگی، گرسنگی و فکر می کردم جز سرطان
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#رمان
#جانم_میرود
#قسمت_پانزدهم
خیلی ممنون هم بابت عکسا هم بابت اینکه به مریم نگفتید اگه مریم میفهمید کشتنم حتمی بود
ــــ خواهش میکنم ولی لطفا دیگه از این کارای خطرناڪ نڪنید
مهیا سرجایش برگشت
نگاهش را به بیرون دوخت
شخصیت شهاب برایش جالب بود دوست داشت بیشرت در موردش بداند احساس عجیبی نسبت به شهاب داشت از اولین برخورشان تا آخرین اتفاق که چند ساعت پیش بود مانند فیلمی از جلوی چشمانش گذشت
نگاهی به شهاب انداخت که مشغول بیسیم زدن بود کرد هوا تاریک شده بود به خاطر اینکه دیر از
شلمچه حرکت کرده بودند دیرتر به پادگان رسیدند موقع رسیدن همه خواب بودندبا ایستادن ماشین مهیا نگاهی به اطرافش انداخت
ـــ سید رسیدیم
ـــ بیدارید شما ??
ـــ بله
ـــ بله رسیدیم بی زحمت همه رو بیدار کنید
ـــ حتما
مهیا خودش نمی دانست چرا اینقدر مودب شده بود
همه دختر ها رو بیدار کرد
پیاده شدند خادم ها برایشان اسپند دود کرده بودند بعد اینکه به صف شدند مریم همه خوابگاه ها را بین دانش آموزان تقسیم کرد
دختر ها به سمت خوابگاه شهید جهان آرا رفتن خوابگاه بزرگی بود و همه دانش آموزان در حال ورج ه ورجه کردن بودند
نرجس و سارا تخت های بالا را انتخاب کردند مهیا و مریم هم وسایلشان را روی تخت های پایین گذاشتند
بعد نماز و شام همه برای شرکت در رزمایش آماده شدند چون هوا سرد بود همه با خود پتو برده بودند
سرو صدای دخترا تمام محل رزمایش را فرا گرفت با شروع رزمایش و صحبت های مجری همه ساکت
شده اند رزمایش بسیار عالی بود وتوانست اشک همه را دربیاورد بعد رزمایش شهاب به دانش آموزان
تا یک ساعت اجازه داد که در محوطه باشند تا بعد همه به خوابگاه بروند
شهاب توی اتاق دراز کشیده بود که محسن کنارش نشست
ــــ چته ?
ـــ هیچی خسته ام
ـــ راستی فک نکن ندونستم برا چی رفتی عکس گرفتی
ـــ خب بهت گفتم برا
ـــ قضیه شناسایی نبود دختره ازت خواست عکس بگیری نه ؟
شهاب تا خواست انکار کنه محست انگشتش را به عالمت تهدید جلویش تکان داد
ــــ انکار نکن
شهاب سرش را تکان داد
ــــ آره اون ازم خواست
محسن لبخندی زد
ــــ خبریه شهاب؟؟چفیه با ارزشتو میدی بهش.به خاطرش میری وسط میدون مین
شهاب نگذاشت محسن ادامه بدهد
ــــ اِدرست نیست پشت سر دختر از این حرفا گفته بشه
ـــ ما که چیزی نگفتیم فقط گفتیم اینقدر با خودت درگیر نباش آسون بگیر
شهاب نگاهش را به جای دیگری سوق داد خودش هم متوجه کلافه ایش شده بود وقتی مهیا را با چادر دید برا چند لحظه به اوخیره شده بود و چقدر عذاب وجدان واحساس گناه می کرد به خاطر این کارش
مهیا ومریم در محوطه نشسته بودند که چندتا دانش آموز دور ور شان ایستاده بودند باهم در حال گپ زدن بودند دانش آموزا وقتی دیدن مهیا با آن ها شوخی می کرد و می خندید بیشتر جذبش شدند یکی از دانش آموزا از مهیا پرسید
ـــ ازواج کردید مهیا جون
مهیا ادای گریه گردن را درآورد
ــــ نه آخه کو شوهر
مریم با خنده محکم بر سر مهیا زد
ــــ خجالت بکش
رو به دخترا گفت
ــــ جدی نگیرید حرفاشو، خل شده
یکی از وسط پرید و گفت
ـــ پس ما فکر کردیم اون برادر بسیجیه شوهرته
مهیا با تعجب به مریم نگاه کرد
ـــ وی مریم شوهر پیدا کردم
مهیا چادرش را بر سرش کشید و شروع به خندیدن کرد
ــــ عزیزم کدوم برادر منظورت
دختره اطرافش را نگاه نکرد
ـــ آها اون اونی که بیسیم دستشه
مریم و مهیا همزمان به شهابی که بیسیم به دست بود نگاه کردند
مریم شروع کرد به خندیدن
مهیا نمی دانست که چرا گونه هایش سرخ شده بود ولی خودش را کنترل کرد
ـــ واه بلا به دور ختر زبونتو گاز بگیر
مریم که از خنده اشکش درآمده بود روبه مهیا گفت
ــــ دلتم بخواد داداشم به خوبی
دخترا با کنجکاوی پرسیدند
ــــ اِ خانم این داداشته؟
ــــ آره عزیزم حالا چرا فکر کردید داداشم شوهر این خلوچله
مهیا ضربه ای به پهلوی مریم زد
یکی از دخترا که ظاهر خوبی نداشت وآدامسی در دهانش بود و تند تند آن را می جوید گفت
ـــ من از صبح زیر نظرش گرفتم خیلی حواسش به شوما بود
مهیا با حرفش گر گرفت اما با لحن شوخی سبیل های فرضیش را تاباند
ــــ چی گفتی شوما آبجی ??ناموس منو زیر نظر داشتی
با این کار مهیا همه دختر ها با صدای بلند شروع به خندیدن کردند
مریم اشک هایش را پاک کرد
ــــ بمیری دختر اشکمو دراوردی
شهاب به دخترها اخمی کرد
ــــ لطفا آروم خانم ها
مهیا سرش را پایین انداخت
مریم زیر گوشش با لحن شیطونی زمزمه مرد
ــــ از کی داداش من ناموس شما شده بود
مهیا لبش را گاز گرفت و سرش را پایین انداخت
ــــ شوخی بود
مریم خندید
ـــ بله بله درست میگی
مهیا از جایش بلند شد
ــــ من برم به مامانم زنگ بزنم
ـــ باشه گلم
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_پانزدهم
مه غلیظی از ای کاش ها روی ذهنم پایین می آید. هروقت وجودم را مه می گیرد، همه ی قدرت های ذهنی ام ناکارآمد می شود. نیاز به کسی پیدا می کنم که کمکم کند؛ تا ترس تنها بودن در این فضا زمین گیرم نکند.
- لیلا!
کاش مه سنگین ذهنم، مثل شبنم می نشست روی سلول های پژمرده ی روحم و صبح که می شد، با نم شبنم ها بیدار می شدم.
- لیلا میدونی امشب برات تولد گرفتیم .
اگر شبنم ها به هم وصل شوند و یک راه درست کنند، مثل یک رود باریک جاری می شوند و چقدر زیبا می شود! علی زمزمه می کند:
- من الان نمی خوام بحث کنم. فقط یک خواهش دارم، تو رو خدا یک چند ساعتی بی محلی نکن.
آب ها می ریزند و ناگهان سراب می شود. خشکی سلول هایم باعث می شوند که فریاد تشنگی شان بلند شود. تازه می فهمم که این شبنم ها خیالات بوده و سلول ها هنوز خشک و تشنه اند. علی منتظر جواب من نمی ماند:
- لیلا! هرچقدر هم که سخت باشه، باید امشب رو رعایت کنی. حداقل به حرمت این که پدره، تو هم نمایش یک دختر خوب رو بازی کن.
آروم تر از آنکه بدانم علی می شنود ی انه می گویم :
- امشب کاری را که قبول ندارم انجام بدم روزهای بعد باید چه کنم؟ علی تو پسری، احساست مثل من درگیر نمیشه، سالها حسرت بودن کنار پدر و مادر رو نداشتی. مجبورنشدی آرزوهاتو دور بریزی. تو....
حرفم را می برد. صدایم را شنیده و این حرفها درونم تکرار نشده است. می گوید:
- لیلا! خواهش می کنم این جوری نگو، من احساسم کم رنگه. چرا فکر می کنی همه چیز رو می دونی؟ شاید اون دلیلی که تو رو آنقدر ناراحت کرده، اصلش چیز دیگه ای باشه.
چشم از صورتش می گیرم و می گویم :
- پس بگو باید بی خیال همه ی لذت ها و دوست داشتنی هام بشم. باید به داشته و نداشته م اعتراض نکنم و بگم همه چیز خوبه.
خنده ی مسخره ای می آید پشت لبم و بیرون نمی زند.
- خواهر من. یک عمر با نارضایتی و اعتراض سرکردی، نتیجه اش چی شد؟
نمی خواهم جوابش را بدهم. خودم را مشغول صاف کردن پایین دامنم می کنم.
لب هایش را باز می کنم؛ چین می دهم. گل های ریز دامنم به حرف می آیند. همیشه عاشق گل های ریزم. کوچک اند اما پر از حرف اند.
می گویم :
- تو همیشه زور گویی. لبخند تمسخرش را می شنوم اما صورت معترضش را نگاه نمی کنم. حالت نگاه و ابروی در همش را تصور می کنم :
- شاید من زورگو باشم، اما غلط نمی گم. بگو کجای حرفم اشتباهه و به نفع تو نیست؛ من قبول می کنم. می گم ضعفت همه ی آینده ات رو بر باد می ده، فکرت رو خراب می کنه، جهت حرکتت رو عوض می کنه، زندگی رو سخت نکن لیلا. نمی گم فراموشش کن، اما نگذار موج سنگینی بشه و تو رو غرق کنه. خودت تموم خاطره ها و اثراتش را مدیریت کن. لیلا ببین... گریه نکن.
با سرعت دستم را بالا می برم و روی صورت خیسم می کشم. داشتم در خیالم ریزترین خاطرات تلخ را جست و جو می کردم. صدای سعید همراه با انگشتی که به در می زند از گنگی بیرونم می کشد. با آستین صورتم را خشک می کنم. در را باز می کند و اول چند ثانیه به صورت من خیره می شود. می گوید :
- حل کردی یا حل کنم؟
علی لبخند میزند و سری تکان می دهد:.....
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان
#منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_پانزدهم
جلوی کافی شاپ رسیدیم محمدرضا ماشینش را پارک کردو پیاده شدیم...
رفتم کنارش باهم وارد کافی شاپ شدیم...
پشت یکی از میزها نشستیم.
محمدرضا اطرافش را نگاه میکرد.
-که اینجا کافی شاپه.
-آره...
-خب همینطوری میشنیم؟؟؟
-نه.اون آقارو میبینی؟؟
-خب؟
-الان میاد اینجا و ازمون سفارش میگیره.
-برای؟
-برای اینکه بدونه چی میخواییم میل کنیم تا برامون بیاره.
-آها.
-خب بگو.
-چیو؟
-میخواستی صحبت کنی.
-آهان...خب اونقدری که تو بهم گفتی شب عروسیمون تصادف کردیم و...
حرفش را قطع کرد.
گارسن_سلام خوش اومدین چی میل دارین؟؟؟
-سلام ممنونم.محمد چی میخوری؟؟؟
-نمیدونم.خودت یه چیزی سفارش بده.
-دوتا معجون لطفا.
گارسن_بله حتما.
من_خب میگفتی؟
-اره...که تصادف کردیم و این اتفاق افتاد.
-خب؟؟؟
نفسش را با شماره بیرون داد و گفت:
-مامانم میگفت دکترا گفتن دیگه حافظم برنمیگرده راسته؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
-متاسفانه.
گارسن معجون هارا سمت ما آوردو روی میز گذاشت. بعد هم نوش جانی گفت و رفت.
محمدرضا_این چه جالبه.
-آره.میخوای اول معجونتو بخور بعد صحبت کنیم.
-همزمان میشه هم خورد هم صحبت کرد...
-اینم میشه.
-ما خونه ای هم داریم؟
ناگهان جا خوردم. نگاهی به محمدرضا انداختم و با ترس گفتم:
-آره...
-آهان.
-چرا میپرسی؟؟؟
-میخواستم بدونم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-سوال بعدی.
-ماچطوری باهم آشنا شدیم؟؟؟
-توکه گفتی راجع به زندگیمون نمیخوای صحبت کنی؟؟؟
-سوالمو جواب بده.
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
-باشه!!!
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#ازدواج_صوری
#قسمت_پانزدهم
حدود یک ماهی از عقدمون میگذره
کمـ کم محبت صادق تو دلم افتاده بود
داشتم تو اتاق تو گوگل دنبال عکسها و صوتها و مداحی های شهید حجت اسدی
عاشق این شهید بودم
گوشیم زنگ خورد
آقا صادق بود
-الو سلام
صادق:سلام خانم گلم خوبی؟
-ممنون
کارداشتی؟
صادق:حاضر باش عصر میام دنبالت
خاله خانم دعوتمون کرده پاگشا
-برای چی؟
صادق:نمیدونم والا
ولی گویا تو شهرما رسمه
-ههه بانمک
صادق:فدای خانمم بشم
پریا جان
-بله
صادق:میشه روسری روشن سر نکنی؟
-وا چرا؟😳😳😳😡😡😡
صادق:خوب چرا میزنی خانمی
آخه خیلی بهت میاد
اون جاهم جوان زیاده خب 😢😢
میشه سرنکنی؟😕😕😕
-باشه
صادق:من فدای خانمم بشم
-خدانکنه
رفتم سمت کمد لباس
یه روسری بنفش کمرنگ درآوردم
با یه مانتوی طلایی درآوردم
گفتم متضادهمن قشنگ میشن
صدای زنگ در اومد
مامان:بیا پریا آقاصادق اومده
-بله چشم
چادرم تو راهرو سر کردم
سوار ماشین شدم
-سلام
صادق:سلام خانم گل
سرش آورد نزدیک گوشم چه این رنگی به خانمم میاد
-مرسی 🙈🙈🙈
صادق:بریم خانمی؟
-اوهوم اوهوم😊
بعدازنیم ساعت رسیدیم خونه خاله جون
سرراهمون یه جعبه شیرینی خریدیم
صادق زنگ زد
خاله در باز کرد
باهم سلام و علیک کردیم رفتیم تو
مادرجون و زهرااینا هم دعوت کرده بودن
-خاله جون بیاید بشینید
والا خیلی زحمت میکشید،
خاله رو به مادر گفت :آجی ماشاالله عروست خیلی خانمه
مادرجون:آره ان شاالله یکی مثل پریا قسمت بشه آجی
خاله:ان شاالله
یکی دو ساعتی موقعه شام شد
منو زهرا رفتیم کمک خاله
سفره چیدیم
منو آقاصادق پیش هم نشستیم خم شدیم یهو باهم دیس برنج برداشتیم
دستم گرفت نوازش کرد یهو
هول شدم دیس از دستم افتاد وسط سفره 🙈🙈🙈
آبروم رفت 😐😐
یعنی تا بریم خونه من داشتم از خجالت آب میشدم
شب من رفتم خونه مادرجون
صبح که از خواب بیدار شدم
مادر گفت صادق رفته جایی عصری میاد
پریا توهم برو استراحت کن
روی میز تحریر یه کاغذ بود
رمز لب تاپش بود
رمز زدم عکس صفحه اش خیلی جالب بود
عکس شهیدقاریان پور و عکس مزارشهید
مای کامپیوتر باز کردم
پوشه شهید قاریان پور منو جذب کرد
زندگی نامه شهید بود
نام:علی
نام خانوادگی:قاریان پور
نام پدر:یوسف
نام مادر:طاهره
محل تولد:قزوین
محل شهادت:شلمچه
تاریخ تولد:۱۳۴۳/۵/۱۳
تاریخ شهادت:۱۳۶۵/۱۲/۱۰
مشتی خاک تقدیم به پیشگاه خداوند
در وصیت نامش از خانوادش خواسته شبانه مثل حضرت زهرا (س)دفنش کنن
و از خواهران و مادرش خواسته در مراسم تشیع اش همگی چادر سفید سر کنن.
http://eitaa.com/cognizable_wan