#رمان
#ازدواج_صوری
#قسمت_هفتم
با پدر به سمت فروشگاه حاجی شالباف حرکت کردیم
حاجی شالباف از رفقای قدیمی بابا بود
یه فروشگاه بزرگ لوازم خانگی داشت
به خاطر ترافیک نیم ساعتی تو راه بودیم
بابا و حاجی شروع کردن به سلام علیک
منم همینجوری عین ماست وسط وایستاده بودم
درهمین حال در فروشگاه باز شد و پسر حاجی وارد فروشگاه شد
من خنده ام گرفت وقتی حلقه اش دستش دیدم 😝😝
این آقای به اصطلاح عاشق پارسال اومد خواستگاری من
چنان از عشق حرف میزد که آدم متحیر میموند
اما وقتی من گفتم نه
به سه روزم نکشید باورکن رفت خواستگاری یه دختر دیگه
بعضی ها فقط بلدن با کلمات بازی کنن
اسامی دادم به حاجی
بعداز یک دو ساعت الحمدالله بابا رحم کرد و پاشدیم رفتیم
-بابا لطفا پیش امامزاده حسین نگه دارید من میخوام برم مزار شهدا
بابا:باشه دخترگلم
خونه ما پایین شهر قزوین بود به عبارتی ۵دقیقه با امامزاده و مزار فاصله داشت
من متولد دهه ۷۰هستم تا پارسال فکر میکردم
چطوری شده این جوانای که اینجا خوابیدن
تو اوج شور و شعف راهی جنگ شدن
برای دفاع از خاک و ناموسشون
اما تا اینکه موند پارسال یه بنر تو دانشگاه از طرف بسیج برادران نصب شد
روش فقط دو تا جمله بود
مدافعین حرم حضرت زینب (س)
زیرشم کلنا عباسک یا زینب
من هیچی ازش نفهمیدم واقعا
چونـ کار برادرا بود منم که با عظیمی لج هیچی نپرسیدم
از بنر اینا چندوقتی گذشت که هی واژه مدافعین حرم از تلویزیون تکرارشد
آخرش پس از تحقیق فهمیدیم یه سری حرامزاده میخوان به حرم
بی بی حضرت زینب بی احترامی کنن
شیعه هم هنوز نمرده دختر علی(ع) باز به اسارت بکشن
بچه های اعزام میشن برای دفاع از حرم میگن مدافعین حرم
تازه داشتم این خبر رو درک میکردم
که خبر شهادت یکی از همشهریام کل شهر قزوین برداشت
"""رسول پورمراد"""""
بنر عکسش تو خیابان دیدم شوکه شدم
وای خدایا چقدر جوان بود
الهی بمیرم برای خانواده اش
چند هفته بعد از شهادت
""""شهید رسول پورمراد """""
یکی از پاسدارهای ناحیه امام حسن مجتبی به نام
""""حمید سیاهکلی مرادی """" به شهادت رسیدن
خداوکیلی من داشتم دیوانه میشدم
تو مراسم تشیع شهید ،از خانمشون یه برخورد دیدم خیلی جوان بودن
منو خواهرام پوریا داداشم بهاره همه باهم رفته بودیم تشیع شهید
برام سخت بود باور این اوضاع
مگه میشه یه انسان بتونه انسان دیگه ایی رو بکشه و از این کارش شاد باشه
خدایا داره جهان به کجا میرسه😭
خودت امامون رو بفرس زمین پرشده از سیاهی😭😭😭😭
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#ازدواج_صوری
#قسمت_هشتم
روای پریا
رو به سارا گفتم گوشیم کی بود؟
سارا:استاد بود
گفتن آغاز هفته وحدت باید تحقیقمون ارائه بدیم
-اوهوم تحقیق آمادست
فقط باید بدیم صحافی
همین
سارا:پریا میگم میشه بنظرت اون جلدهای قطور فنری کرد؟
-نمیدونم
سارا از مشهد رفتیم
( اشکام با اسم رفتن جاری شد 😢😢)
سارا:پریا کم گریه کن
کربلا با گریه بدست نمیاد
اصلا پریا
کربلا فقط باب رفتن که نیست
اگه باب رفتن بود به قول شهید آوینی کربلا به شدن است وگرنه شمر هم به کربلا رفت
یا پریا یادته استاد ابطحی تو مهدویت میگفتن ضحاک اسم یکی از یاران امام بود تو کربلا که لحظه آخر فقط برای حفظ جان امام تنها گذشته
-سارا به خداوندی خدا قسم دست خودم نیست
سارا 😡😡😡
سارا:ووووووییییی چی شد یهو😐😐😱😱😰😰
-تو چرا استراحت نمیکنی؟
سارا:☹️☹️☹️😮😮😮 ترسیدم
پریا میای بریم هتل ؟
-نه عزیزم شما برید
من میخوام پیش آقاباشم
شاید اصلا برم مسجد گوهرشاد متعکف بشم
سارا:وا روزه که نمیتونی بگیری😣😣
-خخخخخ نه منظورم اینکه بمونم سه روز
سارا:اوهوم
سارا رفت
من موندم یه آقایی که روف عالمه
شب شام غریبان امام حسن مجتبی و شب شهادت امام رضا
امام رضا در آخرین روز صفر شهیدشدن
رو کردم به حرم و گفتم امام رضا شما غریبی یا امام حسن ؟
آقا غریبی اینکه پیش مردم خودتون نیستین 😭😭
آقا امروز امشب زائرهای امام حسن فقط کبوتربودن
یادیه شعر افتادم
من کبوتر بقیعم با تو خیلی فرق دارم
تو از این صحن به اون میپری
من شبا سر روی خاکا میذارم
اینجا زائر احترام میذارن
اونجا زائر از رو قبرا میرونن
تا سالهای سال مزار متبرکه امام حسن مجتبی،امام سجاد،امام محمدباقر،امام جعفرصادق بعقه داشته
اما بعداز تسلط وهابی کثیف
در ۸شوال تمامی آثار متبرکه ائمه بقیع خراب میشه 😭😭😭😭
ماه صفرهم تموم شد و شیعه و محبان ائمه عاشقانه به استقبال ماه صفر رفتن
ماروزهای اول ربیع الاول هم در مشهد بودیم
خیلی دوست دارم آقارو 😍😍😍
الان سه روزه از مشهد برگشتیم
فردای روی که برگشتیم توی اینترنت درباره شهید رضا اسماعیلی تحقیق کردم و اطلاعات کمی دستگیرم شد
"شهید رضا اسماعیلی یکی از شیعیان افغانستانی مقیم ایران بود که حدوداً 19 سال سن داشت و چهرهاش حقیقتاً از معصومیت خاصی برخوردار بود.این شهید در دانشگاه فردوسی مشهد به تحصیل علم میپرداخت" رضا جوانی برازنده و ورزشکار بود که نایب قهرمانی وزن 55 کیلوگرم پرورش اندام استان خراسان رضوی را نیز در کارنامه داشت. و درسال 1392از طریق گروه فاطمیون به سوریه اعزام شد و شبیه امام حسین سرش از بدنش جدا شد😞😭"
امروز سه روزه که برگشتیم و من تحقیق جمع کردم گذاشتم تو پوشه
چادرم سر کردم
-مامان من دارم میرم تحقیق بدم صحافی
مامان: باشه پول داری؟
-بله
من برم
بعداز ۱۵دقیقه رسیدم
کار دادم گفت سه روز دیگه آمادست
سارا روز به روز به زایمانش نزدیک میشود
برای همین اکثریت کارا رو خودم میکردم
شنبه یعنی پنج روز دیگه باید تحقیق ارائه بدم
تاریخچه وهابیت
حاج آقاسلیمی استادمون زنگ زد گفت
روز ارائه تحقیق تمام اساتید حوزه علمیه قزوین
و طلاب سطح ۲ استان قزوین هستن
استرسم لحظه به لحظه بالا میرفت
شماره سارا گرفتم الو ساراگلی فردا میتونی بیای حوزه ؟
سارا:الو آره
حسن آقا بنده خدا منو میاره همونجا میمونه منو برمیگردونه
-ممنونم ازت حضورت بهم انرژی میده
ممنونم ازت
#قسمت بعدی آشنایی با تاریخچه #وهابیت
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#ازدواج_صوری
#قسمت_نهم
استادمون منو سارا رو خیلی تشویق کرد
به عبارتی خودش میگفت با یه مقاله ۵۰۰صفحه ای روسفیدشون کردیم
بعد از ارائه مقالمون اتفاق خاصی نیوفتاد
داشتم میرفتم خونه داداشم پوریا و بهار ببینم
که دوستم پریسا بهم زنگ زد،
خخخخخ هرموقعه این دوستم زنگ میزد میخندیم
خیلی باحال بود
اسممون خیلی شبیه هم بود
-الو سلام جانم پریسا
پریسا:سلام خوبی خانم
-مرسی جیگرم
پریسا:پریا بانو من میخام داستان زندگی شهید حمید سیاهکلی بنویسم
خوابشون دیدم ازم گلایه کردن که چرا زندگیشون نمینویسم
دوستم پریسا نویسنده بود
-ووووییییی پریسا خوشبحالت
پریسا:وووووییییی کوفت
زنگ زدم باهم بیای بریم
-دورغ نمیگی که؟😒
پریسا:آدم باش آفرین
-کی بیام پیشت
پریسا:من بعدازظهر میرم مزار تا با خانمشون صحبت کنم
-پریسا عاشقتم
پریسا:من قصد ازدواج ندارم فعلا خداحافظ 😂
#قسمت_بعدی_زندگی_شهید_سیاهکلی
پریسا اومد دنبالم و باهم رفتیم مزار شهدا
وقتی رسیدیم به همسر شهید زنگ زد و ایشان گفتن سر مزار شهید هستن
به اون سمت حرکت کردیم
با خانم مرادی
(همسرشهیدسیاهکلی )دست دادیم
خانم مرادی خم شدن و مزار بوسیدن و رو به ما گفتن بچه ها بریم رو سبزها بشینیم ؟
-بریم
مزار شهدای قزوین کلا باتمام مزارشهدای کشور فرق داشت
از امامزاده حسین که وارد مزار شهدا میشی
روبه رو و سمت چپت مزارشهدا بود
سمت راست هم فضای سبز برای نشستن
و میان این فضای سبز موزه شهدای قزوین
و آخر این فضا ختم میشود به مزار والدین شهدا
تمامی قبور شهدا ۱۰-۱۵سانتی از زمین فاصله داشتن اما مزار شهید عباس بابایی نیم متری بالاتر از سطح زمین بود
روبه روی مزارشون هم نمادی از هواپیماشون ساخته بودند
خانم مرادی شروع کردن به صحبت
بچه ها قراره کتاب زندگی ما چاپ بشه اما خب چون خود حمیدآقا خواستن
من کمی از داستان زندگی شهید رو میگم
#ادامه_زندگی_شهیدقسمت_بعد
🚫http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#ازدواج_صوری
#قسمت_دهم
با پریسا رفتیم سر مزار شهید سیاهکلی
-پریسا من یه دلنوشته از همسر شهید سیاهکلی تو فضای مجازی دیدم
میخوای ببینیش؟
پریسا:آره حتما
برای یوسف این روزهای دلم...
این روزها که میشناسم تو را از نزدیک
دلم قصد فریاد دارد..
تا بمانی..
زمین هنوز نیازمند توست..
تویی که روحت برای پرواز و آسمانی شدن بی تاب است..
تویی که حواست به همه جا بود..
به دل عاشق همسر و عشقت..
به همسایه دیوار به دیوار..
به خانواده و دوستانت..
حتی به منی که تازه میشناسمت...
تویی که نابغه...مهندس کامپیوتر...و یک عالم در مسائل دین بودی... ورزشکار...نمونه تحصیل و تهذیب و ورزش...
تویی که هنگام خرید توجهت به نزدیک ترین مغازه بود چرا که معتقد بودی حق همسایگی دارد و برای خرید مقدم است بر دیگر مغازه ها..
تویی که برای رسیدن به همسرت به حضرت معصومه توسل کردی و بعد از وصال در هر وعده نماز از خانم حضرت معصومه ویژه تشکر میکردی. .
تویی که همیشه میگفتی اگه بیشتراز10 ثانیه زن و شوهر از هم ناراحت شوند خداهم ناراحت میشود..برای همین همیشه میگفتی ناراحتی زیر 1 ثانیه از هم روا هست ولی بیشتر نه..
تویی که برای روضه اباعبدالله احترام قائل بودی و می گفتی باید با احترام و رعایت آداب روضه گوش کرد..
تویی که هنگام روضه ها محکم بر سینه می زدی و می گفتی که شک نداشته باشید سینه ای که به عشق اهل بیت بر آن زده شود شاهد تو در روز قیامت است..و جالب آنکه بعد شهادت تمام بدنت میزبان ترکش و تیر شد جز سینه ات که سالم سالم ماند...
تویی که میگفتی سینه زنی خوبه ولی با تامل...با درس گیری از اهل بیت...میگفتی خود را پرورشش دهید...اشک بریزید چون باعث پاکی دل میشه..
تویی که وقتی شبها از هییت برمیگشتی از وسط کوچه موتورت رو خاموش میکردی تا ذره ای باعث آزار کسی نشوی...
تویی که حواست به بیت المال بود و لحظه ای از آن غفلت نکردی..
تویی که حواست بود ذره ای تقلب نکنی بخاطر اینکه روی حقوقت تاثیر و آن را حرام می کرد..
تویی که واکنش جالبی درخصوص بدحجاب ها داشتی به گونه ای که وقتی برای خرید با همسرت بیرون میرفتی اگه خانم فروشنده بد حجاب بود میگفتی فرزانه جان خودت برو این خانمه وحشتناکه...
تویی که دائم الوضو بودی چرا که معتقد به این حدیث بودی که 'اگر کسی شب را بدون وضو بخوابد او مردار است و بستر او قبر او....و اگر کسی با وضو بخوابد بستر او جایگاهی است از بهشت و او شهید است'...
تویی که هنگام وداع با دیدن اشک های همسرت گفتی دلم لرزید اما ایمانم هرگز...
تویی که با رمز (یادت باشه) در تمامی تماس هایت از سوریه به همسرت میگفتی که دوستش داری..
به راستی چه نجواهایی داشتی با شهدا که حکم خادم الشهدایی اینقدر زود تبدیل شد به هم نشینی با شهدا..
کاش بمانی ..
هر چند هستی..
زنده ای و شاهد همه چیز..
برایمان دعا کن..که تو مستجاب الدعا هستی..
روحت شاد ..
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
از خستگی درحالت غش بودم
صبح بعداز اذان صبح با تویتا راهی مناطق جنگی شدیم
منو آقای عظیمی هم پای هم تو شلمچهـ راه میرفتیم
تو حسینه شلمچه گفتم
برادر عظیمی
هماهنگ کنید حتما قبل از بیستم همه ی واحدهای فرهنگ تا قبل از اولین کاروان حتما اینجا اسکان بشن
برادرعظیمی:چشم
وووویییییی حرف گوش کن شده این عظیمی
بعد از شلمچه رفتیم طلائیه
عظیمی:خواهر احمدی فردا تمامی خادمین میان
فقط منو شما بیسیم داریم
-حواسم هست
بعد هوزیه
-برادرعظیمی چفیه ها کی میان ؟
عظیمی:تا آخرشب میان
۳روز مونده به اولین کاروان هم نون ها میان
گوشیم زنگ خورد
اسم زینب جوجه رو گوشی نمایان شد
-ببخشید
از برادر عظیمی فاصله گرفتم
جوجه :سلام سلام پری
سلام
-علیک سلام
چه خبرته بچه
جوجه :وای پریا
دارم میام خادمی
-وای واقعا راست میگی؟
جوجه:بخدا با اولین کاروان میام جنوب
و حدود ۱۵روز خادم
-عزیزدلم
خوشحالم که میای عزیزم
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#ازدواج_صوری
#قسمت_یازدهم
روزهای راهیان نور عالی بود
دیگه کم کم داشتیم به آخرین روزهای خادمی نزدیک میشودیم
تو حسینه طلاییه درحال جمع کردم وسایل بودم
که زینب صدام کرد پریا بیا گوشیت خودشو کشت
از نردبون اومدم پایین
-بله بفرمایید
سلام ببخشید خانم پریا احمدی ؟
-بله خودم هستم
ببخشیدشما؟
*حسینی هستم از جامعة الزهرای قم مزاحمتون میشم
-بله درخدمتم
*حقیقتا خانم احمدی یه خبر خیلی خوب دارم براتون
مقاله برسی وهابیت شما برنده کربلا شده
شما و دوستتون هردو 😳😳😳😳
صداها برام گنگ شد جا و مکان فراموش کردم 😶😶😶
با زانو افتادم زمین
فقط اشک میریختم نمیتونستم حرف بزنم
**************************
رواے صادق عظیمے
با صدای افتادن چیزی همه دست از کار کشیدیم
وقتی سرم برگردوندنم دیدم خانم احمدی افتاده زمین
با سرعت خودمو بهش رسوندم
خانم صادقی دوستش زودتر از من بهش رسید
صداش میکرد و تکونش میداد
پریا
پریا
چی شد،
تا بهشون رسیدم نگرانیم چندبرابر شد از مشهد این دختر ذهنم رو درگیر خودش کرده
سریع رو به یکی از خواهرا گفتم یه لیوان آب بیارید لطفا
لطفا دوستشون خانم نورمحمدی هم صدا کنید
خانم صادقی :داشت با تلفن حرف میزد
یهو اینطوری شد
-باشه آرامشتون حفظ کنید
خانم نورمحمدی که رسید
_وای پریا چی شد
لیوان آب دادم دستش و گفتم این آب بپاچید تو صورتش
خانم صادقی(زینب جوجه) چند تا زد تو صورتش
گوشی تلفن خانم احمدی برداشتم و گفتم الو
*ببخشید من داشتم با خانم احمدی حرف میزدم
-ببخشید شوکه شدن میشه به بنده بگید چی شده؟
*شما؟
هول شدم ناخودآگاه گفتم همسرشونم 😐
(وای این چی بود گفتی اخه😳😳😳)
*بهتون تبریک میگم خانمتون برنده کربلا شده 😯😯😯
یه ربع بیست دقیقه ای طول کشید تا از شوک خارج بشم
همش میرفتم تو فکر باخودم میگفتم یعنی اقا طلبیده منو بااین فکرا اشک مهمونه چشمام میشد😭
بعداز اون که از شوک خارج شدم محدثه (نورمحمدی)و جوجه (صادقی) دورم رو گرفتن و گفتن اون لحظه تو غش کردی
عظیمی گوشیت برداشت گفت شوهرته
اولش شوکه شدم ولی خودمو جمع کردم گفتم
-بنده خدا خب نگران بوده فقط همین
من اونو خیلی وقته میشناسم
اصلا به ازدواج فکرنمیکنه
تمام عشق فکرش دفاع از حرمه
محدثه و جوجه: رفتی خونش عروسش شدی بهت میگم عشقش کجا بود
-پاشید جمع کنید خودتونو
سه چهارروز آخر سفر همش با اشکای من
نگهای نگران عظیمی ،محدثه و جوجه گذشت
با قطار برگشتیم
تمام راه برگشت سرم به شیشه چسبیده بودم
اشک میریختم
محدثه دستش رو گذاشت روی دستم گفت
پریا میری خونه میری کربلا دیگه خوشبحالته مطمئن باش شهدا واسطه شدند
-میترسم خانوادم نزارن
محدثه :توکل کن به خدا و پیغمبر
رسیدم خونه
سلااااام(حالم عالی بود ولی میترسیدم)
مامان_سلام به روی ماهت
_باباکجاس؟؟
_توحیاط الان میاد عزیزم
_میشه تا من وسایلمو بزارم هردوتون بشینید میخوام باهاتون صحبت کنم
_باشه برو زود بیا
همین که چمدون گذاشتم تو اتاقم سریع اومدم پیش مامان و بابا
مامان چایی اورد
_سلام باباجون☺️
_سلام دختر گلم
سفرت بخیر زیارتت قبول😊😊😊
_ممنون
-مامان کربلا بردم
مامان :مبارکت باشه
همزمان باذوق فنجون چای رو به دهنم نزدیک کردم
که بابایهو گفت :من نمیذارم
چایی پرید تو گلوم داشتم خفه میشدم
اشکام جاری شد صدام لرزید چرابابا؟😭😭😭
بابا همنجور که داشت از جاش بلند میشد گفت:ازدواج کن برو
_باباااااا😳😳😳😳
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#ازدواج_صوری
#قسمت_دوازدهم
گوشیم برداشتم با اشک چشم به سارا پیام دادم
-سارالطفا با آقای عظیمی حرف بزن
سارا:وای فدات بشم 😍😍
ممنونم گل من
حوصله جواب دادنش نداشتم
تخته شاسی کوچیک کنار تختمو برداشتم بغلش کردم
اشکام از صورتم روی تابلو میرخت
آقا چرا قرآن گفت بهترین سرنوشت
خدایا این چه زیارتیه
سرهمه کلاه میذارم میرم کربلا
یاحسین زهرا خودت کمکم کن
داشتم هق هق میکردم
که گوشی لرزید
پیام باز کردم
سارابود
متن پیام اینجوری بود
سلام پریا آقاصادق گفت فردا ساعت ۶مزارباشی
باهم حرفاتون بزنید 😍😍😍
باخودم گفت ذوق سارا قبول کردن سریع عظیمی
مشکوکه شدید
روای صادق عظیمی
با زن دایی و دایی مزار شهدا بودیم دقیقا داشتیم دنبال راه چاره برای ازدواجم با خانم احمدی بودیم
دوسه ماه پیش تو مشهد زمانی که نمازم تموم شد
سربرگردونم
خانم احمدی با چفیه لبنانی دیدم
دیگه به نظرم اون دختر سرسخت و لجباز و یک دنده نبود
تو مرامم دوستی بانامحرم نبود
برای همین همون شب تو هتل به زندایی گفتم با خانم احمدی صحبت کنن
زندایی گفت الان اگه به پریا بگم یقینا میگه نه
صبر کن آقاصادق
تا ماجرای کربلا بردنش پیش اومد
امروز تو مزار زن دایی میگفت بهترین موقعه برای خواستگاریه
زن دایی با خانم احمدی حرف زد
و طوری گفت که مثلا این ازدواج از جانب منم صوریه
اما من عاشقشم 🙈🙈🙈
جنس زن لطیفه میدونم که میتونم عاشقش کنم
باید حتما خیال پدرو مادرش راحت کنم
خیلی استرس داشتم اخه اگه قبول نمیکرد چی😢
کلی دعاکردم شهدا رو واسطه قراردادم تا بتونم بهش برسم
وقتی ساراخانم باهام تماس گرفت تمام دنیا رو انگاربهم دادن از ذوق زیاد گوشیو از دم گوشم بردم عقب گرفتمش روبه روی صورتم چندبار نفس عمیق کشیدم و ازش تشکر کردم😍😍
خب خداشکر خانم احمدی قبول کردن فردا بریم حرف بزنیم
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#ازدواج_صوری
#قسمت_سیزدهم
مادر و پدرخانم احمدی با پادرمیونی زن دایی و اینکه به قول خودشون من جلوی چشماشون بزرگ شدم
اجازه دادن من برم خواستگاری رسمی
و سفارش کردیم به خانم احمدی چیزی نگن
با دوروز تاخیر راهی قم شدم
هربار که چشمم به خانم احمدی می افتاد
داغون میشد
این بنده خدا فکر میکرد داره دورغ میگه
کاش زودتر عقد کنیم تا محبتم به پاش بریزم
تا عاشق بشه
چقدر این دختر برام عزیزه 🙈🙈
مادر زنگ زد و گفت زنگ زدم منزل آقای احمدی و هماهنگ کردم برای برگشت دوره قم
بریم خواستگاری
با استرس من بالاخره اون یه روز تموم شد
الان تو ماشینیم خیلی استرس دارم رفتم گل فروشی
بزرگترین دست گلی که میتونستم تو ماشین جا بدم و خریدم 😍😍🙈🙈
ساعت ۸:۳۰ بود که رسیدیم
بعداز سلام و علیک وارد پذیرایی شدیم
بعداز صحبت های معمولی ترافیک ،آلودگی آب و هوا وغیره
زهره خانم (مامان پریا) پریا دخترم چای بیار 😍
پریاخانم آخرین نفر چای به من تعارف کرد
وقتی سرم بلند کردم تا چایی بردارم
دیدم بازم چشماش اشک آلوده
زیر چشماش گود افتاده بود
بعداز یه ربع مادر رو به پدر پریا گفت :حاج آقا خوب میدونید که بچه ها حرفشون قبلا زدن
اگه شما اجازه بدید ما همین امشب عروسمون نشون کنیم
ایناهم از فردا برن دنبال کارای عقدشون
پدر پریا:بله بفرمایید
مادرم نشست کنار پریا و انگشتر نشون دستش کرد
همه صلوات فرستادن
ایول به خودم 👏👏👏
یه قدم بهش نزدیک شدم
هورا 🙈🙈🙈
از شادی داشتم بال درمیاوردم ولی جلوش باید جور دیگه وانمود میکردم😢
امروز قراره منو پریا خانم بریم آزمایش خون بدیم
دلم میخواست دونفری بریم انقدر محبت به پاش بریزم که همین امروز عاشق بشه
اما گفتم به اصل ماجرا شک میکنه 😔😔
برای همین خواهرم زهرا بامن اومد
نمیتونستم هیجانم روکنترل کنم
برای همین براش یه دسته گل مریم خریدم
پریا عاشق گل مریم بود😍😍
رسیدیم دم در خونشون
دوبوق زدم
پریا با یه روسری آبی آسمانی که سرش بود و ساق همرنگ از خونه خارج شد
چه این رنگ بهش میاد🙈🙈
به احترامش هم من هم زهرا از ماشین پیاده شدیم
میخواست عقب بشینه 😢😢😭😭
اما زهرا مانع شد 😍
وقتی سوار ماشین شد
همینطوری که داشتم رانندگی میکردم
دسته گل مریم گذاشتم رو چادرش
باتعجب نگاه کرد
همونجوری سربه زیر گفتم ناقابله
زهرا داشت برای محمد گل میخرید
منم گفتم چون شما به گل مریم علاقه دارید
براتون بخرم
رنگ سرخ به خودش گرفت
و گفت خیلی ممنونم
رفتیم آزمایش دادیم
وقتی ازش خون گرفتن
رنگ به رو نداشت
طفلکم از استرس فشارش افتاده بود 😔😔
زهرا کمک کرد سوار بشه
دلم داشت آتیش میگرفت کاش اصلا میشد بدون آزمایش عقد کرد
سرراهم یه جا نگه داشتم
رفتم پایین
سه تا معجون سفارش دادم گفتم برای پریا ویژه بزنه
یه کیک عسلی هم براش خریدم 🍹🍰
حسابی میخواستم براش خرج کنم 😁
وای وقتی میخواست اینا رو بخوره دستمو گذاشتم زیرچونم و بهش نگاه میکردم چیکار کنم خب ذوق دارم🙈🙈🙈☺️☺️☺️
ادامه دارد...❤️💙
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#ازدواج_صوری
#قسمت_چهاردهم
فرداش جواب آزمایش گرفتیم الحمدالله هیچ مشکلی نداشتیم
رفتیم حلقه خریدیم
چون حتی تو حلقه پلاتین مقداری طلاسفید استفاده میشه
من از پریا خواستم بجای حلقه برام
انگشتر عقیق بگیره
البته پریا بازهم فکر میکرد چون قرار به جدایی ختم شه اینو میگم
اما دیگه تا آخرعمر مال خودم شد
بالاخره روز عقد رسید
عقد تو خونه ما شد
همه جمع شده بودن خونمون استرس داشتم خوشحال بودم ولی قیافم طوری بود که پیش پریا لو نرم
اما برعکس حال من پریا خیلی پکربود مشخص بود داغونه 😢
خداکنه زودتر عاشق شه تا انقدر زجرنکشه
روی صندلی هایی که برامون اماده کرده بودن نشستیم پریا اصلا نگام نمیکرد
حاج اقاشروع کرد به خوندن خطبه قلبم ضربانش میرفت بالا ازتو اینه به پریا خیره شدم😍
اروم قران میخوند
باصدای حاج اقا از فکرو خیال اومدم بیرون
_خانم احمدی برای بارسوم میپرسم ایاوکیلم؟😊
با صدایی که انگار ازته چاه درمیومدگفت:
بله😔
مال هم شدیم 😍😍
وقتی داشتم حلقه💍 رو میذاشتم دستش ،دستش خیلی سردبود بهش خیرهوشدم و
بی اختیار دستش گرفتم
و فشار دادمـ
خخخخ
پریا باز با تعجب به من نگاه میکرد😳
دلمـ میخواست عاشقانه باهم باشیم
اما نمیشد
به اصرار من رفتیم مزار شهدا
سرمزار شهید علی قاریان و شهیدحجت اسدی
-پریا خانم
با صدای بغض آلودی گفت بله
-خانم چرا غصه میخوری
خودت اذیت میکنی
شما خیلی چیزا رونمیدونی
پس تورو به همون کربلایی که عاشقشی
اینقدر بی تابی نکن
پریا:آقای عظیمی خیلی سخته
داریم به زمین و زمان دورغ میگیم
-پریا توروخدا حتی صوری هم باشه
من شوهرتم
پس اگه نمیتونی اسممو بگی
هیچی نگو صدام نکن
اشکای پریا جاری شد:چشم 😭
چقدر اون دختر شیطون و سرزنده بخاطر ارباب سربه راه و مظلوم شده بود😔😔😔
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#ازدواج_صوری
#قسمت_پانزدهم
حدود یک ماهی از عقدمون میگذره
کمـ کم محبت صادق تو دلم افتاده بود
داشتم تو اتاق تو گوگل دنبال عکسها و صوتها و مداحی های شهید حجت اسدی
عاشق این شهید بودم
گوشیم زنگ خورد
آقا صادق بود
-الو سلام
صادق:سلام خانم گلم خوبی؟
-ممنون
کارداشتی؟
صادق:حاضر باش عصر میام دنبالت
خاله خانم دعوتمون کرده پاگشا
-برای چی؟
صادق:نمیدونم والا
ولی گویا تو شهرما رسمه
-ههه بانمک
صادق:فدای خانمم بشم
پریا جان
-بله
صادق:میشه روسری روشن سر نکنی؟
-وا چرا؟😳😳😳😡😡😡
صادق:خوب چرا میزنی خانمی
آخه خیلی بهت میاد
اون جاهم جوان زیاده خب 😢😢
میشه سرنکنی؟😕😕😕
-باشه
صادق:من فدای خانمم بشم
-خدانکنه
رفتم سمت کمد لباس
یه روسری بنفش کمرنگ درآوردم
با یه مانتوی طلایی درآوردم
گفتم متضادهمن قشنگ میشن
صدای زنگ در اومد
مامان:بیا پریا آقاصادق اومده
-بله چشم
چادرم تو راهرو سر کردم
سوار ماشین شدم
-سلام
صادق:سلام خانم گل
سرش آورد نزدیک گوشم چه این رنگی به خانمم میاد
-مرسی 🙈🙈🙈
صادق:بریم خانمی؟
-اوهوم اوهوم😊
بعدازنیم ساعت رسیدیم خونه خاله جون
سرراهمون یه جعبه شیرینی خریدیم
صادق زنگ زد
خاله در باز کرد
باهم سلام و علیک کردیم رفتیم تو
مادرجون و زهرااینا هم دعوت کرده بودن
-خاله جون بیاید بشینید
والا خیلی زحمت میکشید،
خاله رو به مادر گفت :آجی ماشاالله عروست خیلی خانمه
مادرجون:آره ان شاالله یکی مثل پریا قسمت بشه آجی
خاله:ان شاالله
یکی دو ساعتی موقعه شام شد
منو زهرا رفتیم کمک خاله
سفره چیدیم
منو آقاصادق پیش هم نشستیم خم شدیم یهو باهم دیس برنج برداشتیم
دستم گرفت نوازش کرد یهو
هول شدم دیس از دستم افتاد وسط سفره 🙈🙈🙈
آبروم رفت 😐😐
یعنی تا بریم خونه من داشتم از خجالت آب میشدم
شب من رفتم خونه مادرجون
صبح که از خواب بیدار شدم
مادر گفت صادق رفته جایی عصری میاد
پریا توهم برو استراحت کن
روی میز تحریر یه کاغذ بود
رمز لب تاپش بود
رمز زدم عکس صفحه اش خیلی جالب بود
عکس شهیدقاریان پور و عکس مزارشهید
مای کامپیوتر باز کردم
پوشه شهید قاریان پور منو جذب کرد
زندگی نامه شهید بود
نام:علی
نام خانوادگی:قاریان پور
نام پدر:یوسف
نام مادر:طاهره
محل تولد:قزوین
محل شهادت:شلمچه
تاریخ تولد:۱۳۴۳/۵/۱۳
تاریخ شهادت:۱۳۶۵/۱۲/۱۰
مشتی خاک تقدیم به پیشگاه خداوند
در وصیت نامش از خانوادش خواسته شبانه مثل حضرت زهرا (س)دفنش کنن
و از خواهران و مادرش خواسته در مراسم تشیع اش همگی چادر سفید سر کنن.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#ازدواج_صوری
#قسمت_شانزدهم
روای پریا
بعداز اعتراف عاشقانه صادق
دیگه غصه نخوردم و دیدم خیلی نصبت بهش عوض شد اخه حالا دوتا عاشق بودیم روبروی هم😍
یک دو روز بعدش مادرجون اینا با یه جعبه شیرینی اومدن خونمون تاریخ عروسی برای دوهفته دیگه تعیین کردن
این بار خریدمون با شیطنت و خنده همراه بود
الانم بعداز دوهفته تو آرایشگاه منتظر آقای همسرم
صادق که داخل آرایشگاه شد
حتی شنلم سرم نبود
به کمکش اول شنل بعد چادر عروس سر کردم
تو راه بودیم
که برای گوشیم پیام اومد
پیام باز کردم
مات و مبهوت ب پیام نگاه میکردم
خدایا باورم نمیشه
تاریخ سفر کربلامون ده روز بعد بود
وای خدایا نوکرتم
خوشحالی منو صادق دوبرابر شد
عروسیم هیچ بزن بکوبی نداشت
شاید قبل از حضور ما بوده
خبر ندارم
اما بازحضورمون فقط مولودی بود
عروسی تموم شد
الان درحال دور دوریم
خودم لوس کردم گفتم
صادق
صادق:خانمی به کشتن ندی منو ماه بانو
-صادق
صادق:جانم
-منومیبری یه جا
صادق :کجا
دستم بردم سمت دستش
یهو گفتم من دلم تپه نورالشهدا میخواد ☺️
صادق:من فدای دلت بشم
بریم عروسم
خخخخ
مسیر که منحرف کردیم به مادر زنگ زدم پرسیدم
یه کارباحال عروسی رفت نورالشهدا
خیلی حال داد😅😅😅😅
بعد از یک دو ساعت بااصرار سایرین برگشتیم
توراه برگشت انقدر غرق این چندماه بودم که صدای صادق نشنیدم
آخر زمانی که دستمو گرفت به خودم اومدم
صادق:خانم کجایی؟
-صادق تو واقعا منو دوست داری؟
صادق:۱۰دقیقه دیگه رسیدیم خونمون
میتونی صبرکنی؟
-اوهوم
تا رسیدیم خونه
صادق گفت :پریا جان لطفا بیا بشین باهات حرف دارم
دستم میان دستانش گرفت
پریا یه لحظه هم به عشقم شک نکن
اونقدری من تورو دوست دارم
تا آخرجهان فکرنکنمـ مردی همسرش دوست داشته باشه
علت این بازی روهم زمانی من برم سوریه
زن دایی برات میگه
باحالتی وحشت زده گفتم :بری سوریه 😔😔😢😢😢
کی؟
صادق:دوهفته بعداز کربلا
اشکام پشت هم میومدن
یه هفته مثل برق باد گذشت الان تو راه تهرانیم
چیزی خنده داره
صادق بعداز اعترافش بارها به من گفته دوستت دارم
اما هنوز نگفتم 🙈🙈
نگه داشتم بین الحرمین بگم
بعداز یه ساعت رسیدیم فرودگاه امام
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#ازدواج_صوری
#قسمت_هفدهم
اون روز خیلی خسته بودیم
برای همین دعوت مامان های گرامی انداختیم به فردا تا ماجرای سوریه رفتن صادق بگیم 😭😭😭
صبح که از خواب پاشدیم زنگ زدم مامان اینا شام بیان اینجا
صادق هم رفته بود سپاه
ساعت ۴بعدازظهر مرغارو از یخچال در آوردم گذاشتم سر گاز
تا همه کارا انجام بدم عصر شد
حالم خیلی بد بود همراهوکارکردن اشک میریختم
همسرم داشت میرفت سوریه
#اسماعیل_با_پای_خود_به_قتلگاه_میرود
دم دمای اذان بود که مهمونامون کامل شدند
مادرجون تا چشمش به چشمای قرمز من افتاد پرسید چرا چشمام قرمزه منم یه چیز سرهم کردم گفتمـ
ساعت ۸بود که صادق از سرکار اومد
شام که خوردیم
شروع کرد به حرف زدن
😖
صادق شروع کرد به حرف زدن
من از پریا خانم خواستم دعوتتون کنه
تا یه موضوع مهم به همتون بگم
بعد به من نگاه کرد :پریا جان خانمم میای بشینی
صدام میلرزد گفت :بله چشم
نشستم کنارش
صادق ادامه داد
حقیقتا من هشت روز دیگه اعزام سوریه هست
هیچکس هیچی نگفت همه میدونستیم صادق عاشق دفاع از حرم بی بی حضرت زینب هست
اما حال من اصلا خوب نبود همه نگاها غمگین و غصه دار سمت من بود 😞
به بهانه شام رفت تو اشپزخونه بغض گلومو چنگ میزد😭
اما نه نباید کم بیارم
بعداز یه نیم ساعت غذا کشیدم همه با غذا بازی میکردن
آخرشم تو سکوت همه رفتن
اون شب به سختی تموم شد
تو اون یه هفته مونده به اعزام صادق
دوستاش میومدن ازش التماس دعا داشتن که رفتی مارو هم دعاکن
یه سریاشون هم خیلی خوشحال بودن که صادقم همرزمشونه
ولی حال من...😭😭
یک هفته مثل برق باد گذشت
چند ساعت دیگه صادق باید بره سپاه
شب اونجا باید باشن بعدش از همونجا میبرنشون فرودگاه
بعد پرواز به سمت بی بی
داشتم ساکشو میبستم
البته با هق هق
پاشدم اتو رو زدم به برق اورکتش و شلوار نظامیش اتو زدم اشکام میریخت روی لباسش😭
یهو از پشت دستش گذشت رو شانه ام سریع اشکام پا کردم
پریا چرا گریه میکنی؟😳
-صادق خیلی سخته
خیلی امکانش کمه برگردی 😢😢😢
صادق:نمیرم سپاه امشب
پاشو بریم تپه نورالشهدا
خوشحال شدم ولی میدونستم امشب نرفته ولی فردا صبح که میره😭
تو نورالشهدا درحالیکه سرم به شانش بود و گریه میکردم
سرم بلند کرد و گفت پریا من که رفتم یه حقایقی فهمیدی
فشم ندیا و نفرینم نکنیا
-وا😳😳
این حرفا چیه
صادق:بعدا میفهمی
هروقت آروم شدی بگو بریم خونه
پریا
-جانم
صادق: من جانباز بشم
بازم به پام میمونی؟😢😢
-صادق کم اشک منو دربیار
ان شاالله تو سالم برمیگردی
بعدم اگه زبانم لال
جانباز یا موجی شدی
من کنارتم عزیزم ☺️
اونشب صادق کنارم موند تا اذان صبح
اذان صبح بعد نماز که خوابم برد
رفت
عروس ۱۵روزه شوهرش رفت سوریه
وقتی بیدارشدم و با جای خالیش روبرو شدم نشستم گوشه اتاق و هق هق میکردم😭
#منم_باید_برم_بایدبرم_سرم_بره_نذارم_هیچ_حرامی_سمت_حرم_بره
#کلناعباسک_یازینب
همین جوری داشتم گریه میکردم
که صدای تلفن بلندشد
باصدای تلفن بلند شدم
رفتم سمت تلفن
-بله
سلام خانمی
پریا صادق فدات بشه
گریه کردی؟
-خوب چیکار کنم از خواب بیدار شدم دیدم نیستی
دلم گرفت
الان کجایی عزیزم؟
صادق:فرودگاهم
داریم میریم
رسیدم بهت زنگ میزنم مراقب خودت باش
صادق:چشم
یاعلی
صادق تا رسید زنگ زد
مادر و مادرجون هردوشون حواسشون به من بود
صادقم سعی میکرد هرروز زنگ بزنه
یه هفته از رفتنش گذشته بود
ومن شبیه مرده قبرستون بودم
داشتم حاضر میشدم برم دعای کمیل که تلفن زنگ خورد
یعنی میشه صادق باشه
-الو
&&الوسلام خانمم
خوبی؟
-😍😍😍صادق تویی ؟؟حالت خوبه؟
پریا بانو زنگ زدم خداحافظی کنم
-😳یعنی چی؟
&&چندساعت دیگه قرار بزنیم به دل حرمله
بدی دیدی حلال کن
اشکام مثل بارون از چشمام میومد
صدام میلرزدتمام تنم یخ شد 😭
صادق چنددفعه صدام زد
با صدایی که میلرزیدگفتم
-حلالی اقایی😭
دوست دارم
&&من دوست دارم
خداحافظ
وقتی قطع شد گوشی رو محکم چسبوندم به قفسه سینم باصدای بلند گریه میکردم و بی بی زینب رو صدامیزدم😭😭😭
#یا_زینب😓
ادامه دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#ازدواج_صوری
#قسمت_هجدهم_پایانی
#قسمت_اخر
یک هفته از آخرین تماس صادق میگذره
تو این یک هفته کارم شده بودن گریه
حتی بیرون نمیرفتم
میترسیدم برم بیرون صادق زنگ بزنه
داشتم نماز ظهر میخوندم
سلام که دادم
گوشی خونه زنگ خورد،
بدو رفتم سمتش
هردفعه که گوشی زنگ میخورد من به اندازه ۲۰سال پیر میشدم😭
-الو بفرمایید
صدای ناشناس : منزل برادر عظیمی؟
-بله بفرمایید
صدای ناشناس :من ازسپاه قدس تماس میگرم
زمین و زمان وایستاد
-بله بفرمایید
صدای ناشناس:خانم عظیمی متاسفانه صادق جان تو عملیاتی که انجام شد مفقود الاثر شدن
دیگه هیچی نفهمیدم وقتی به هوش اومدم
تو بیمارستان بودم و سرم به دستم بود
-من چه جوری اومدم اینجا؟
پرستار:گویا مادرشوهرت آورده بود
مادرجان وارد شد چشماش قرمز قرمز بود
هیچی یادم نمیاد جز صدای یه ناشناس ازپشت تلفن
😖
_مادرجون چرا من اینجام چیشده
اشکام اروم روی صورتم سرمیخوردن
میدونستم،میدونستم که برای صادقم اتفاقی افتاده😭
_مادرجون صادقم کجاس ؟چرا کسی به من جواب نمیده
_عزیزم صادق مفقودالاثرشده😭
مادرجون منو تو اغوش گرفت جیغ میزدم و گریه میکردم
اخه چرا چرا 😭😭
۴۵روز از مفقود شدن صادق میگذره
ما هر نذری میتونستیم کردیم
خونه مادرجون بودم
که گوشیم زنگ خورد
-الو
صدا:سلام خانم عظیمی خوب هستید
من همرزم صادقم
_سلام ممنون 😔
_امروز صادق پیدا کردیم
زنده است
فقط مجروحه 😍😍
ان شالله دوره درمانش تموم بشه خودمون ریپوتش میکنیم ایران
-توروخدا واقعا راست میگید؟
صدا:بله
یاعلی
بازم اشک مهمون چشمام شد اما این بار از شوق بود از تموم شدن فراق یار صادقم داشت برمیگشت😍😭
-مادر
مادر
مادرجون وقتی اشکای منو دید ترسید 😰
_دخترم صادق شهید شد؟😢😭
_نه صادق من پیدا شده
وای خدا 😍😍
فقط با جیغ و گریه حرف میزدم
مادر برای اینکه منو از شوک خارج کنه زد زیر گوشم
با سیلی مادر رفتم تو آغوشش و فقط گریه کردم
خدایا شکرت 😭
یک ماه صادق مفقود شده
کار منم شده گریه و التماس به شهدا که صادقم برگرده
تو مزار شهدا بودم
یهو یه دست نشست رو شانه ام سارا بود
سارا:پریا داری چیکارمیکنی با خودت
-😭😭😭😭😭
سارا:پریا آقا صادق ازم خواسته اینارو بهت بگم
پریا صادق از سفر مشهد عاشقت شده بود
اما چون تو از ازدواج فراری بودی
نگفت
تا موند کربلا پیش اومد
بهترین زمان بود برای ازدواج
اومدیم خواستگاریت گفتیم ازدواج صوریه
خودمو انداختم تو بغلش گریه کردم
_سارا شاید اول عاشقش نبودم ولی الان جونمم براش میدم😭
_میدونم گلم اروم باش😢
اون شب من درحال جنون بودم
#عروس_دوماهه_یک_ماهه_دامادش_مفقودشده#
بعداز اون اعتراف من دردم بیشتر شد
کاش زودتر برگرده😭😭😭
بعداز سه هفته صادق برگشت
گلوله به پهلوش خورده بود
و کلیه اش سوراخ کرده بود
کلیه اش برداشته بودن
اروم کنار تختش نشستم دستامو توی دستاش گره کردم
چشمای خسته و بی جونشو باز کرد بعد از این همه وقت نگاهش به نگاه من دوخته شد بازم مست شدم از بودنش
_اقایی زیارتت قبول☺️
لبخند ی از عمق وجودش بهم هدیه کرد😍
سه ماه از اون روزای سخت میگذره
من الان یه مامان حساب میشم
دستم گذشتم رو دست صادق گفتم
بابایی چرا ناراحتی ؟
صادق:دیدی پریا دیدی جاموندم
دیدی لایق نشدم
-صادق برای تو ماموریتی بالاتر نوشته شده
فدایی حضرت مهدی میشی
دستم گرفت و بلندم کرد
رفتیم سرمزار شهید اسدی و قاریان پور
تنها جایی که حال هردوی مارو خوب میکنه مزارشهداست
کم کم دیگه حال صادق هم از لحاظ روحی و هم جسمی داره خوب میشه
صادق روی صورتم اروم دست کشید
چشمامو به سختی باز کردم
_عزیزم زینب خانمو اوردن نمیخوای ببینیش😍
#پایان
http://eitaa.com/cognizable_wan