#رمان
#ازدواج_صوری
#قسمت_نهم
استادمون منو سارا رو خیلی تشویق کرد
به عبارتی خودش میگفت با یه مقاله ۵۰۰صفحه ای روسفیدشون کردیم
بعد از ارائه مقالمون اتفاق خاصی نیوفتاد
داشتم میرفتم خونه داداشم پوریا و بهار ببینم
که دوستم پریسا بهم زنگ زد،
خخخخخ هرموقعه این دوستم زنگ میزد میخندیم
خیلی باحال بود
اسممون خیلی شبیه هم بود
-الو سلام جانم پریسا
پریسا:سلام خوبی خانم
-مرسی جیگرم
پریسا:پریا بانو من میخام داستان زندگی شهید حمید سیاهکلی بنویسم
خوابشون دیدم ازم گلایه کردن که چرا زندگیشون نمینویسم
دوستم پریسا نویسنده بود
-ووووییییی پریسا خوشبحالت
پریسا:وووووییییی کوفت
زنگ زدم باهم بیای بریم
-دورغ نمیگی که؟😒
پریسا:آدم باش آفرین
-کی بیام پیشت
پریسا:من بعدازظهر میرم مزار تا با خانمشون صحبت کنم
-پریسا عاشقتم
پریسا:من قصد ازدواج ندارم فعلا خداحافظ 😂
#قسمت_بعدی_زندگی_شهید_سیاهکلی
پریسا اومد دنبالم و باهم رفتیم مزار شهدا
وقتی رسیدیم به همسر شهید زنگ زد و ایشان گفتن سر مزار شهید هستن
به اون سمت حرکت کردیم
با خانم مرادی
(همسرشهیدسیاهکلی )دست دادیم
خانم مرادی خم شدن و مزار بوسیدن و رو به ما گفتن بچه ها بریم رو سبزها بشینیم ؟
-بریم
مزار شهدای قزوین کلا باتمام مزارشهدای کشور فرق داشت
از امامزاده حسین که وارد مزار شهدا میشی
روبه رو و سمت چپت مزارشهدا بود
سمت راست هم فضای سبز برای نشستن
و میان این فضای سبز موزه شهدای قزوین
و آخر این فضا ختم میشود به مزار والدین شهدا
تمامی قبور شهدا ۱۰-۱۵سانتی از زمین فاصله داشتن اما مزار شهید عباس بابایی نیم متری بالاتر از سطح زمین بود
روبه روی مزارشون هم نمادی از هواپیماشون ساخته بودند
خانم مرادی شروع کردن به صحبت
بچه ها قراره کتاب زندگی ما چاپ بشه اما خب چون خود حمیدآقا خواستن
من کمی از داستان زندگی شهید رو میگم
#ادامه_زندگی_شهیدقسمت_بعد
🚫http://eitaa.com/cognizable_wan