eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
پنج انسان سرشناسی که در ایام پیری مهم ترین کار را انجام دادند ! تولستوی در 82 سالگی کتاب «من نمی توانم ساکت باشم» را نوشت. جرج برناردشاو در 93 سالگی نمایشنامه «قصه های خارق العاده پند آموز» را نوشت. پیکاسو در 90 سالگی بهترین نقاشی هایش را کشید. چرچیل در 82 سالگی کتاب «تاریخ کشورهای انگلیسی زبان» را نوشت. سامرست موام در 84 سالگی کتاب «دیدگاه ها» را نوشت هیچوقت برای هیچی دیر نیست ! http://eitaa.com/cognizable_wan
💕💕 اگر همسرتان با روشي اشتباه به فرزندتان تذكر ميدهد ،حتي به اشتباه او را تنبيه ميكند،جلوي فرزندتان نبايد اشتباهش را به او بگوييد؛ زيرا با تذكر شما به همسرتان ،به كودك اين حس دست خواهد داد كه جايي گرفتار شده كه هيچ قانوني نيست و هر لحظه ممكن است كسي به اشتباه او را تنبيه كند،پس احساس امنيت خود را از دست ميدهد . حس عدم امنيتي كه در كودك بوجود مي آيد بسيار بدتر از احساس تنبيه شدن به خاطر اشتباهي است كه انجام داده. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
چيزهايى كه براشون نيازى نيست عذرخواهى كنى: ۱. كسى رو دوست داشتن ٢. نه گفتن ٣. دنبال روياهات رفتن ۴. براى خودت وقت گذاشتن ۵. اولويتهات ۶. پايان دادن به رابطه ى مسموم ٧. نقص های ظاهریت ٨. پاى تصميمت وايستادن ٩. حقيقت رو گفتن http://eitaa.com/cognizable_wan
اینقدر نگو اگه ببخشم کوچیک میشم... اگه با گـذشت کردن... کسی کوچیک می شد... خدا اینقدر بزرگ نبود.. 👇👇❤️❤️❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
موفقیت در ازدواج فقط بسته به این نیست، که ما شخص مناسبی پیدا کنیم، بلکه در این است که : ما خود نیز شخص مناسبی باشیم. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
دوست دارند،خوشحالی وشادابی یک زن برای همسرش بسیاربااهمیت است. خودت میتونی کاری کنی که خوشبختی را به خودت هدیه بدی فقط وفقط خودت 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️اگر همسرت قهر کرده 🔺اورا دریاب 🔺اورا تنها نگذار 👈بگذار بداند احساسش برایت اهمیت دارد 👈همسرت چیزی از دیگران کم ندارد، نگاه تو فرق دارد 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔰 غذاهای سبز رنگ 🔰 💥کیوی: ضد سرماخوردگی 💥فلفل دلمه: تقویت حافظه 💥کاهو: خواب آور 💥کرفس: تقویت اعصاب 💥زیتون: دوستدار قلب 💥کلم بروکلی: دشمن پوکی استخوان 💥خیار: زیبایی پوست 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✔️ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍷نوشیدن روزانه یک لیوان آب انار می‌تواند تا بیش از یک سوم،جریان خون به قلب را افزایش دهد 💥خواص آنتی اکسیدانی این میوه، از ایجاد کلسترول پیشگیری می‌کند و سرخرگ‌ها را تمیز نگه می‌دارد 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✔️ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ ترکیب مخلوط آب لیمو و آناناس برای پیشگیری از ابتلا به انواع سرطان و درمان مشکلات دهان و دندان ، عفونت لثه و دندان درد می تواند بسیار موثر باشد. 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✔️ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
با زنجبیل از سرطان در امان بمانید‼️ زنجبیل 10 هزار بار قوی تر از داروهای شیمی درمانی در نابود کردن سلول‌های سرطانی،توقف تشکیل تومور‌های جدید و سالم نگه داشتن سلولهای سالم است🌺 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✔️ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🤔 اگر قلبتان شکسته است سیب بخورید! 💥 چون سیب دارای خواصی است که در‌ بین تمام میوه ها از همه بیشتر باعث آرامش و تسکین غم میشود🌹 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✔️ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
مرد جوانی که می خواست "راه معنویت" را طی کند به سراغ استاد رفت. استاد "خردمند" گفت: تا یک سال به هر کسی که به تو "حمله کند" و "دشنام دهد" پولی بده.! تا دوازده ماه هر کسی به جوان حمله می کرد جوان به او پولی میداد. "آخر سال" باز به سراغ استاد رفت تا "گام بعد" را بیاموزد. استاد گفت: "به شهر برو و برایم غذا بخر." همین که مرد رفت "استاد" خود را به لباس یک "گدا" در آورد و از راه میانبر کنار دروازه شهر رفت. وقتی "مرد جوان" رسید، استاد شروع کرد به "توهین کردن" به او. جوان به گدا گفت: "عالی است!" یک سال مجبور بودم به هر کسی که به من توهین می کرد پول بدهم اما حالا می توانم ""مجانی"" هر حرفی را بشنوم، بدون آنکه پشیزی خرج کنم. استاد وقتی صحبت جوان را شنید رو نشان داده و گفت: * برای گام بعدی آماده ای چون یاد گرفتی به روی مشکلات بخندی! * داوینچی می گوید: ✅""مشکلات نمی تواند مرا شکست دهند، هر مشکلی در برابر تصمیم قاطع من تسلیم می شود."" http://eitaa.com/cognizable_wan
سلام بریم ادامه رمان 😊 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ 🍂🍂 🍂 💠 ❤️ 💠 ۳۱ استاد از ڪلاس بیرون رفت،سریع بہ بهار گفتم:پاشو بریم چادر رو پس بدم! با خستگے بلند شد،همونطور ڪہ از ڪلاس بیرون میرفتیم گفت:هانے بہ نظرم باید از سهیلے هم تشڪر ڪنے! تمام ماجرا رو براش تعریف ڪردہ بودم،با شڪ گفتم:روم نمیشہ!تازہ این طلبہ س توقع تشڪر از نامحرم ندارہ! دستش رو بہ نشونہ خاڪ بر سرت گرفت سمت سرم! خندہ م گرفت،از دانشگاہ خارج شدیم و رفتیم بہ سمت حسینیہ! بهار چشم هاش رو بست و هوا رو داد تو ریہ هاش همونطور گفت:آخے سال جدید میاد،هانے بے عصاب دلم برات تنگ میشہ! با حرص گفتم:من بے عصابم؟! چشم هاش رو باز ڪرد،نگاهے بهم انداخت و گفت:نہ ڪے گفتہ تو بے عصابے؟! با خندہ گونہ ش رو بوسیدم و گفتم:الان ڪہ بے عصاب نیستم!خوبم ڪہ! با تعجب گفت:خدایا خودت ختم بہ خیر ڪن،این یہ چیزیش شدہ! چیزے نگفتم،رسیدیم جلوے حسینیہ خواستم در بزنم ڪہ خانم محمدے اومد بیرون با لبخند گفتم:سلام چقدر حلال زادہ! چادر رو از ڪیفم بیرون آوردم و گرفتم سمتش. _بفرمایید دیروز یادم رفت پس بدم ببخشید! لبخندے زد و گفت:سلام عزیزم،اگہ میخواستم پس میگرفتم! سریع اضافہ ڪرد:تازہ گرفتہ بودمشا فڪر نڪنے قدیمیہ نمیخوام،قسمت تو بود از روضہ ے خانم! _آخہ.... دستم رو گرفت و گفت:آخہ ندارہ!با اجازہ ت من برم عجلہ دارم! ازش خداحافظے ڪردیم،بہ چادر توے دستم نگاہ ڪردم بهار گفت:سر ڪن ببینم چہ شڪلے میشے؟ سرم رو بلند ڪردم. _آخہ... نذاشت ادامہ بدم با حرص گفت:آخہ و درد!هے آخہ آخہ!سر ڪن ببینم! با تعجب نگاهش ڪردم. _بهار دڪتر لازمیا! چند قدم ازش فاصلہ گرفتم یعنے ازت میترسم،نگاهے بہ آسمون انداختم و بعد بهار رو نگاہ ڪردم زیر لب گفتم:خدایا خودت شفاش بدہ! با خندہ بشگونے از بازوم گرفت. _هانیہ خیلے بدے! خندہ م گرفت،حالم تو این چند روز چقدر عوض شدہ بود! چادر رو سر ڪردم،بهار با شوق نگاهم ڪرد و گفت:خیلے بهت میاد! با لبخند گفتم:اتفاقا تو فڪرش بودم دوبارہ چادرے بشم! دستم رو گرفت و گفت:خب حاج خانم الان وقت تشڪر از استادہ! _منو بڪشے هم نمیام از سهیلے تشڪر ڪنم والسلام! بازوم رو گرفت و گفت:نپرسیدم ڪہ میخواے یا نہ! شروع ڪرد بہ راہ رفتن من رو هم دنبال خودش میڪشید،رسیدیم جلوے دانشگاہ نفس نفس زنون گفت:بیا برو ارواح خاڪ باغچہ تون!من دیگہ نا ندارم! با حرص نگاهش ڪردم،از طرفے احساس میڪردم باید از سهیلے تشڪر ڪنم! با تردید وارد دانشگاہ شدم،از چند نفر سراغش رو گرفتم،یڪے از پسرها گفت تو یڪے از ڪلاس ها با چند نفر جلسہ دارہ! جلوے در ایستادم تا جلسہ شون تموم بشہ،همون پسر وارد ڪلاس شد،در رو ڪہ باز ڪرد سهیلے رو دیدم داشت با چندنفر صحبت میڪرد،پسر رفت بہ سمتش و چیزے گفت و با دست بہ من اشارہ ڪرد! شروع ڪردم بہ نفرین ڪردنش! مے مردے حرف نزنے آقا پسر خب ایستادم بیاد دیگہ! سرم رو برگردوندم سمت دیگہ یعنے من حواسم نیست! _خانم هدایتے! صداے سهیلے بود،نفسے ڪشیدم و سرم رو برگردوندم سمتش! در ڪلاس رو بست و چند قدم اومد بہ سمتم! _با من ڪار داشتید؟! هول ڪردہ بودم و خجالت مے ڪشیدم!شاهد قسمت هاے بد زندگیم بود! با تردید گفتم:خب راستش.... بہ خودم گفتم هانیہ خدا ڪہ نیست بندہ ے خداست،اون بخشیدہ پس نگران چے هستے؟! این بیچارہ هم ڪہ بهت چیزے نگفتہ و فقط ڪمڪت ڪردہ اومدے تشڪر ڪنے همین! آروم شدم. آروم اما محڪم گفتم:سلام وقتتون رو نمیگیرم بعداز جلسہ باهاتون صحبت میڪنم. دست بہ سینہ شد و گفت:علیڪ سلام اگر ڪوتاهہ بفرمایید! لحنش مثل همیشہ بود جدے اما آروم نہ با روے اخم آلود! _اومدم ازتون تشڪر ڪنم،بابت تمام ڪمڪ هایے ڪہ بهم ڪردید اگه شما ڪمڪ نمے ڪردید شاید اتفاق هاے بدترے برام مے افتاد! زل زد بہ دیوار پشت سرم و گفت:هرڪارے ڪردم وظیفہ بودہ!فقط التماس دعا! تند گفتم:بلہ اون ڪہ حتما!خدانگهدار خواستم برم ڪہ گفت:چادرتون مبارڪ!یاعلے! وارد ڪلاس شد،نگاهے بهش انداختم ڪہ پشتش بہ من بود! صبر نڪرد بگم ممنون! ... http://eitaa.com/cognizable_wan 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ 🍂🍂 🍂 💠 ❤️ 💠 ۳۲ شهریار برف شادے رو گرفت سمت صورتم و گفت:آخہ اینم روز بود تو بدنیا اومدے؟ با خندہ صورتم رو گرفتم برف شادے نرہ توے چشم هام! همونطور ڪہ با دست صورتم رو پوشندہ بودم گفتم:شهریار یعنے بزنے نہ من نہ تو! مادرم با حرص گفت:واے انگار پنج شیش سالشونہ!بیاید سر سفرہ الان سال تحویل میشہ! دستم هام رو از روے صورتم برداشتم شهریار خواست بہ سمتم بیاد ڪہ سریع دویدم ڪنار پدر و مادرم نشستم،شهریار چندبار انگشت اشارہ ش رو برام تڪون داد یعنے دارم برات! مثل هرسال سر سفرہ هفت سین مون ڪیڪ تولد هم بود،سال نو،تولد نو،هانیہ ے نو! دست هامون رو براے دعا بالا گرفتیم ڪہ صداے زنگ دراومد،سریع بلند شدم و گفتم:من باز مے ڪنم! آیفون رو برداشتم:بلہ! صداے عمو حسین اومد:مهمون بے دعوت نمیخواید؟ همونطور ڪہ دڪمہ ے آیفون رو فشار مے دادم گفتم:بفرمایید! رو بہ مادرم اینا گفتم:عاطفہ اینا اومدن! زیاد برامون جاے تعجب نداشت،تقریبا هرسال اینطورے بود! همہ براے استقبال جلوے در ایستادیم،خالہ فاطمہ و عمو حسین داشتن وارد مے شدن ڪہ عاطفہ زودتر دویید داخل،عمو حسین گفت:دختر امون بدہ! هانیہ دوید سمتم و محڪم بغلم ڪرد،ڪم موندہ بود استخون هام بشڪنہ! دست هام رو دور ڪمرش حلقہ ڪردم عاطفہ با خوشحالے گفت:هین هین تولدت مبارڪ! لبخندے زدم و گفتم:مرسے عاطے فقط استخون برام نموند! سریع ازم جدا شد،امین و مریم هم وارد شدن،مریم بغلم ڪرد و گفت:تولدت مبارڪ خانم خانما! با لبخند تشڪر ڪردم،امین همونطور ڪہ دنبال مریم مے رفت گفت:تولدتون مبارڪ! سرد گفتم:ممنون! همہ دور سفرہ نشستیم،نگاهم رو دوختم بہ شمع هاے روے ڪیڪ،نوزدہ! اے ڪاش عدد یڪ رو میذاشتن! عاطفہ ڪنارم نشستہ بود،صداے توپ اومد و بعدش هم مجرے ڪہ شروع سال جدید رو تبریڪ مے گفت! همہ مشغول روبوسے و تبریڪ گفتن شدیم،شهریار شیرینے رو برداشت و بہ همہ تعارف ڪرد. خالہ فاطمہ با شوق گفت:امسال سال خیلے خوبیہ! بے اختیار گفتم:آرہ! مریم با شیطنت گفت:ڪلڪ یہ خبرایے هستا! بے تفاوت گفتم:نہ از اون خبرا! همہ خندیدن،شهریار با اخم گفت:مامان ڪسے اومدہ بہ من خبر ندادے؟ عموحسین با دست زد بہ ڪمر شهریار و با خندہ گفت:داش غیرت! پدرم بہ شوخے گفت:اصلا اومدہ باشہ بچہ،باباش اینجا هست! خالہ فاطمہ گفت:پس بریم لباس آمادہ ڪنیم براے عروسے. با شیطنت بہ شهریار نگاہ ڪردم و گفتم:بلہ ولے براے عروسے شهریار! همہ با هم اووو گفتن و شهریار سرش رو انداخت پایین! عاطفہ آروم گفت:هانے جدے میگے؟ در گوشش گفتم:آرہ بابا،عاطفہ باید دختر رو ببینے عین خل و چل هاس! عاطفہ با ناراحتے گفت:ببین دختر چے هست!شهریار شما از اول بے سلیقہ بود! بہ زور جلوے خودم رو گرفتہ بودم تا نخندم! مادرم نگاهے بہ پدرم ڪرد،پدرم سرش رو تڪون داد مادرم گفت:حالا ڪہ همہ دور هم جمع شدیم با اجازہ ما بعد از عید براے خواستگارے از عاطفہ جون براے شهریار بیایم! قیافہ عاطفہ دیدنے بود،با خندہ سرم رو انداختم پایین! عاطفہ داشت هاج و واج مادرم رو نگاہ میڪرد خالہ فاطمہ هم چشم غرہ مے رفت! با خندہ گفتم:گفتم ڪہ خل و چلہ! عاطفہ بہ خودش اومد و سرش رو انداخت پایین،گونہ هاش قرمز شدہ بود! خالہ فاطمہ نگاهے بہ عمو حسین انداخت و گفت:صاحب اختیارید!بعداز خبر مادربزرگ شدنم بهترین خبرے بود ڪہ شنیدم! خندہ م قطع شد،ناراحت نشدم اما خوش حال هم نشدم! خبر بچہ دار شدن امین و مریم نمیتونست براے من خوش حال ڪنندہ یا ناراحت ڪنندہ باشہ،حس خاصے نداشتم اما قلبم یہ جورے شد! زخم هاے گذشتہ خوب میشن ولے جاشون میمونہ! همہ با خوشحالے مشغول تبریڪ گفتن شدن،امین و مریم با خندہ و خجالت سرشون رو انداختن پایین و دست همدیگہ رو گرفتن! خالہ فاطمہ گفت:هانیہ شمع ها آب شد!تا اینا مشغول خجالت ڪشیدنن تو شمع هاتو فوت ڪن! لبخندے زدم و شمع ها رو فوت ڪردم! زیر لب گفتم:نوزدہ سالگے از تو شروع میشم! ... http://eitaa.com/cognizable_wan 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂
ادامه رمان من وتو 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ 🍂🍂 🍂 💠 ❤️ 💠 ۳۳ آروم به سمت عاطفه و مریم رفتم،سرکوچه ایستاده بودن،هفته ی قبل رفتیم خواستگاری عاطفه،فردا عقد شهریار و عاطفه بود،عاطفه از من و مریم خواسته بود برای خرید لباس محضر کمکش کنیم! عاطفه با دیدنم تعجب کرد،با هردوشون دست دادم و سلام کردم! به سمت بازار راه افتادیم،عاطفه با تردید پرسید:هانی برای همیشه چادری شدی؟! نگاهش کردم و گفتم:آره! دیگه چیزی نگفت،مشغول تماشا کردن مغازه ها شدیم،مریم با ذوق گفت:عاطفه اون لباسو ببین! عاطفه نگاهی به لباس انداخت و گفت:لباس جشن رو باید آقامون بپسنده،یه چادر و شال برای محضر پسند کنید همین! مریم با شیطنت گفت:بله!بله! با خنده سرفه مصنوعی کردم و گفتم:اینجا مجردم هستا! عاطفه دست مریم رو گرفت و گفت:دخملمون چطوله؟ مریم لبخندی زد و گفت:خوبه! با تعجب گفتم:مگه جنستیش معلوم شده؟! مریم با شرم گفت:چهارماهمه!استرس داشتم،با امین تصمیم گرفتیم بعد از گذشتن سه ماه اول خبر بدیم! آهانی گفتم و از فکرم رد شد که دوست داشتم بچه اول من و امین دختر باشه! سریع از فکر اومدم بیرون،رو به مریم گفتم:خدا حفظش کنه! باید برای همیشه فراموش می کردم،امین فقط دوست برادرم و همسایه بود! مشغول تماشا کردن ویترین مغازه ها شدم،عاطفه و مریم هم کنارم صحبت می کردن! سرم رو برگردوندم که سهیلی رو دیدم چند قدم دورتر از من کنار دختری چادری مشغول صحبت و تماشای ویترین مغازه ای بودن! با دیدنش تعجب کردم،سهیلی تهران چی کار می کرد؟! حسی بهم گفت حتما باید بهش سلام بدی،این مرد عجیب وادارت میکرد براش احترام و ارزش قائل باشی! چند قدم بهشون نزدیک شدم و با صدایی رسا گفتم:سلام! سهیلی سرش رو برگردوند،نگاهش سمت من بود ولی پشت سرم رو نگاه می کرد! _سلام خانم هدایتی! با لبخند دستم رو گرفتم سمت دختری که کنارش بود و گفتم:سلام! دختر با تعجب دستم رو گرفت و جوابم رو داد،به چهره ش میخورد تقریبا همسن خودم باشه. سریع گفتم:من شاگرد آقای سهیلی هستم! صدای عاطفه رو شنیدم:هانیه! برگشتم سمتش،با تعجب نگاهم کرد،شونه ش رو داد بالا و لب زد اینا کین؟! _الان میام،شما انتخاب کنید! دوباره برگشتم سمت سهیلی و همسرش،با لبخند گفتم:از دیدنتون خوشحال شدم! دختر با کنجکاوی گفت:چی میخواید بخرید؟ از این همه راحتیش جا خوردم،سهیلی با سرزنش گفت:حنانه! حنانه بدون توجه به سهیلی گفت:ناراحت شدی فضولی کردم؟من موندم برای مادرم چی بخرم! _نه،نه!فضولی چیه؟! برای خرید عقد برادرم اومدیم! حنانه با ذوق گفت:آخی،مبارکه،من که دوتا داداش دارم یکی از یکی مجردتر! از حرف هاش خنده م گرفت،سرم رو انداختم پایین و آروم خندیدم! سرم رو بلند کردم و گفتم:خدا متاهلشون کنه! حنانه با اخم مصنوعی گفت:خدانکنه!همینطوریش آش دهن سوزی نیستن وای بحال اینکه زن بگیرن! سهیلی با تعجب نگاهش کرد و ابروهاش رو داد بالا. _حالا زن نداشته ی من چه هیزم تری به تو فروخته؟! با تعجب نگاهشون کردم،خواهر و برادر بودن! حنانه با تاسف رو به من گفت:میبینی تو رو خدا؟!حالا خوبه زن نداره و اینه! از حالت هاش خنده م گرفت،چادرم رو با دست گرفتم و گفتم:من دیگه برم خداحافظ! حنانه لبخند مهربونی زد و گفت:خوشحال شدم اسمت هانیه بود دیگه؟ سهیلی با لحن سرزنش آمیزی گفت:حنانه این چه طرز صحبت کردنه؟! حنانه توجهی نکرد و گفت:خداحافظ هانیه! با لبخند گفتم:خداحافظ. رو به سهیلی گفتم:خدانگهدار استاد! خواستم برم که سهیلی گفت:خانم هدایتی! برگشتم سمتش،قبل از اینکه چیزی بگم سریع گفت:متوجه شدید که حنانه خواهرمه سوتفاهم نشه! و سریع با حنانه به سمت مغازه دیگه ای رفتن،با تعجب زیر لب گفتم:مگه من چی گفتم؟! ... http://eitaa.com/cognizable_wan 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂
اصطلاح مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان ! به این معناست که اگر نفعی نمی رسانی، لااقل مزاحمت و دردسر هم ایجاد نکن. این مثل در واقع بخشی از شعر یکی از حکایت های گلستان سعدی است که در باب چهارم آن آمده است و شنیدن آن خالی از لطف نیست. آورده اند كه ... یكی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و او را ثنا گفت ، امیر دزدان دستور داد جامه آن بینوا را از تنش بركشیدند و از ده بیرون كردند . شاعر برهنه و بخت برگشته در سرما می رفت تا خود را به سرپناهی برساند ، که سگان آن آبادی به ناگهان به دنبال او افتادند ، خواست تا سنگی بردارد و سگ ها را با آن از خود دور کند اما زمین یخ بسته بود و سنگ از زمین کنده نمی شد در همان حال زار شاعر گفت : «این حرامزاده مردمان هستند كه سنگ را بسته و سگ را گشوده اند !» امیر دزدان از دور این سخن بشیند و بخندید و گفت : «ای حكیم از من چیزی بخواه» ، گفت : «جامهٔ خود را خواهم اگر از روی كرم انعام فرمایی .» امیدوار بود آدمی به خیر كسان مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان 🍃 🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
نذاریدتو رابطه دونفره زن وشوهری نفر سومی بیادمثل»خواهر،برادر،والدین و.. وقتی به همسرتون بله گفتیدیعنی اون روبه همه ترجیح دادی بیشترازدواجهابه خاطرهمین اولویت دهی دچارمشکل میشن 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
چنان زندگی را سخت گرفته‌ایم گویی سال‌ها قرار است باشیم! کاش یاد بگیریم، رها کنیم، بگذریم گاهی باید رفت دل به ساحل نبندیم، باید تن به آب زد ما به آرزوهایمان یک رسیدن بدهکاریم زندگی کوتاه است! 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
✨ وقتی همسرت را سرزنش کردی و در این کار زیاده‌روی هم کردی، منتظر اتفاق‌های ناگوار باش! سرزنش؛ به ویژه وقتی رنگ افراط به خود گرفت،از دوست برای تو دشمن می‌سازد." 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
🦋🍃🌺 به همسرت بگو چرا متفاوته! بگوچرا برات اهمیت داره بگوچرا دوستش داری هرروز بگو! تحسینش کن... او میخواهد شاهزاده سوار بر اسب قهرمان تو باشد. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
💟اگر دوست دارید شوهرتون بهتون علاقمند بمونه باید ازبودن با شما لذت ببره. ✅براش توی این چهارتا محور👇 💞همسخن شدن 💞همسفره شدن 💞همسفر شدن 💞 همبستر شدن لذت‌بخش باشید 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر همسرتان با دلبری توجه بیشتری از شما می طلبد، او را در آغوش بگیرید و با بوسه و آغوشی پرمهر آن را پاسخ دهید شاید فردا صرف انرژی چند برابری هم خلاء امروز را جبران کند 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
جویدن ساقه کرفس موجب استحکام دندان میشود و مصرف آن در سنین 5 تا 10سالگی موجب مرتب قرار گرفتن دندان ها می‌شود. 🌸 برای عزیزانتان بفرستید ✔️ 👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
💕💕 هنرمند نوپا خط خطی کردن هنر کودک نوپاست. هنگامی که کودک مشاهده می‌کند شما از خودکار و مداد استفاده می‌کنید، او نیز می‌خواهد همان کار را انجام دهد. اولین فعالیت‌های هنری که فرزندتان به آن می‌پردازد، به او کمک می‌کند تا یاد بگیرد، که چگونه احساسات خود را بیان کند. این تلاش‌ها سرآغازی ست برای اینکه توانایی‌های هنری ناب در کودک بروز کند و زمینه‌های مختلف هنری در او خلق شود. همچنین سبب می‌شودکه او به دلیل مهارت‌ها و پیشرفت‌هایش به خودببالد 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
💪به او قدرت بدهید. براي او لوازم کارش را بخرید زیرا مردان اینگونه لوازم را دوست دارند چون این وسایل مخصوص کار آنها هستند و آنها نیز توانایی انجام آن کارها را دارند. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
❌هرگز با كودك خود درددل نكنيد. او سنگ صبور شما نيست. او پناه شما نيست. او كودكى‌ست كه شما به دنيا دعوتش كرديد. اينكه از رنج هاى خود به او بگوييد فقط او را مضطرب ميكند. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan