دیروز تو خیابون دیدم تو یه پورشه شاسی بلند دو تا بچه سرشونو از تو سانروف ماشین آوردن😎 بیرون دارن عشق میکنن
یاد بچگیای خودم افتادم...
یه همچین حسی رو تو فرغون داشتم😂😂
#جوک
😎 http://eitaa.com/cognizable_wan 😜
شااد باشید😻
ادیسون به خانه بازگشت یادداشتی به مادرش داد، گفت:
این را آموزگارم داد گفت فقط مادرت بخواند، مادر در حالی که اشک در چشمان داشت برای کودکش خواند:
"فرزند شما یک نابغه است و این مدرسه برای او کوچک است آموزش او را خود بر عهده بگیرید"
سالها گذشت مادرش درگذشت. روزی ادیسون که اکنون بزرگترین مخترع قرن بود در گنجه خانه خاطراتش را مرور میکرد برگه ای در میان شکاف دیوار او را کنجکاو کرد آن را در آورده و خواند، نوشته بود:کودک شما کودن است از فردا او را به مدرسه راه نمی دهیم. ادیسون ساعتها گریست و در خاطراتش نوشت:
"توماس ادیسون کودک کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان نابغه شد."
http://eitaa.com/cognizable_wan
ای بابا
باز شروع شد،
روزی شونصد بار باید بریم سایت دانشگاهو باز کنیم و هربار از یکی از معصومین کمک بخواییم...
بعد دو حالت پیش میاد:
یا نمره نیومده و فحش میدیم میاییم بیرون
یا نمره اومده و فحش میدیم میاییم بیرون !
#جوک
😎 http://eitaa.com/cognizable_wan 😜
شااد باشید😻
💕 داستان کوتاه
دست غیبی، ما را نجات داد
کارگری که اهالی یکی از روستاهای قزوین بود، به تهران رفته تا با فعالیت و دست رنج خود پولی تهیه کند و به ده خود برگشته و با زن و بچه خود برای امرار معاش از آن پول استفاده نماید.
پس از مدتی کار کردن، پول خوبی به دستش آمد و عازم ده خود گردید.
یک مرد تبهکاری از جریان این کارگر ساده مطلع می شود و تصمیم می گیرد که دنبال او رفته و به هر قیمتی که هست پول او را بدزدد و تصاحب نماید.
کارگر سوار اتومبیل شده و با خوشحالی عازم ده شد، غافل از اینکه مردی بد طینت در کمین اوست.
بعد از آنکه به ده رسید و به خانه خود نزد زن و بچه اش رفت، آن دزد خائن، شبانه به پشت بام می رود و از سوراخی که پشت بام گنبدی شکل خانه های آن ده معمولاً داشته و اطاق آنها نیز دارای چنین سوراخی بود کاملا متوجه آن کارگر می شود.
در این میان می بیند که وی پول را زیر گلیم می گذارد.
با خود می گوید وقتی که آنها خوابیدند، بچه شیرخوار آنها را به حیاط برده و بیدار می کنم و به گریه اش می اندازم.
از صدای گریه او، پدر و مادرش بیرون می آیند.
در همان موقع با شتاب خود را به پول می رسانم و حتما به نتیجه می رسم.
پدر و مادر می خوابند...
نیمه های شب، دزد آرام آرام وارد اطاق شده و بچه شیرخوار را به انتهای حیاطی که وسیع بود آورده و به گریه می اندازد.
در همان جا بچه را می گذارد و خودش را پنهان می نماید.
از گریه بچه، پدر و مادرش بیدار می شوند و از این پیشامد عجیب، وحشت زده و ناراحت با شتاب به سوی بچه می دوند.
در همین وقت، دزد خود را به پول می رساند.
همین که دستش به پول می رسد، زلزله مهیب و سرسام آوری قزوین را می لرزاند.
همان اطاق به روی سر آن دزد خراب می شود و او در میان خروارها خاک و آوار، در حالی که پول را بدست گرفته می میرد.
اهل خانه نجات پیدا می کنند، ولی از این جریان اطلاع ندارند و با خود می گویند دست غیبی ما را نجات داد.
پس از چند روزی که خاک ها را به این طرف و آن طرف ریختند تا اثاثیه خانه و پول را به دست بیاورند، ناگاه چشمشان به جسد آن دزد که پول ها را به دست گرفته می افتد و از راز مطلب واقف می گردند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
✫⇠قسمت :5⃣1⃣1⃣
#فصل_دوازدهم
گفت: «من که روی آن را ندارم بروم پیش صاحب خانه و خانه را پس بدهم.»
گفتم: «خودم می روم. فقط تو قبول کن.»
چیزی نگفت. سکوت کرد. می دانستم دارد فکر می کند.
فردا ظهر که آمد، شاد و سرحال بود. گفت: «رفتم با صاحب خانه حرف زدم. یک جایی هم برایتان دیده ام. اما زیاد تعریفی نیست. اگر صبر کنی، جای بهتری پیدا می کنم.»
گفتم: «هر طور باشد قبول. فقط هر چه زودتر از این خانه برویم.»
فردای آن روز دوباره اسباب کشی کردیم. خانه مان یک اتاق بزرگ و تازه نقاشی شده در حوالی چاپارخانه بود. وسایل چندانی نداشتم. همه را دورتادور اتاق چیدم. خواب آرام آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم. اما صبح که از خواب بیدار شدم، اوضاع طور دیگری شده بود. انگار داشتم تازه با چشم باز همه چیز را می دیدم. آن طرف حیاط چند تا اتاق بود که صاحب خانه در آنجا گاو و گوسفند نگه می داشت. بوی پشم و پهنشان توی اتاق می پیچید. از دست مگس نمی شد زندگی کرد. اما با این حال باید تحمل می کردم. روی اعتراض نداشتم.
شب که صمد آمد، خودش همه چیز دستگیرش شد. گفت: «قدم! اینجا اصلاً مناسب زندگی نیست. باید دنبال جای بهتری باشم.
❃↫✨« »✨↬❃
✫⇠قسمت :6⃣1⃣1⃣
#فصل_دوازدهم
بچه ها مریض می شوند. شاید مجبور شوم چند وقتی به مأموریت بروم. اوضاع و احوال مملکت رو به راه نیست. باید اول خیالم از طرف شما راحت شود.»
#فصل_سیزدهم
صمد به چند نفر از دوستانش سپرده بود خانه مناسبی برایمان پیدا کنند. خودش هم پیگیر بود. می گفت: «باید یک خانه خوب و راحت برایتان اجاره کنم که هم نزدیک نانوایی باشد، هم نزدیک بازار؛ هم صاحب خانه خوبی داشته باشد تا اگر من نبودم به دادتان برسد.»
من هم اسباب و اثاثیه ها را دوباره جمع کردم و گوشه ای چیدم.
چند روز بعد با خوشحالی آمد و گفت: «بالاخره پیدا کردم؛ یک خانه خوب و راحت با صاحب خانه ای مؤمن و مهربان. مبارکتان باشد.»
با تعجب گفتم: «مبارکمان باشد؟!»
رفت توی فکر. انگار یاد چیزی افتاده باشد. گفت: «من امروز و فردا می روم مرز، جنگ شده. عراق به ایران حمله کرده.»
این حرف را خیلی جدی نگرفتم. با خوشحالی رفتیم و خانه را دیدیم. خانه پشت انبار نفت بود؛ حاشیه شهر. محله اش تعریفی نبود. اما خانه خوبی بود. دیوارها تازه نقاشی شده بود؛ رنگ پسته ای روشن. پنجره های زیادی هم داشت. در مجموع خانه دل بازی بود؛ برعکس خانه قبل. صمد راست می گفت.
ادامه دارد...✒️
🍃
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
رتبه کنکور پسر عمهام افتضاح شده
بابام بهش میگه: از سهمیه بابات چرا استفاده نکردی؟
پسر عمهام: کدوم سهمیه دایی خسرو؟
بابام: معلولیت ذهنیش 😂
🤓
👕👉 @cognizable_wan😝
👖
رفتیم خواستگاری 🕵
مامان عروس پرسید 👰
دختر ما رو کجا دیدی👰
مامان پسر 🕵
والله نیم رخ دخترت تو واتساپ
نیم رخ اونطریفیش تو لاین
دستاش تو بیتاک
پاهاش تو اینستا
بعد روهمدیگه جمعش کردم خوشمون اومد اومدیم خواستگاری😎🤓
😂😂😂
🤓
👕👉 @cognizable_wan😝
👖
قوانین استفاده ازفضای مجازی در خانواده
۱-مشخص کردن روزهای استفاده
۲-مشخص کردن زمان استفاده
۳-اگر تصویری نامناسب دید باوالدین مطرح کند
۳-بدون اجازه والدین چیزی دانلو نکند
۴-بدون اجازه آدرس خانه وشماره همراه و.. رابه اشتراک نگذارد
۵-به پیام ناشناس جواب ندهد
http://eitaa.com/cognizable_wan
💕 داستان کوتاه
باران به شدت می بارید و من از پشت پنجره اتاقم، محو تماشای آن بودم.
نگاهم به خیابان و آدم هایی بود که با عجله رفت و آمد می کردند.
ناگهان چشمانم به پسری جوان برخورد کرد.
خیس باران شده بود...
سرش را به این سو و آن سو می چرخاند و گاهی به سنگ فرشها خیره می شد.
انگار قدم های عابران را می شمرد...
چهره اش نگران و مضطرب بود، گاهی شانه هایش را جمع می کرد، معلوم بود سردش شده است.
رفتارش مرا کنجکاو می کرد و هرچقدر زمان ایستادنش بیشتر می شد، کنجکاوی من هم بیشتر.
مقداری فکرم مشغول شد، انگار رو به رویم را نمی دیدم.
وقتی به خودم آمدم، دیدم به سمتم خیره شده با همان نگاه.
خوب که دقت کردم انگار نگاهش و این احوالش برایم آشنا است.
ناگهان یاد خودم افتادم، یاد زمانی که دلم می خواست برای کسی حرف بزنم.
کسی که مرا درک کند و همراهم باشد.
مدتی به همدیگر خیره بودیم تا اینکه تکیه اش را از دیوار برداشت.
نگاهش را به سمت دیگری تغییر داد و آهی کشید و دستش را برای گرفتن قطرات باران زیر بارش گرفت.
آری، باران کم کم داشت بند می آمد...
شروع به راه رفتن در مسیر سنگ فرش ها کرد و مثل بقیه عابرین، اما با سرعتی آهسته شروع به راه رفتن کرد.
با هر دو سه قدمی یک بار، پشت سرش را نگاه می کرد.
کمی ایستاد، دستش را در جیبش کرد، عصای سفیدش را بیرون آورد و با چند تکان بازش کرد.
با دیدن این صحنه، بغضی گلویم را فشرد و چشمانم پر از اشک شد.
او می رفت و من با چشمانی خیس نگاهش می کردم تا اینکه محو شد.
آهی کشیدم، نگاهم را از پنجره برداشتم و صندلی چرخدارم را به حرکت در آوردم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
💢 می گویند تیمور لنگ مادر زادی لنگ بود و یک پایش کوتاه تر از دیگری بود.
⛳️ یک روز همۀ سرداران لشکرش را گرد تپۀ پوشیده از برف که بر فراز تپه، یک درخت بلوط وجود داشت، جهت مشخص نمودن جانشینش جمع کرد.
♻️ سردارانش گرد تپه حلقه زده بودند.
🌳 تیمور گفت: همه تک تک به سمت درخت حرکت کنند و هرکس رد پایش یک خط راست باشه، جانشین من میشه.
👣 همه این کارو کردند و به درخت رسیدند، اما وقتی به رد پای بجا مانده روی برف پشت سرشون نگاه می کردند، همه دیدند درسته که به درخت رسیدند ولی همه زیگزاگی و کج و معوج.
🔰 تا اینکه آخرین نفر خود تیمور لنگ به سمت درخت راه افتاد و در کمال تعجب با اینکه لنگ بود در یک خط راست به درخت رسید.
❔ به نظر شما چرا تیمور نتونست جانشین خود را در اون روز برفی انتخاب کند؟
❓ ایراد سردارانش چه بود که نتونستند مثل تیمور در یک خط راست حرکت کنند و جانشینش شوند؟
⚜ در قصۀ تیمور لنگ وقتی راوی علت را از خود تیمور جویا می شود، تیمور در پاسخ میگوید: هدف رسیدن به درخت بود، من هدف را نگاه می کردم و قدم برمیداشتم اما سپاهیانم پاهایشان را نگاه می کردند نه هدف را.
💎 تمرکز داشتن و هدف داشتن لازمه موفقیت است. 💎
ــــــ ــــــ ــــــ ــــــ ــــــ ــــــ ــــــ ــــــ
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✫⇠قسمت :7⃣1⃣1⃣
#فصل_سیزدهم
صاحب خانه خوب و مهربانی هم داشت که طبقه پایین می نشستند. همان روز آینه و قرآن را گذاشتیم روی طاقچه و فردا هم اسباب کشی کردیم.
اول شیشه ها را پاک کردم؛ خودم دست تنها موکت ها را انداختم. یک فرش شش متری بیشتر نداشتیم که هدیه حاج آقایم بود. فرش را وسط اتاق پهن کردم. پشتی ها را چیدم دورتادور اتاق. خانه به رویم خندید. چند روز اول کارم دستمال کشیدن وسایل و جارو کردن و چیدن وسایل سر جایشان بود. تا مویی روی موکت می افتاد، خم می شدم و آن را برمی داشتم. خانه قشنگی بود. دو تا اتاق داشت که همان اول کاری، در یکی را بستم و کردمش اتاق پذیرایی. آشپزخانه ای داشت و دستشویی و حمام، همین. اما قشنگ ترین خانه ای بود که در همدان اجاره کرده بودیم.
عصر صمد آمد؛ با دو حلقه چسب برق سیاه. چهارپایه ای زیر پایش گذاشت و تا من به خودم بیایم، دیدم روی تمام شیشه ها با چسب، ضربدر مشکی زده. جای انگشت هایش روی شیشه ها مانده بود. با اعتراض گفتم: «چرا شیشه ها را این طور کردی؟! حیف از آن همه زحمت. یک روز تمام فقط شیشه پاک کردم.»
گفت: «جنگ شده. عراق شهرهای مرزی را بمباران کرده. این چسب ها باعث می شود موقع بمباران و شکستن شیشه ها، خرده شیشه رویتان نریزد.»
✫⇠
✫⇠قسمت :8⃣1⃣1⃣
#فصل_سیزدهم
چاره ای نداشتم. شیشه ها را این طوری قبول کردم؛ هر چند با این کار انگار پرده ای سیاه روی قلبم کشیده بودند.
صمد می رفت و می آمد و خبرهای بد می آورد. یک شب رفت سراغ همسایه و به قول خودش سفارش ما را به او کرد. فردایش هم کلی نخود و لوبیا و گوشت و برنج خرید.
گفتم: «چه خبر است؟!»
گفت: «فردا می روم خرمشهر. شاید چند وقتی نتوانم بیایم. شاید هم هیچ وقت برنگردم.»
بغض ته گلویم نشسته بود. مقداری پول به من داد. ناهارش را خورد. بچه ها را بوسید. ساکش را بست. خداحافظی کرد و رفت.
خانه ای که این قدر در نظرم دل باز و قشنگ بود، یک دفعه دلگیر و بی روح شد. نمی دانستم باید چه کار کنم. بچه ها بعد از ناهار خوابیده بودند. چند دست لباسِ نَشسته داشتم. به بهانه شستن آن ها رفتم توی حمام و لباس شستم و گریه کردم.
کمی بعد صدای در آمد. دست هایم را شستم و رفتم در را باز کردم. زن صاحب خانه بود. حتماً می دانست ناراحتم. می خواست یک جوری هم دردی کند. گفت: «تعاونی محل با کوپن لیوان می دهند. بیا برویم بگیریم.»
حوصله نداشتم. بهانه آوردم بچه ها خواب اند.
ادامه دارد...✒️
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🐜مورچه باش!
✍وقتی انگشتت را
در مسیر مورچه ای میگذاری
منتظر نمی شود تا انگشتت را برداری،
بلکه مسیرﺵ را عوﺽ می کند…
هیچ وقت کنار دری که
بسته شده نَایست ..
درها بسیارند ...
چه بسا خداوند تو را از
چیزی محروم کند
تا بهتر از آن را روزی ات گرداند
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚠️یکی از سخت ترین کارا تو زندگی حفظ تعادله!
تعادل بین شوخی کردن و جدی بودن ،
تعادل بین خندیدن و نخندیدن ،
تعادل بین حرف زدن و حرف نزدن ،
تعادل بین احساسی بودن و بی توجهی کردن ،
برای همینه که هیچکس کامل نیست ؛ #حفظ_تعادل خیلی سخته، خیلی ... تا جایی که میتونی متعادل باش !
#آیین_همسرداری
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی حاضری این لحظه های کم تکرار جذاب رو نبینی ولی عکست قشنگ از آب در بیاد ؟
یعنی عکس گرفتن چقدر برای بچه در این سن مهم شده که صحنه به این محشری رو بی خیال میشه!!
از خودبیگانگی که میگن اینه ها!
😎 http://eitaa.com/cognizable_wan
شااد باشید😻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرد زرنگ اونیه که ....
ببین چه ضد حالی به زنش میزنه
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
یعنی از بابام علت شکست آلمان نازی در جنگ جهانی دوم رو هم بپرسی میگه:
حتما هیتلر سرش تو گوشی بوده از جناحین ضدحمله خوردن🙄😕😂
🤓
👕👉 @cognizable_wan😝
👖
204368165.mp3
3.85M
🎵👆☝️☝️👆🎶
❓آیا #کبدتان چرب هست یا سالم
📚 علامه ضیایی
🍀#طب_سنتی
┅┅❅❈❅┅┅
مکالمه ی پسرا :
حالم خیلی بده . . . . . . بریم قلیون😢
خیلی خوشحالم . . . . . بریم قلیون😂
حوصله ندارم . . . . . . . .بریم قلیون😧
بنزین ندارم . . . . . . . . .بریم قلیون😣
کلاس لغو شد . . . . . . .بریم قلیون😜
مدرکمو گرفتم.شیرینیش ؟. . . . . . بریم قلیون😍
چی؟ . . . . . . قلیون😎
کجا؟ . . . . . . قلیون😎
لامصب یه پا مدرسان شریفه این قلیون😁
http://eitaa.com/cognizable_wan
❗️در طول عادت ماهانه، به محض اینکه نوار بهداشتی کثیف شد، آنرا عوض کنید!
🔸در صورت عدم تعویض نوار بهداشتی، اکسیژن رسانی کم می شود و شرایط برای رشد و نمو باکتری ها و عفونت مهیا می گردد.
#زنان
Join ➣ http://eitaa.com/cognizable_wan ☜