eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صندوق صدقات خارجیا رو تا حالا دیده بودید.!؟ واقعا چه طراحی جالبی داره http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اقتصاد خراب رو زندگی سگ ها هم تاثیر داره لامصب😄😁 http://eitaa.com/cognizable_wan
✫⇠قسمت :5⃣5⃣1⃣ اگر آن ها نباشند، تو به این راحتی می توانی بچه ات را بغل بگیری و شیر بدهی؟!» از صدای صمد مهدی که داشت خوابش می برد، بیدار شده بود و گریه می کرد. او را از بغلم گرفت، بوسید و گفت: «اگر دیر آمدم، ببخش بابا جان. عملیات داشتیم.» خواهرم آمد توی اتاق گفت: «آقا صمد! مژدگانی بده، این دفعه بچه پسر است.» صمد خندید و گفت: «مژدگانی می دهم؛ اما نه به خاطر اینکه بچه پسر است. به این خاطر که الحمدلله، هم قدم و هم بچه ها صحیح و سلامت اند.» بعد مهدی را داد به من و رفت طرف خدیجه و معصومه. آن ها را بغل گرفت و گفت: «به خدا یک تار موی این دو تا را نمی دهم به صد تا پسر. فقط از این خوشحالم که بعد از من سایة یک مرد روی سر قدم و دخترها هست.» لب گزیدم. خواهرم با ناراحتی گفت: «آقا صمد! دور از جان، چرا حرف خیر نمی زنید.» صمد خندید و گفت: «حالا اسم پسرم چی هست؟!» معصومه و خدیجه آمدند کنار مهدی نشستند او را بوسیدند و گفتند: «داداس مهدی.» چهار پنج روزی قایش ماندیم. روزهای خوبی بود. مثل همیشه با هم می رفتیم مهمانی. ناهار خانة این خواهر بودیم و شام خانة آن برادر. با اینکه قبل از آمدن صمد، موقع ولیمه مهدی، همة فامیل ها را دیده بودم؛ اما مهمانی رفتن با صمد طور دیگری بود. ❃↫✨ ✫⇠قسمت :6⃣5⃣1⃣ همه با عزت و احترام بیشتری با من و بچه ها رفتار می کردند. مهمانی ها رسمی تر برگزار می شد. این را می شد حتی از ظروف چینی و قاشق های استیل و نو فهمید. روز پنجم صمد گفت: «وسایلت را جمع کن برویم خانة خودمان.» آمدیم همدان. چند ماه بود خانه را گذاشته و رفته بودم. گرد و خاک همه جا را گرفته بود. تا عصر مشغول گردگیری و رُفت و روب شدم. شب صمد خوشحال و خندان آمد. کلیدی گذاشت توی دستم و گفت: «این هم کلید خانة خودمان.» از خوشحالی کلید را بوسیدم. صمد نگاهم می کرد و می خندید. گفت: «خانه آماده است. فردا صبح می توانیم اسباب کشی کنیم.» فردا صبح رفتیم خانة خودمان. کمی اسباب و اثاثیه هم بردیم. خانة قشنگی بود. دو اتاق خواب داشت و یک هال کوچک و آشپزخانه. دستشویی بیرون بود سر راه پله ها؛ جلوی در ورودی. امّا حمام توی هال بود. از شادی روی پایم بند نبودم. موکت کوچکی انداختم توی حیاط و بچه ها را رویش نشاندم. جارو را برداشتم و شروع کردم به تمیز کردن. خانه تازه از دست کارگر و بنا درآمده بود و کثیف بود. با کمک هم تا ظهر شیشه ها را تمیز کردیم و کف آشپزخانه و هال و اتاق ها را جارو کردیم. عصر آقا شمس الله و خانمش هم آمدند. صمد رفت و با کمک چند نفر از دوست هایش اسباب و اثاثیة مختصری را که داشتیم آوردند و ریختند وسط هال. تا نصف شب وسایل را چیدیم. ادامه دارد...✒️ 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ماهی ِ توی تنگ چه زیبا رقص کنان دلبری می کرد.. من هم نظاره گر بودم او را دوست می داشتم ماهی از من دریا طلب کرد اما من او را در تُنگ قلبم محبوس می خواستم دیری نپایید که ماهی تُنگ را تَنگ دید و به دریای ازلی پیوست.. من ماندم و تُنگ ِ تَنگ😔
وَقتی گِریهـ کَردیم گُفتَن بَچه ای وَقتی خندیدیم گُفتَن دیوآنهـ ای وَقتی شوخی کَردیم گُفتَن سَنگین بآش وَقتی سَنگین بودیم گُفتَن افسرده ای وَقتی حَرف زَدیم گُفتَن پُرحَرفی وَقتی سآکت شُدیم گُفتَن عآشِقی بح کُدآم سازِ این مَردُم بآیَد رَقصید؟:|[🖤🥀] http://eitaa.com/cognizable_wan
هر کس در شب جمعه ده مرتبه این دعا را بخواند در نامه عمل او هزار هزار حسنه نوشته شود و هزار هزار سیئه محو شود و در بهشت برایش هزار هزار درجه وجنات نویسند. 🌺 یا علی مدد 💜
✨ قسمت 7⃣5⃣1⃣ این خانه از خانه های قبلی بزرگ تر بود. مانده بودم تنها فرشمان را کجا بیندازیم. صمد گفت: «ناراحت نباش. فردا همة خانه را موکت می کنم.» فردا صبح زود، بلند شدم و شروع کردم به تمیز کردن و مرتب کردن خانه. خانم آقا شمس الله هم کمکم بود. تا عصر کارها تمام شده بود و همه چیز سر جایش چیده شده بود. عصر سماور را روشن کردم. چای را دم کردم و با یک سینی چای رفتم توی حیاط. صمد داشت حیاط را آب و جارو می کرد. موکت کوچکی انداخته بودیم کنار باغچه. بچه ها توی حیاط بازی می کردند. نشستیم به تعریف و چای خوردن. کمی که گذشت، صمد بلند شد رفت توی اتاق لباس پوشید و آمد و گفت: «من دیگر باید بروم.» پرسیدم: «کجا؟!» گفت: «منطقه.» با ناراحتی گفتم: «به این زودی.» خندید و گفت: «خانم! خوش گذشته. یک هفته است آمده ام. من آمده بودم یکی، دو روزه برگردم. فقط به خاطر این خانه ماندم. الحمدلله خیالم از طرف خانه هم راحت شد. اگر برنگشتم، سقفی بالای سرتان هست.» خواستم حرف را عوض کنم، گفتم: «کی برمی گردی؟!» سرش را رو به آسمان گرفت و گفت: «کی اش را خدا می داند. اگر خدا خواست، برمی گردم. اگر هم برنگشتم، جان تو و جان بچه ها.» ✫⇠ ✫⇠قسمت : 8⃣5⃣1⃣ داشت بند پوتین هایش را می بست. مثل همیشه بالای سرش ایستاده بودم. زن برادرش را صدا کرد و گفت: «خانم! شما هم حلال کنید. این چندروزه خیلی زحمت ما را کشیدید.» تا سر کوچه با او رفتم. شب شده بود. کوچه تاریک و سوت و کور بود. کمی که رفت، دیگر توی تاریکی ندیدمش. یک ماهی می شد رفته بود. من با خانة جدید و مهدی سرگرم بودم. خانه های توی کوچه یکی یکی از دست کارگر و بنا در می آمد و همسایه ها ی جدیدتری پیدا می کردیم. آن روز رفته بودم خانه همسایه ای که تازه خانه شان را تحویل گرفته بودند، برای منزل مبارکی، که خدیجه آمد سراغم و گفت: «مامان بیا عمو تلفن زده کارت دارد.» مهدی را بغل گرفتم و نفهمیدم چطور خداحافظی کردم و رفتم خانة همسایة دیوار به دیوارمان. آن ها تنها کسانی بودند که در آن کوچه تلفن داشتند. برادرشوهرم پشت تلفن بود. گفت: «من و صمد داریم عصر می آییم همدان. می خواستم خبر داده باشم.» خیلی عجیب بود. هیچ وقت صمد قبل از آمدنش به ما خبر نمی داد. دل شورة بدی گرفته بودم. آمدم خانه. دست و دلم به کار نمی رفت. یک لحظه خودم را دلداری می دادم و می گفتم: « اگر صمد طوری شده بود، ستار به من می گفت.» لحظة دیگر می گفتم: «نه، حتماً طوری شده. آقا ستار می خواسته مرا آماده کند.» تا عصر از دل شوره مردم و زنده شدم. ادامه دارد...✒️ 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💠مرحوم دولابی(ره): 📿در هر آن که در یاد خدا هستیم در راهیم. حیف است انسان روی آینده حساب کند؛ چون هنوز نیامده است و الان موجود نیست. گذشته هم که گذشت و رد شد. در هر منزلی که هستیم باید آن را قدر بدانیم و با خدای خود خوش باشیم. تلخ باشد یا شیرین یا ترش، فرقی نمی‌کند چون مربی ما، خدای ما، ما را تربیت می‌کند و می‌سازد. خدا سازنده است؛«سَنُریهِم آیاتِنا فی‌الافاقِ و فی أنفُسِهِم حتی یتبَیَّنَ لَهُم انّه‌الحق» شما را در آفاق می‌گردانم و در آن‌چه در نفستان پیش می‌آید. خیالات خوب و بد می‌آید و همین‌طور این افق‌ها طلوع و غروب می‌کند. این‌قدر شما را می‌گردانم تا حق ظاهر شود و حق را در قلب و ذات خود ببینید. خدای مهربان می‌گوید: خودم نشانتان می‌دهم. مدتی هم برای آن ذکر نکرده است. یعنی تو آماده‌باش من خودم نشانت می‌دهم. افق‌ها را نشانت می‌دهم. آیاتی که در آفاق هست؛ ستاره و خورشید را، مومنین و چیزهای خوب دارم که نشانت بدهم. خودم را در خودت نشانت می‌دهم یا خودت را در خودم نشانت می‌دهم.. http://eitaa.com/cognizable_wan
🌾 کشاورزی زمان حکومت امام زمان (عج) 🔸 به هنگام ظهور امام مهدی (عج) همه زمین‌ها زیر کشت خواهد رفت، گرفتاری‌ها و قحطی‌ها و بدبختی‌ها و فقر و ناداری‌هایی که در دوران غیبت در گوشه و کنار جهان دیده می‌شود و زیاد در مطبوعات می‌خوانیم که در آفریقا و آمریکای لاتین و... انسان‌هایی از گرسنگی جان می‌دهند و اکثر ممالک دنیا با کمبود غذایی مواجهند در دولت مهدی (عج) وجود نخواهد داشت. 🔅 پیامبر خدا (ص) فرمود: مهدی (عج) در امت من خواهد بود، به هنگام ظهورش آسمان، باران فراوان خواهد بارید و زمین، هیچ روییدنی و خوردنی را در دل باقی نمی گذارد. 📚 علی یزدی حائری، الزام الناصب (چاپ اول، موسسه الاعلمی بیروت 1422) ج2، ص163 🔅 پیامبر خدا (ص) فرمود: «یخرج المهدى فى امتى یبعثه الله عیاناً للناس یتنعم الامة و تعیش الماشیة و تخرج الارض نباتها» در آخر زمان مهدی (عج) آشکار برای مردم ظهور می‌کند. امت در نعمت و فراخی قرار می‌گیرند، و زمین هم نباتات خود را بیرون می‌آورد و دامها راحت زندگی می‌کنند... . 📚 محمد باقر مجلسی، بحارالانوار، ج52، ص316 و 315 ♥ ✨🕊🏴 🖤 http://eitaa.com/cognizable_wan
✫⇠قسمت :9⃣5⃣1⃣ به زور بلند شدم و غذایی بار گذاشتم و خانه را مرتب کردم. کم کم داشت هوا تاریک می شد. دم به دقیقه بچه ها را می فرستادم سر کوچه تا ببینند بابایشان آمده یا نه. خودم هم پشت در نشسته بودم و گاه گاهی توی کوچه سرک می کشیدم. وقتی دیدم این طور نمی شود، بچه ها را برداشتم و رفتم نشستم جلوی در. صدای زلال اذان مغرب توی شهر می پیچید. اشک از چشمانم سرازیر شده بود. به خدا التماس کردم: «خدایا به این وقت عزیز قسم، بچه هایم را یتیم نکن. مهدی هنوز درست و حسابی پدرش را نمی شناسد. خدیجه و معصومه بدجوری بابایی شده اند. ببین چطور بی قرار و منتظرند بابایشان از راه برسد. خدایا! شوهرم را صحیح و سالم از تو می خواهم.» این ها را می گفتم و اشک می ریختم، یک دفعه دیدم دو نفر از سر کوچه دارند توی تاریکی جلو می آیند. یکی از آن ها دستش را گذاشته بود روی شانة آن یکی و لنگان لنگان راه می آمد. کمی که جلوتر آمدند، شناختمشان. آقا ستار و صمد بودند. گفتم: «بچه ها بابا آمد.» و با شادی تندتند اشک هایم را پاک کردم. خدیجه و معصومه جیغ و دادکنان دویدند جلوی راه صمد و از سر و کولش بالا رفتند. صدای خنده بچه ها و بابا بابا گفتنشان به گریه ام انداخت. دویدم جلوی راهشان. صمد مجروح شده بود. این را آقا ستار گفت. پایش ترکش خورده بود. ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣6⃣1⃣ چند روزی هم در بیمارستان قم بستری و تازه امروز مرخص شده بود. دویدم توی خانه. مهدی را توی گهواره اش گذاشتم و برای صمد رختخوابی آماده کردم. بعد برگشتم و کمک کردم صمد را آوردیم و توی رختخواب خواباندیم. بچه ها یک لحظه رهایش نمی کردند. معصومه دست و صورتش را می بوسید و خدیجه پای مجروحش را نوازش می کرد. آقا ستار داروهای صمد را داد به من و برایم توضیح داد هر کدام را باید چه ساعتی بخورد. چند تا هم آمپول داشت که باید روزی یکی می زد. آن شب آقا ستار ماند و تا صبح خودش از صمد پرستاری کرد؛ اما فردا صبح رفت. نزدیکی های ظهر بود. داشتم غذا می پختم، صمد صدایم کرد. معلوم بود حالش خوب نیست. گفت: «قدم! کتفم بدجوری درد می کند. بیا ببین چی شده.» بلوزش را بالا زدم. دلم کباب شد. پشتش به اندازة یک پنج تومانی سیاه و کبود شده بود. یادم افتاد ممکن است بقایای ترکش های آن نارنجک باشد؛ وقتی که با منافق ها درگیر شده بود. گفتم: «ترکش نارنجک است.» گفت: «برو یک سنجاق قفلی داغ کن بیاور.» گفتم: «چه کار می خواهی بکنی. دستش نزن. بگذار برویم دکتر.» ادامه دارد...✒️ 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
❌ حسادت و غیرت یکدیگر را تحریک نکنید! «من همیشه به #مرد های جوان توصیه می‌کنم، که شما در معاشرت با #نامحرم و "حتی محارم" کاری نکنید و حرفی نزنید که زنانِ خود را وادار به حسادت کنید . به #دختران جوان هم سفارش می‌کنم، که در برخورد با "مردهای بیگانه"، کاری نکنید و حرفی نزنید که حسّ حسادت و غیرت شوهرانشان را تحریک نمایند. این ها بدبینی می‌آورد و پایه‌های محبّت را سُست می‌کند و از ریشه می‌سوزاند.» 🌷 امام خامنه ای خطبه عقد 10/9/79 http://eitaa.com/cognizable_wan ❇️ این توصیه بالا خیلی مهمه،که اگر رعایت بشه بیشتر مشکلات حل میشه
✨﷽✨ ✅داستان کوتاه و پندآموز ✍پسربچه اي پرنده زيبايي داشت. او به آن پرنده بسيار دلبسته بود. حتي شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش مي گذاشت و مي خوابيد. اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگي او به پرنده باخبر شدند، از پسرك حسابي كار مي كشيدند. هر وقت پسرك از كار خسته مي شد و نميخواست كاري را انجام دهد، او را تهديد مي كردند كه الان پرنده اش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرك با التماس مي گفت: نه، كاري به پرنده ام نداشته باشيد. هر كاري گفتيد انجام مي دهم. تا اينكه يك روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختي و كسالت گفت، خسته ام و خوابم مياد، برادرش گفت: الان پرنده ات را از قفس رها مي كنم، كه پسرك آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم. كه با آزادي او خودم هم آزاد شدم. 👈اين حكايت همه ما است. تنها فرق ما، در نوع پرنده اي است كه به آن دلبسته ايم. پرنده بسياري پولشان، بعضي قدرتشان، برخي موقعيتشان، پاره اي زيبايي و جمالشان، عده اي مدرك و عنوان آكادميك و خلاصه شيطان و نفس، هر كسي را به چيزي بسته اند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا ديگران و گاهي نفس خودمان از ما بيگاري كشيده و ما را رها نكنند. ✨پرنده ات را آزاد کن✨ ‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
💟 ترفند شدن ♥️برای اینکه احترام و محبوبیت تون توی جمع فامیل ها بخصوص فامیل های همسرتون بره بالا یه راه حل خیلی راحتش اینه که هوای رو داشته باشین . ♥️مثلا وقتی دعوت میشین خونه ی اون فامیلتون حتما حتما دستتون یه واسه بچه ی صاحبخونه بببرین.از اونجاییکه خوشحالی بچه ها خیلی به چشم همه میاد محبوبیت شما هم بالا میره و از طرفی بچه هم دوستتون داره و وقتی نباشین میتونه مدافع خوبی براتون باشه !! 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
بامناسبت و بی مناسبت؛ برای مادرشوهرتون هـدیه بخرید. اگر علت رو پرسیدَن؛ بگین؛ دوست داشتن مناسبت نمیخواد❤️. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
لقمان حکیم گفت: من سیصدسال با داروهای مختلف مردم را مداوا کردم و در این مدت طولانی به این نتیجه رسیدم که هیچ دارویی بهتر از محبت نیست تا فرصت هست به یکدیگر محبت کنیم☺️🌸 http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتی یکی دوستون داره درسته از اشتباهاتتون میگذره ولی در اصل دارین با هر اشتباه ذره ذره اون علاقه رو نابود میکنید . http://eitaa.com/cognizable_wan
✫⇠قسمت : 1⃣6⃣1⃣ گفت: «به خاطر این ترکش ناقابل بروم دکتر؟! تا به حال خودم ده بیست تایش را همین طوری درآورده ام. چیزی نمی شود. برو سنجاق داغ بیاور.» گفتم: «پشتت عفونت کرده.» گفت: «قدم! برو تو را به خدا. خیلی درد دارد.» بلند شدم. رفتم سنجاق را روی شعلة گاز گرفتم تا حسابی سرخ شد. گفت: «حالا بزن زیر آن سیاهی؛ طوری که به ترکش بخورد. ترکش را که حس کردی، سنجاق را بینداز زیرش و آن را بکش بیرون.» سنجاق را به پوستش نزدیک کردم؛ اما دلم نیامد، گفتم: «بگیر، من نمی توانم. خودت درش بیاور.» با اوقات تلخی گفت: «من درد می کشم، تو تحمل نداری؟! جان من قدم! زود باش دارم از درد می میرم.» دوباره سنجاق را به کبودی پشتش نزدیک کردم. اما باز هم طاقت نیاوردم. گفتم: «نمی توانم. دلش را ندارم. صمد تو را به خدا بگیر خودت مثل آن ده بیست تا درش بیاور.» رفتم توی حیاط. بچه ها داشتند بازی می کردند. نشستم کنار باغچه و به نهال آلبالوی توی باغچه نگاه کردم که داشت جان می گرفت. ❃↫ ✫⇠قسمت : 2⃣6⃣1⃣ کمی بعد آمدم توی اتاق. دیدم صمد یک آینه دستش گرفته و روبه روی آینه توی هال ایستاده و با سنجاق دارد زخم پشتش را می شکافد. ابروهایش درهم بود و لبش را می گزید. معلوم بود درد می کشد. یک دفعه ناله ای کرد و گفت: «فکر کنم درآمد. قدم! بیا ببین.» خون از زخم پایین می چکید. چرک و عفونت دور زخم را گرفته بود. یک سیاهی کوچک زده بود بیرون. دستمال را از دستش گرفتم و آن را برداشتم. گفتم: «ایناهاش.» گفت: «خودش است. لعنتی!» دلم ریش ریش شد. آب جوش درست کردم و با آن دور زخم را خوب تمیز کردم. اما دلم نیامد به زخم نگاه کنم. چشم هایم را بسته بودم و گاهی یکی از چشم هایم را نیمه باز می کردم، تا اطراف زخم را تمیز کنم. جای ترکش اندازه یک پنج تومانی گود شده و فرو رفته بود و از آن خون می آمد. دیدم این طوری نمی شود. رفتم ساولن آوردم و زخم را شستم. فقط آن موقع بود که صمد ناله ای کرد و از درد از جایش بلند شد. زخم را بستم. دست هایم می لرزید. نگاهم کرد و گفت: «چرا رنگ و رویت پریده؟!» بلوزش را پایین کشیدم. خندید و گفت: «خانم ما را ببین. من درد می کشم، او ضعف می کند.» کمکش کردم بخوابد. یک وری روی دست راستش خوابید. ادامه دارد...✒️ 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#بدانید آهن موجود درتخمه آفتابگردان باجوانه گندم ،جگر و زرده تخم مرغ رقابت میکند تخمه آفتابگردان بمب اسیدفولیک و آهن است و یک مشت از آن 90% نیاز روزانه به ویتامین E را تامین میکند ➖➖➖➖➖➖➖➖ 📕 http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
🔸پنجشنبه ها برای ما روز یادآوری درگذشتگان و خاطرات آنهاست؛ ولی برای آنها روز چشم انتظاری ست، منتظر هدیه هستند... هدیه به روح پدران و مادران آسمانی و همه عزیزان سفرکرده بخوانیم فاتحه و صلوات و در صورت امکان خیرات🌸🙏 👇👇👇👇 🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔸برای اینکه زندگی را بهتر بفهمیم باید به سه مکان برویم: 1. بیمارستان 2. زندان 3. قبرستان 🔹در بیمارستان می‌فهمید که هیچ چیز زیباتر از تندرستی نیست. 🔹در زندان می‌بینید که آزادی گرانبهاترین دارایی شماست. 🔹در قبرستان درمی‌یابید که زندگی هیچ ارزشی ندارد. زمینی که امروز روی آن قدم می‌زنیم فردا سقف‌مان خواهد بود. پس بیایید برای همه چیز فروتن و سپاسگزار باشیم...🙏 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🥀 http://eitaa.com/cognizable_wan
یه بار سِکسِکه گرفته بودم بند نمیومد، مامانم تو اینترنت سرچ کرد دید راه درمانش ترسوندنه؛ فداش بشم رفت سر شلوارم داد زد این چیه؟؟!!! یجوری ترسیدم که سکسکه ام بند اومد هیچ شب ادراریم گرفتم...🙈😁 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🥀 http://eitaa.com/cognizable_wan
قبض موبايلمو فوروارد کردم به بابام اخرشم يه بوووس فرستادم بابام اس داده اون بوسو پاک کن، بفرست به اون کره خری که باهاش حرف ميزدی😳😐😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
‏پدربزرگمو بردیم بیمارستان دکتر ‌گفت: قلبش آب آورده منم گفتم بسلامتی کی برق و گاز میاره؟😎✌️ دکتر برگشت نگاهم‌ کرد گفت خب دلیل عارضه قلبی مشخص شد.😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
إِنَّ اللَّهَ وَمَلَائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَسَلِّمُوا تَسْلِيمًا ﻫﻤﺎﻧﺎ ﺧﺪﺍﻭﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻧﺶ ﺑﺮ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ صلی الله علیه وآله و سلم ﻭ ﺭﺣﻤﺖ ﻣﻰ ﻓﺮﺳﺘﻨﺪ،ﺍی ﺍﻫﻞ ﺍﻳﻤﺎﻥ! ﺑﺮ ﺍﻭ ﻓﺮﺳﺘﻴﺪ ﻭ ﺁﻥ ﮔﻮﻧﻪ ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ،ﺗﺴﻠﻴﻢ ﺍﻭ ﺑﺎﺷﻴﺪ. 📚سوره مبارکه آیه۵۶ پيامبر صلّی الله عليه و آله و سلّم أولَی النّاسِ بِی یَومَ القِیامَۀِ أکْثَرُهُمْ عَلَیَّ صَلاۀً (فِی دارِ الدُّنیا) نزدیک‌ترین شما به من در روز قیامت،کسانی هستند که در دنیا بیشتر از دیگران بر من فرستند. امام علیه السلام أثقَلُ ما یوضَعُ فی المیزانِ یَومَ القیامَةِ الصَّلاةُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ اهل بَیتِهِ سنگین ترین چیزی که روز قیامت در ترازوی اعمال قرار داده می شود بر محمد و اهل بیت اوست. پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم درشب معراج چون به آسمان رسید ملکی را دیدکه هزار دست داشت و در هر دستی هزار انگشت و مشغول حساب و شماره کردن با انگشتان بود،به جبرئیل فرمود که این ملک کیست و چه چیزی را حساب می کند؟جبرئیل فرمود:این ملکی است موکل بر دانه های باران،حفظ وحساب می کند که چند قطره از آسمان به زمین نازل شده،پس پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم به آن ملک فرمود:که تو میدانی از زمانیکه حق تعالی دنیا را خلق کرده است چند قطره باران از آسمان به زمین آمده است؟ آن ملک عرض کرد:یا رسول الله قسم به آن خدایی که تو را به حق فرستاده به سوی خلق،غیر از آنکه من می دانم چند قطره باران از آسمان به زمین نازل شده،به تفصیل هم می دانم چند قطره به دریا فرود آمده و چند قطره در بیابان و چند قطره در معموره و چند قطره در بستان و چند قطره در شوره زار و چند قطره در قبرستان حضرت فرمود:من تعجب کردم از حفظ و تذکر او در حساب خود،سپس آن ملک عرضه داشت یا رسول الله،با این حفظ و تذکر و دستها و انگشتان که دارم حساب کردن یک چیزی را قدرت ندارم..! حضرت فرمود آن چیست؟عرض کرد قومی از امت شما که در جایی حاضر می شوند و اسم شما نزد ایشان برده می شود پس بر شما می فرستند من قدرت ندارم ثواب آنها را شماره و حساب کنم... 📚منازل الاخره،حاج شیخ عباس قمی http://eitaa.com/cognizable_wan
اربعیـن است و دل از سوگ شهیدان خون است🏴 هر کــــه را مى‌نــگرم غمزده و محزون است🏴 زینـــب از شـــام بـــلا آمــده یا آنکه رباب🏴 کـــز غـــم اصغــر بى‌شیر، دلش پرخون است🏴 ◼️فرا رسیدن اربعین حسینی را به عاشقان کویش تسلیت عرض مینماییم◼️ 🌱👇👇👇 🏴 http://eitaa.com/cognizable_wan
✫⇠قسمت : 3⃣6⃣1⃣ بچه ها توی اتاق آمده بودند و با سر و صدا بازی می کردند. مهدی از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد. انگار گرسنه بود. به صمد نگاه کردم. به همین زودی خوابش برده بود؛ راحت و آسوده. انگار صد سال است نخوابیده. مجروحیت صمد طوری بود که تا ده روز نتوانست از خانه بیرون برود. بعد از آن هم تا مدتی با عصا از این طرف به آن طرف می رفت. عصرها دوست هایش می آمدند سراغش و برای سرکشی به خانواده شهدا به دیدن آن ها می رفتند. گاهی هم به مساجد و مدارس می رفت و برای مردم و دانش آموزان سخنرانی می کرد. وضعیت جبهه ها را برای آن ها بازگو می کرد و آن ها را تشویق می کرد به جبهه بروند. اول از همه از خانواده خودش شروع کرده بود. چند ماهی می شد برادرش، ستار، را به منطقه برده بود. همیشه و همه جا کنار هم بودند. آقا ستار مدتی بود ازدواج کرده بود. اما با این حال دست از جبهه برنمی داشت. نزدیک بیست روزی از مجروحیت صمد می گذشت. یک روز صبح دیدم یونیفرمش را پوشید. ساکش را برداشت. گفتم: «کجا؟!» گفت: «منطقه.» از تعجب دهانم باز مانده بود. باورم نمی شد. دکتر حداقل برایش سه ماه استراحت نوشته بود. گفتم: «با این اوضاع و احوال؟!» خندید و گفت: «مگر چطوری ام؟! شَل شدم یا چلاق. امروز حالم از همیشه بهتر است.» گفتم: «تو که حالت خوب نشده.» لنگان لنگان رفت بالای سر بچه ها نشست. هر سه شان خواب بودند. ❃↫✨« »✨↬❃ ✫⇠قسمت : 4⃣6⃣1⃣ خم شد و پیشانی شان را بوسید. بلند شد. عصایش را از کنار دیوار برداشت و گفت: «قدم جان! کاری نداری؟!» زودتر از او دویدم جلوی در، دست هایم را باز کردم و روی چهارچوب در گذاشتم و گفتم: «نمی گذارم بروی.» جلو آمد. سینه به سینه ام ایستاد و گفت: «این کارها چیه خجالت بکش.» گفتم: «خجالت نمی کشم. محال است بگذارم بروی.» ابروهایش در هم گره خورد: « چرا این طور می کنی؟! به گمانم شیطان توی جلدت رفته. تو که این طور نبودی.» گریه ام گرفت، گفتم: «تا امروز هر چه کشیدم به خاطر تو بود؛ این همه سختی، زندگی توی این شهر بدون کمک و یار و همراه، با سه تا بچه قد و نیم قد. همه را به خاطر تو تحمل کردم. چون تو این طور می خواستی. چون تو این طوری راحت بودی. هر وقت رفتی، هر وقت آمدی، چیزی نگفتم. اما امروز جلویت می ایستم، نمی گذارم بروی. همیشه از حق خودم و بچه هایم گذشتم؛ اما این بار پای سلامتی خودت در میان است. نمی گذارم. از حق تو نمی گذرم. از حق بچه هایم نمی گذرم. بچه هایم بابا می خواهند. نمی گذارم سلامتی ات را به خطر بیندازی. اگر پایت عفونت کند، چه کار کنیم.» ادامه دارد...✒️ http://eitaa.com/cognizable_wan
فقط انگار در این شهر، دلِ من دل نیست! کم رسیدست به رویام … خدا عادل نیست؟ نا ندارم که برای خودم اقرار کنم: ترکِ تو کردن و آواره شدن مشکل نیست لوطیان خال بکوبید به بازوهاتان: تهِ دریای غم کهنه ی من ساحل نیست http://eitaa.com/cognizable_wan