حیف نون كولرش ميسوزه، هر هشت تا بچه شو ميگيره ميزنه، میگن چرا بچه ها رو ميزنی؟
میگه: صدبار گفتم هشت نفری زير كولر نخوابيد به موتورش فشار مياد!!😂😂😂
😂😂😂😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
زن :
میگم اگه من بميرم تو چکارمکني؟
شوهرش:معلومه ديگه ديونه میشم!
زن: ديگه زن نمیگيري؟
مرد: نمیدونم ازديوونه هرکاربگی بر مياد😁😁😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
👵 مادربزرگ می گفت حرف سرد،
#مِهر گرم رو از بین می بره❗️
راست می گفت...
حرف سرد حتی وسطِ
چله ي تابستان هم
لرزه می اندازد به تن آدم،
چه رسد به این روزها که
هوا خودش رو به سردی است
مثل چشم ها و دست های خیلی ها
بگذارید به حساب
پندهای پیرانه در میانسالگی!
اما حقیقت دارد که حرف سرد،
مِهر گرم رو از بین می بره! ...
👈حرف های سردمان را قایم کنیم
در پستوی دل همان جا ...
کنار قصه هایی که ...
برای نگفتن داریم
┏━━━🍃🍂━━━┓
http://eitaa.com/cognizable_wan
┗━━━🍂🍃━━━┛
(تازه ازدوج کرده ها دقّت کنند)
این را هم باید بدانید که هرکدام از شما برای دیگری چون قطعه سنگی هستید که از صخره جدا شده اید و وجود هرکدام شما دهها نقاط تیزی که زخمی کننده است وجود دارد وبا قدری صبوری و از خود گذشتگی در رودخانه زندگی باید آرام آرام آن تیزی ها از بین برود و تبدیل به سنگهای قلوه ای گردید در آن صورت بشادابی، مسیر خود را تا رسیدن به دریای کمال پیش خواهید برد.
اکنون وقت عاشقی است مشاجره مال دوکسی است که با هم دشمن هستند.
بگو مگو های بی ظرفیت را حتماً حتماً باید کنار بگذارید. اختیار خود را دربست در اختیار لج و لجبازی نگذارید.
همواره باید شرایط را هموار کنید. شرایط خَلق کردنیست. همیشه قرار نیست آنگونه که فکر میکنیم بشود. این کار های لج و لجبازی حتی کار بچه ها هم نیست. کودکان هرگز حاضر نیستند آدامس خود را هم بسادگی از دست بدهند تا چه رسد به دونفری که با چه دشواری و با چه سختی و با چه خونِ دل خوردن، بهم رسیدند. این حرفها را آویزه گوشتان کنید و به هوشتان بسپارید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
*#همسرداری
☝️رفتار شما باید به گونه ای باشد که
همسرتان بتواند به راحتی هر آنچه را که می خواهد با شما در میان بگذارد و با شما درد و دل کند، بدون اینکه نگران عواقب صحبت هایش با شما باشد.
💥 *هیچگاه در زمان ناراحتی از درد و دل های همسرتان به عنوان ابزاری علیه او استفاده نکنید* !*
┏━━━🍃🍂━━━┓
http://eitaa.com/cognizable_wan
┗━━━🍂🍃━━━┛
برخی کودکان تحمل باختن در بازی را ندارند، دلیل این امر اینست که آنها خودباوری و اعتماد به نفس پایینی دارند و احساس منفی درباره خود دارند که باید تلاش نمود تا اعتماد به نفس آنها بالا برود.
🔻لذا اگر کودکی اینگونه است که از برد و باخت نگران است او را با خواهر و برادر و همسالانش مقایسه نکنید. درباره برد و باخت و اینکه لازم نیست انسان همیشه برنده شود و برد و باخت نوبتی است به او توضیح دهید.
🔻هرگز به گونهای با کودک بازی نکنید که همیشه برنده شود بگذارید گاهی باختن را هم تجربه کند. و در آن زمان برد قبلیش را به او یادآوری کنید.
🔻بیشتر بازیهای غیر رقابتی را در لیست بازیهایش قرار دهید.
🔻 رفتار والدین در مسئله برد و باخت نیز بسیار تأثیرگذار است. مثل اظهار ناراحتی یا اعطای جایزه و ... .
🔻 بهتر است بیاهمیت بودن باختن را در روش الگویی بهصورت عملی به او بیاموزید. مثلا در رقابتی بااو ببازید و حالت عادی به خودتان بگیرید و از لذتی که از بازی برده اید خود را شاد نشان دهید.
#منبع نوردیده
┏━━━🍃🍂━━━┓
http://eitaa.com/cognizable_wan
┗━━━🍂🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منننننن😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
📌 #داستان_واقعی #تلنگر
🔸مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند ۲۰ سنت اضافه تر می دهد!
🔸می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی …
🔸گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!
🔸تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم …
#مذهبی_هامراقب_رفتارمان_باشیم
http://eitaa.com/cognizable_wan
✫⇠قسمت :7⃣0⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
برای بچه ها اسباب بازی و لباس خرید؛ آن هم به سلیقه خود بچه ها. هر چه می گفتم این خوب نیست یا دوام ندارد، می گفت: «کارت نباشد، بگذار بچه ها شاد باشند. می خواهیم جشن بگیریم.» آخر سر هم رفتیم مغازه ای و برای من چادر و روسری خرید. یک پیراهن بلند و گشاد هم خرید که گل های ریز و صورتی داشت با پس زمینه نخودی و سفید. گفت: «این آخرین پیراهن حاملگی است که می خریم. دیگر تمام شد.»
لب گزیدم که یعنی کمی آرام تر. هر چند صاحب مغازه خانمی بود و ته مغازه در حال آوردن بلوز و دامن بود و صدایمان را نمی شنید، با این حال خجالت می کشیدم.
وقتی رسیدیم خانه، دیگر ظهر شده بود. رفت از بیرون ناهار خرید و آورد. بچه ها با خوشحالی می آمدند لباس هایشان را به ما نشان می دادند. با اسباب بازی هایشان بازی می کردند. بعد از ناهار هم آن قدر که خسته شده بودند، همان طور که اسباب بازی ها دستشان بود و لباس ها بالای سرشان، خوابشان برد.
فردا صبح وقتی صمد به سپاه رفت، حس قشنگی داشتم. فکر می کردم چقدر خوشبختم. زندگی چقدر خوب است. اصلاً دیگر ناراحت نبودم. به همین خاطر بعد از یکی دو ماه بی حوصلگی و ناراحتی بلند شدم و خانه را از آن بالا جارو کردم و دستمال کشیدم. آبگوشتم را بار گذاشتم. بچه ها را بردم و شستم.
❃↫✨« »✨↬❃
✫⇠قسمت :8⃣0⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
حیاط را آب و جارو کردم. آشپزخانه را شستم و کابینت ها را دستمال کشیدم. خانه بوی گل گرفته بود. برای ناهار صمد آمد. از همان جلوی در می خندید و می آمد. بچه ها دوره اش کردند و ریختند روی سر و کولش. توی هال که رسید، نشست، بچه ها را بغل کرد و بوسید و گفت: «به به قدم خانم! چه بوی خوبی راه انداخته ای.»
خندیدم و گفتم: «آبگوشت لیمو است، که خیلی دوست داری.»
بلند شد و گفت: «این قدر خوبی که امام رضا(ع) می طلبدت دیگر.»
با تعجب نگاهش کردم. با ناباوری پرسیدم: «می خواهیم برویم مشهد؟!»
همان طور که بچه ها را ناز و نوازش می کرد. گفت: «می خواهید بروید مشهد؟!»
آمدم توی هال و گفتم: «تو را به خدا! اذیت نکن راستش را بگو.»
سمیه را بغل کرد و ایستاد و گفت: «امروز اتفاقی از یکی از همکارها شنیدم برای خواهرها تور مشهد گذاشته اند. رفتم ته و توی قضیه را درآوردم. دیدم فرصت خوبی است. اسم تو را هم نوشتم.»
گفتم: «پس تو چی؟!»
موهای سمیه را بوسید و گفت: «نه دیگه مامانی، این مسافرت فقط مخصوص خانم هاست. باباها باید بمانند خانه.»
ادامه دارد...✒️
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✫⇠قسمت :9⃣0⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
گفتم: «نمی روم. یا با هم برویم، یا اصلاً ولش کن. من چطور با این بچه ها بروم.»
سمیه را زمین گذاشت و گفت: «اول آبگوشتمان را بیاور که گرسنه ام. اسمت را نوشته ام، باید بروی. برای روحیه ات خوب است. خدیجه و معصومه را من نگه می دارم. تو هم مهدی و سمیه را ببر. اسم شینا را هم نوشتم.»
گفتم: «شینا که نمی تواند بیاید. خودت که می دانی از وقتی سکته کرده، مسافرت برایش سخت شده. به زور تا همدان می آید. آن وقت این همه راه! نه، شینا نه.»
گفت: «پس می گویم مادرم باهات بیاید. این طوری دست تنها هم نیستی.»
گفتم: «ولی چه خوب می شد خودت می آمدی.»
گفت: «زیارت سعادت و لیاقت می خواهد که من ندارم. خوش به حالت. برو سفارش ما را هم به امام رضا(ع) بکن. بگو امام رضا(ع) شوهرم را آدم کن.»
گفتم: «شانس ما را می بینی، حالا هم که تو همدانی، من باید بروم.»
یک دفعه از خنده ریسه رفت. گفت: «راست می گویی ها! اصلاً یا تو باید توی این خانه باشی یا من.»
همان شب ساکم را بستم و فردا صبح زود رفتیم سپاه. قرار بود اتوبوس ها از آنجا حرکت کنند. توی سالن بزرگی نشسته بودیم. سمیه بغلم بود و مهدی را مادرشوهرم گرفته بود.
❃↫✨« »✨↬❃
✫⇠قسمت :0⃣1⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
خدیجه و معصومه هم پیشمان بودند. برایمان فیلم سینمایی گذاشته بودند تا ماشین ها آماده شوند. خانمی توی سالن آمد و با صدای بلند گفت: «خانم محمدی را جلوی در می خواهند.»
سمیه را دادم به مادرشوهرم و دویدم جلوی در.
صمد روی پله ها ایستاده بود. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟!»
گفت: «اول مژدگانی بده.»
خندیدم و گفتم: «باشد. برایت سوغات می آورم.»
آمد جلوتر و آهسته گفت: «این بچه که توی راه است، قدمش طلاست. مواظبش باش.»
و همان طور که به شکمم نگاه می کرد، گفت: «اصلاً چطور است اگر دختر بود، اسمش را بگذاریم قدم خیر.»
می دانست که از اسمم خوشم نمی آید. به همین خاطر بعضی وقت ها سربه سرم می گذاشت.
گفتم: «اذیت نکن. جان من زود باش بگو چی شده؟!»
گفت: «اسممان برای ماشین درآمده.»
خوشحال شدم. گفتم: «مبارک باشد. ان شاءالله دفعه دیگر با ماشین خودمان می رویم مشهد.»
دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: «الهی آمین خدا خودش می داند چقدر دلم زیارت می خواهد.»
ادامه دارد...✒️
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🎀 #سیاستهای_همسرداری 🎀
#خانومها_بخوانند
#ارتباط_باخانواده_ي_همسر_جان🤗
🔵يك #ملكه ي هميشگي باشيد
يك تابلوي #مثبت و ايده ال از خودتان تهيه كنيد ،در نظر بگيريد دوست داريد خانواده ي #همسر چه تصور هميشگي از شما داشته باشند .
مثلا
موهاي همواره سشوار شده و شيك
لباس هاي همواره شيك و تميز
چهره ي همواره بشاش
متين و ارام
و....
بسيار #آسان است. هر كدام ازين #ويژگي ها در شما وجود دارد سعي بر تقويت آن داشته باشيد و هر كدام وجود ندارد سعي كنيد اداي آن را در بياوريد .شك نكنيد بزودي همه ي اين ويژگي ها در شما #تثبيت ميشود.
💞http://eitaa.com/cognizable_wan 💞
💙🌹🌹❤️
📕#حکایت
✍تفکر موریانهای🐜
زن و شوهری می خواستند به دیدار دوستی بروند که در چند کیلومتری خانه ی آنها زندگی می کرد. در راه به یاد آوردند باید از پلی قدیمی بگذرند که ایمن به نظر نمی رسید.
با یادآوری این موضوع زن دچار تشویش و نگرانی شد
و از شوهرش پرسید: با آن پل چه کنیم؟ من نمی خواهم از روی آن بگذرم.
قایقی هم در آنجا نیست که ما را به آن سوی رودخانه ببرد.
مرد گفت: آه، من به فکر این پل نبودم.
به راستی این پل برای عبور خطرناک است. فکرش را بکن،
ممکن است وقتی ما از روی آن عبور می کنیم، فرو بریزد
و ما در رودخانه غرق شویم.
زن ادامه داد: یا فکرش را بکن، تخته ی پوسیده ای قدم بگذاری و پایت بشکند.
در آن صورت چه کسی از من و بچه ها مراقبت خواهد کرد؟
مرد با وحشت گفت: نمی دانم اگر پای من بشکند چه بر سر ما خواهد آمد.
شاید از گرسنگی بمیریم. این گفت و گو همچنان ادامه داشت.
زن و شوهر، هر دو نگران بودند و انواع بلاها و حوادث ناگواری را که
ممکن بود برای آنها پیش بیاید، تصور می کردند،
تا سرانجام به پل رسیدند.
اما در اوج نا باوری دیدند که
پل جدیدی به جای پل قبلی ساخته شده است
و به سلامت از آن عبور کردند.
نگذار موریانۀ نگرانی بنای زندگی ات را ویران کند...
❖ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سخنرانی #استاد #دانشمند
طوفان اخر الزمان خیلی چادرهارو باد برد.
این میوهها را باهم نخورید •
نوشیدن مخلوطی از آب هویچ و پرتقال یکی از مضرترین ترکیبهای غذایی است. مخلوط کردن این 2 میوه باهم و مصرف آن موجب بالا رفتن میزان اسید خون در بدن میشود.
مصرف خربزه و لیمو نیز همراه هم ترکیبی را بهوجود میآورد که موجب اختلال در تولید هموگلوبین خون میشود و سرانجام کم خونی را با خود به همراه میآورد. •
هرگز هندوانه را با میوههای دیگر میل نکنید زیرا موجب نفخ شکم میشود.
http://eitaa.com/cognizable_wan
نام : محمد تقی
نام خانوادگی : سالخورده
تاریخ تولد : ۱۳۶۵/۱۰/۰۱
محل تولد : شهرستان نکا روستای شهاب الدین
سن : ۳٠ سال
تاریخ شهادت : ۱۳۹۵/۰۱/۲۱
محل شهادت : منطقه حلب سوریه
نحوه شهادت : حین عملیات
محل مزار شهید : گلزار شهدای شهاب الدین
فرازی از وصیت نامه شهید:
📝سالهاست که تنها آرزوم شهادت در راه خداست و سالهاست که در هر نمازی که میخوانم اجابت این آرزو را از خدا میخواهم و سعی کردم تمام کارهایم را به محوریت این آرزو انجام بدهم. در کارهایم سعی میکنم این آرزو را از ذهن خودم فراموش نکنم تا انشالله به لطف خدا روزی من شهادت در راه خدا باشد.
#شهید_محمدتقی_سالخورده #مدافع_حرم_مازندران
☘️🌷🌹🍀
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺁﻫﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﻋِﺸﻘِﺖ ﺭﻭ ﻭِﻝ ﮐَﺮﺩﯼ ﻭ ﺍﻟٰﺎﻥ
ﺗﻮ ﻓِﮑﺮِ ﺍﯾﻨﯽ ﮐﻪ ﺟٰﺎﺷﻮ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻏَﺮﯾﺒﻪ ﭘُﺮ ﮐﻨﯽ .....
😂😂😂😂👇
ﺳﻼﻡ، ﺧﻮﺑﯽ؟ ﻗﺮﺑﻮﻧﺖ ﺑﺸﻢ
ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﻫﺴﺘﻢ ﺩﺭ ﺣﺪ ﻧﻮ |:
ﺩﺳﺖ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﻓﻘﻂ ﻣﺎﭼﻢ ﻣﯿﮑﺮﺩﻩ😁😎😁😁😁😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
اینایی که رنگ پوستشون تیره ست😕
اینایی که هیچکس دوسشون نداره😒
اینایی که معمولا شبا از خلوتشون بیرون میزنن😳
همینایی که جثه کوچیکی دارن اما خیلیا ازشون میترسن🤔
اینایی که خدا دوتا بال بهشون داده😝
اینا سوسکن 🐞سریع با یه دمپایی 👡بزنین روشون😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
💕 داستان حکمت و عدالت
روزی حضرت موسی (علیه السلام) به پیشگاه خداوند عرضه داشت خدایا، امروز من را به برخی اسرار و امور نهفته آگاه کن.
خداوند خطاب به او فرمود به کنار چشمه برو، خود را در میان گیاهان مخفی کن و نگاه کن چه حوادثی در آنجا رخ می دهد.
حضرت موسی (ع) این کار را کرد و به نظاره چشمه پرداخت.
در همان لحظه سواری به کنار آب آمد، لباس خود را در آورد و آب تنی کرد و سپس لباس بر تن کرد و رفت، اما کیسه پول های خود را جا گذاشت.
کودکی کنار چشمه آمد و کیسه پول را برداشت و رفت.
حضرت موسی (ع) شاهد بود که در همان لحظه کوری به کنار چشمه آمد و آنجا نشست.
در همین لحظه سوار به دنبال کیسه خود بازگشت و چون کیسه را نیافت، از کور پرسید آیا تو کیسه پول مرا ندیدی؟
کور که از هیچ چیز اطلاع نداشت اظهار بی خبری کرد.
سوار باچند ضربه، کور را از پا در آورد و او را کشت و گریخت.
حضرت موسی (ع) بعد از این واقعه عرض کرد خدایا، این چه حادثه ای بود که به من نشان دادی؟
حکمت هر چه بود این گونه بود که فرد بی گناه کشته شد.
خداوند فرمود ای موسی (ع)، پدر این کودک مدت ها نزد مرد اسب سوار کار کرده بود و دقیقا آنچه در کیسه بود حق او بود که مرد اسب سوار از پرداخت آن خودداری کرده بود.
اینک کودک وارث پدر است که از این راه به حق خود رسید.
اما آن کور که تو دیدی، در جوانی پدر آن سوار کار را به قتل رسانده بود و اکنون با حکمت و عدالت به سزای عمل خود رسید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
✫⇠قسمت :1⃣1⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
وقتی دوباره برگشتم توی سالن، با خودم گفتم: «چه خوب، صمد راست می گوید این بچه چقدر خوش قدم است. اول که زیارت مشهد برایمان درست شد، حالا هم که ماشین. خدا کند سومی اش هم خیر باشد.»
هنوز داشتیم فیلم سینمایی نگاه می کردیم که دوباره همان خانم صدایم کرد: «خانم محمدی را جلوی در کار دارند.»
صمد ایستاده بود جلوی در. گفتم: « ها، چی شده؟! سومی اش هم به خیر شد؟!»
خندید و گفت: «نه، دلم برایت تنگ شده. بیا تا اتوبوس ها آماده می شوند، برویم با هم توی خیابان قدم بزنیم.»
خندیدم و گفتم: «مرد! خجالت بکش. مگر تو کار نداری؟!»
گفت: «مرخصی ساعتی می گیرم.»
گفتم: «بچه ها چی؟! مامانت را اذیت می کنند. بنده خدا حوصله ندارد.»
گفت: «می رویم تا همین نزدیکی. آرامگاه باباطاهر و برمی گردیم.»
گفتم: «باشد. تو برو مرخصی ات را بگیر و بیا، تا من هم به مادرت بگویم.»
دوباره برگشتم و توی سالن نشستم. فیلم انگار تمام شدنی نبود. کمی بعد همان خانم آمد و گفت: «خانم ها اتوبوس آماده است. بفرمایید سوار شوید.»
🍃🍃
❃↫✨« »✨↬❃
✫⇠قسمت :2⃣1⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
سمیه را بغل کردم. مهدی هم دستش را داد به مادرشوهرم. خدیجه و معصومه هم بال چادرم را گرفته بودند. طفلی ها نمی دانستند قرار نیست با ما به مشهد بیایند. شادی می کردند و می خواستند زودتر سوار اتوبوس شوند.
توی محوطه که رسیدیم، دیدم صمد ایستاده. آمد جلو و دست خدیجه و معصومه را گرفت و گفت: «قدم! مرخصی ام را گرفتم، اما حیف نشد.»
دلم برایش سوخت. گفتم: «عیب ندارد. برگشتنی یک شب غذا می پزم، می آییم باباطاهر.»
صمد سرش را آورد نزدیک و گفت: «قدم! کاش می شد من را بگذاری توی ساکت با خودت ببری.»
گفتم: «حالا مرا درک می کنی؟! ببین چقدر سخت است.»
خانم ها آرام آرام سوار اتوبوس شدند. ما هم نشستیم کنار شیشه. صمد دست خدیجه و معصومه را گرفته بود. بچه ها گریه می کردند و می خواستند با ما بیایند. اولین باری بود که آن ها را تنها می گذاشتم. بغض گلویم را گرفته بود. هر کاری می کردم گریه نکنم، نمی شد.
سرم را برگرداندم تا بچه ها گریه ام را نبینند. کمی بعد دیدم صمد و بچه ها آن طرف تر، روی پله ها ایستاده اند و برایم دست تکان می دهند.
ادامه دارد...✒️
🍃🍃
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
جـــــاده گناه بن بـسته رفیق❌
تا دیر نشده دور بـــــزن ↻
ممکنه دیر بشه ⚠️
#اللهمعجللولیکالفرج
http://eitaa.com/cognizable_wan
حتما بخوانید‼️‼️🔆👇👇👇
🌸 ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻧﮑﻦ برای ﻧﻌﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍوند ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻩ است؛
زﯾﺮﺍ ﺗﻮ نمیدانی ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ
و ﻏﻤﮕﯿﻦ نباش ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮔﺮﻓﺖ...
ﺯﯾﺮﺍ ﺗﻮ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻋﻮﺽِ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ،
پس سعی کن ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮐﺮ باشی...
🌸 ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﻣﺤﺎﺳﺒﻪ ﺛﺮﻭﺗﺖ ﮔﺮﻓﺘﻰ پولهایت ﺭﺍ ﻧﺸﻤﺎﺭ...
ﮐﺎﻓﯽ ﺍﺳﺖ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﻜﻰ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﻧﻪﺍﺕ ﺑﺮﯾﺰﯼ...
ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺩﺳﺘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺁﻧﺮﺍ ﭘﺎﮎ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺛﺮﻭﺕ ﺗﻮﺳﺖ.
........................................
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃