eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
17.2هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه که بودم عموم برام یه کتونی خرید که سفید بود، با بندای مشکی، عاشقش بودم! آخه مامانم هیچ وقت برام کفش سفید نمیخرید؛ میگفت زود کثیف میشه. ولی این وسط یه مشکلی بود؛ دو سایز برام بزرگ بود. مامانم گذاشتش تو انباری، گفت یکم که بزرگتر شدی بپوشش. خلاصه دو سال گذشت! مامانم گفت فکر کنم دیگه اندازت شده. اونقدر ذوق داشتم واسه پوشیدنش که داشتم بال درمیاوردم! آخه توو کل این دو سال، هر کفشی میخریدم با خودم میگفتم عمرا به اون کتونی سفیده نمیرسه! رفت و از انباری آوردش بیرون با ذوق در جعبه رو باز کردم، ولی خشکم زد! اصلاً اونی نبود که فکر میکردم! یعنی توو کل این دو سال اونقد واسه خودم بزرگش کرده بودم که قیافه ی واقعیشو یادم رفته بود! با خودم گفتم: "این بود اون کفشی که به خاطرش رو همه ی کفشا عیب میذاشتم؟! این بود اون کفشی که به عشق این که بپوشمش این همه منتظر موندم؟" یکم فکر کردم دیدم همیشه همینه! یه سری چیزارو، یه سری آدمارو تو ذهنمون بزرگش میکنیم که واقعیتشونو فراموش میکنیم ولی وقتی باهاشون دوباره رو به رو میشیم، تازه میفهمیم اصلا ارزش نداشتن که این همه وقت، فکرمونو مشغولشون کردیم...! 📚 🍃 🌺🍃     ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
🌼🍃در زمان های قدیم مرد جوانی در قبیله ای مرتکب اشتباهی شد .به همین دلیل بزرگان قبیله گرد هم آمدند تا در مورد اشتباه جوان تصمیم بگیرند در نهایت تصمیم گرفتند که در این مورد با پیر قبیله که تجربه بسیاری داشت مشورت کنند و هر چه که او بگوید عملی کنند. 🌼🍃پیر قبیله از انجام این کار امتناع کرد .بزرگان قبیله دوباره فردی را به دنبال او فرستادند و پیام دادند که شما باید تصمیم نهایی را در مورد اشتباه این جوان بگیرید . پیر قبیله کوزه ای سوراخ را پر از آب کرد سپس آن را از پشت خود آویخت و به سمت بزرگان قبیله حرکت کرد . 🌼🍃بزرگان قبیله بادیدن او پرسیدند : قصه این کوزه چیست؟ پیر قبیله پاسخ داد : گناهانم از پشت سرم به بیرون رخنه می کنند بی آنکه به چشم آیند و امروز آمده ام که درباره گناه دیگری قضاوت کنم. بزرگان قبیله با شنیدن این سخن چیزی بر زبان نیاوردند و گناه مرد جوان را بخشیدند. ❣عیب مردم فاش کردن بدترین عیب هاست ❣عیب گو اول کند بی پرده عیب خویش را 📚 🍃 🌺🍃     ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
«بیل را بده دستش، دسته‌اش را می‌دزده» 🎭 داستان: اپلی، بیل و دسته‌ی گمشده در روستای سبزدره، دو دوست قدیمی زندگی می‌کردند: اپلی، مردی ساده‌دل و خوش‌قلب، و براش، مردی ناقلا، زرنگ و همیشه دنبال یک راهِ میان‌بر برای پولدار شدن. روزی از روزها، اپلی داشت توی مزرعه‌اش بیل می‌زد، که ناگهان دسته‌ی بیلش شکست. غمگین و خاک‌آلود، رفت پیش براش. گفت: — براش جان، می‌تونی یه بیل بهم قرض بدی؟ فردا برات پس می‌دم. براش، که تا اسم بیل رو شنید چشم‌هاش برق زد، گفت: — معلومه رفیق! همین حالا بیارم برات... ولی مواظب باش، این بیل برادرم از آمریکا برام فرستاده، دسته‌اش اصل سوئده! اپلی خندید و بیل را گرفت و راهیِ مزرعه شد. فردا صبح براش آمد سراغ بیل. اپلی با لبخند گفت: — ببخش براش، یه اتفاقی افتاد... براش: — چه اتفاقی؟! نگو که بیل شکست! اپلی: — نه بابا! بیل سر جاشه... فقط دسته‌اش نیست! — یه دزد اومد، فقط دسته‌اش رو برد! خودِ بیل موند! براش داد زد: — مگه می‌شه بیل بدون دسته؟ اون دزد هم خودتی اپلی! — بیل رو دادی دستت، دسته‌اش رو دزدیدی! از اون روز، مردم روستا وقتی کسی به امانت خیانت می‌کرد، با خنده می‌گفتن: «بیل رو دادن دستش، دسته‌اش رو دزدید! درست مثل اپلی!» و اپلی؟ اون فقط می‌خندید و می‌گفت: — خب راست می‌گن، ولی حداقل بیل‌شون سالم موند!     ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
• حکایت دو رفیق و آپارتمان ۶۰ طبقه: آورده اند؛ دو دوست در یکی از برج‌های آسمان خراش شهر زندگی می‌کردند؛ آنها در طبقه شصتم این ساختمان مرتفع سکونت داشتند. روزی با چمدان‌ها و وسایل خود بازگشتند تا به خانه بروند، اما در بدو ورود به ساختمان با تابلویی مواجه شدند که روی آن نوشته بود: «آسانسور خراب است، لطفا از پله ها استفاده کنید.». به یکدیگر نگریستند و با نگرانی گفتند: «چاره‌ای نیست، باید برویم؛ اما بیایید بار و بنه‌مان را همین‌جا در اتاق انتظار بگذاریم و سبک‌بار بالا برویم.» برای آن‌که مسیر طاقت‌فرسا برایشان آسان‌تر شود، تصمیم گرفتند این‌گونه عمل کنند: در بیست طبقه نخست، قصه‌های شاد و خنده‌دار برای هم تعریف کنند تا روحیه بگیرند؛ در بیست طبقه دوم، سخن از تلاش، جدیت و پشتکار بگویند تا انگیزه و اراده‌شان تقویت شود؛ و در بیست طبقه پایانی، از غم‌ها، دردها و رنج‌ها سخن بگویند تا با حس هم‌دردی و هم‌دلی، خستگی راه را تاب بیاورند. همین‌گونه عمل کردند. بیست طبقه اول با شادی و خنده سپری شد، بیست طبقه دوم با قصه‌های جدی و انگیزشی، و بیست طبقه آخر با روایت رنج‌ها، بیماری‌ها و داغ‌ها و دردهای انسانی. سرانجام به طبقه شصتم رسیدند؛ در برابر درِ منزل ایستادند، خواستند وارد شوند، اما ناگهان با اندوهی عمیق به یاد آوردند که کلید را پایین جا گذاشته‌اند. 📚 🍃 🌺🍃     ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
🔺مرجع خدوم! ▫️آقای سيد محمود مرعشی: 🔹زمانی كه من نوجوان بودم، يك روز پدرم آیت الله فرمودند: آقا! امروز بيا تا تو را به جايی ببرم! بعد مرا به منزل آقاي كَنی بردند. آقاي كنی آدم متمكّنی بود و اين اواخر در قم مجاور شده بود. 🔸وقتی به آن جا رفتيم، ديدم ايشان سفره‌ای انداخته و عده‌ای نابينای فقير و نيازمند نشسته‌اند. پدرم لباسشان را سبك كردند و به پذيرايی از آن ها مشغول شدند. آن ها هم نمی دانستند ميزبان و خدمتكارشان چه شخصيّتي است! ... ⚡️پدرم در حالی كه مرجع تقليد بسياری بودند و به لحاظ عِلم و شهرت از بزرگان به حساب می آمدند، همچون خدمتگزاری كوچك از فقرا و افراد بی بضاعت شهر پذيرايی می كردند! 🍁اين رازی بود بين من و پدرم و آقاي كَنی كه هر دو ماه يك‌بار تكرار می شد. 💢گاه ايشان می فرمودند: شايد در قم خانه‌ای نباشد كه من به خاطر موضوعی به آن ها سر نزده باشم! از جشن و عزا تا بهانه‌هاي ديگر! ✾    ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
ضرب‌المثل «سرد و گرم روزگار را چشیده» معمولاً درباره‌ی کسی به کار می‌رود که تجربه‌های سخت و شیرین زیادی در زندگی داشته و پخته و عاقل شده. 📜 حکایت «پیرمرد و پادشاه جوان» روزی روزگاری در سرزمینی دور، پادشاهی جوان به تازگی بر تخت سلطنت نشسته بود. پُر شور و بی‌تجربه، تصمیم داشت همه چیز را عوض کند و فکر می‌کرد عقل و قدرتش از همه بیشتر است. در یکی از نخستین روزهای سلطنت، مردی پیر و ژنده‌پوش را نزد او آوردند که در گذشته وزیر دانایی بوده اما به دستور شاه قبلی به روستا تبعید شده بود. پادشاه جوان با تحقیر گفت: ــ تو با این ریش سفید و لباس پاره، چه می‌فهمی از حکومت و سیاست؟ پیرمرد لبخندی زد و گفت: ــ پادشاه جوان! من سرد و گرم روزگار را چشیده‌ام. روزی بر سریر قدرت بودم و روزی بر خاک تبعید نشستم. از خیانت دوستان چشیده‌ام و از صداقت دشمنان آموخته‌ام. آنچه تو اکنون آغاز کرده‌ای، من به پایان رسانده‌ام. پادشاه که جوانی مغرور بود، باز خندید. اما گذر روزگار چندان نپایید. چند ماهی نگذشته بود که دربارش به هرج و مرج افتاد، دشمنان از مرز گذشتند و وزرایش به او پشت کردند. آن‌گاه تنها کسی که پادشاه برای مشورت یافت، همان پیرمرد بود... از آن پس، هر کس که از پادشاه جوان می‌پرسید آن پیرمرد کیست؟ با احترام می‌گفت: ــ او کسی است که سرد و گرم روزگار را چشیده.        ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
☯️( هر وقت کسی شدی بگو خراب کنند) دانشجویی بود که هزار جور گرفتاری داشت . درس‌هایش زیاد بود . پول نداشت در شهری دور از زادگاهش درس می‌خواند روزی سرش را انداخته بود پایین و توی فکر بود راه می‌رفت که ناگهان سرش به تیرک سایبان یکی از مغازه‌ها خورد و به زمین افتاد . ضربه شدید بود . دنیا جلو چشمهایش تاریک شد . کمی که به خودش آمد صاحب مغازه را دید و گفت : مرد حسابی چرا تیرک سایبانت را این قدر پایین گذاشته‌ای ؟ مغازه دار قاه قاه خندید و گفت : مگر کوری ، چشمت نمی‌بیند ؟ حواست کجا بود . دانشجو گفت : سایبانت را خراب کنی و تیرک را بالاتر بساز . صاحب مغازه سینه‌اش را جلو داد و گفت : ببخشید . فقط منتظر دستور شما بودم تا امر بفرمایید . حالا کسی نشده‌ای که دستور بدهی برو هر وقت کسی شدی بیا و دستور بده تا خرابش کنم . دانشجو در حالی که خیلی ناراحت و عصبانی بود راهش را گرفت و رفت . دو سه سالی گذشت یک روز که مغازه دار مشغول فروش جنس بود متوجه شد که چند سوار کار به طرف او می‌آیند . آنها نظامی بودند . سوارها با اسب‌هایشان پیش آمدند یکی از آن‌ها با صدای بلند گفت : آهای صاحب مغازه چرا سایبانت این قدر پایین است و مزاحم رفت و آمد مردم است ؟ زود باش سایبان را خراب کن تا راه باز شود . صاحب مغازه گفت : از‌ آن طرف‌تر بروید . مگر مجبورید از این جا بروید . سوار کار گفت : خرابش می‌کنی یا دستور بدهم خرابش کنند . مغازه دار فریاد زد مگر شهر هرت است . من از دستتان شکایت می‌کنم . نظامی گفت : برو شکایت کن ، یادت نمی‌آید ؟ چند سال پیش که سر من به سایبان تو خورد خودت گفتی برو هر وقت کسی شدی دستور بده ، سایبانم را خراب کنند . حالا من برای خودم کسی شده‌ام و دستور می‌دهم سایبان مغازه‌ات را خراب کنند . مغازه دار دیگر حرفی نداشت که بزند . از آن به بعد به کسی که در خواست و دستور نسنجیده‌ای بدهد ، می.گویند ( هر وقت کسی شدی ، بگو خراب کنند ) ✾    ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
🚨اصالت ذاتی بهتر است یا تربیت خانوادگی ؟ ✍در تاریخ آمده است، به رسم قدیم روزی شاه عباس کبیر در اصفهان به خدمت عالم زمانه " شیخ بهائی" رسید. پس از سلام واحوالپرسی از شیخ پرسید: « در برخورد با افراد اجتماع  " اصالت ذاتی" آنها بهتر است یا "تربیت خانوادگی" شان ؟   📌شیخ گفت : هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است، ولی به نظر من " اصالت " ارجح است. شاه برخلاف او گفت: شک نکنید که "تربیت" مهم تر است! بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچیک نتوانستندیکدیگر را قانع کنند. 📌بناچار، شاه برای اثبات حقانیت خود، او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش رابه کرسی نشاند. فردای آن روز هنگام غروب، شیخ به کاخ رسید. بعد از تشریفات اولیه، وقت شام فرارسید. سفره ای بلند پهن کردند ولی چون چراغ و برقی نبود، مهمانخانه سخت تاریک بود در این لحظه پادشاه دستی به کف زد و با اشاره او، 📌چهار گربه شمع به دست حاضر شدند و آنجا را روشن کردند! درهنگام ِ شام ، شاه دستی پشت شیخ زد و گفت: دیدی گفتم "تربیت" از "اصالت" مهم تر است! مااین گربه های نا اهل را اهل و رام کردیم که این نتیجه ی اهمیت " تربیت " است. 📌شیخ در عین اینکه هاج و واج مانده بود گفت من فقط به یک شرط حرف شما را می پذیرم و آن اینکه فردا هم گربه ها مثل امروز چنین کنند!! شاه که از حرف شیخ سخت تعجب کرده بود، گفت: این چه حرفیست؟ فردا مثل امروز وامروز هم مثل دیروز!!! کار آنها اکتسابی است که با تربیت و ممارست وتمرین زیاد انجام می شود. 📌ولی شیخ دست بردار نبود که نبود تا جایی که شاه عباس را مجبور کرد تا این کار را فردا تکرار کند. لذا شیخ، فکورانه به خانه رفت. او وقتی از کاخ برگشت بیدرنگ دست به کار شد. چهار جوراب برداشت و چهار موش بخت برگشته در آن نهاد. 📌فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت. تشریفات همان و سفره همان و گربه های بازیگر همان ! شاه که مغرورانه تکرار مراسم دیروز را تأکیدی برصحّت حرفهایش می دید، زیر لب برای شیخ رجز میخواند  که در این زمان، شیخ موشها را رها کرد. 📌هنگامه ای به پا شد یک گربه به شرق، دیگری به غرب، آن یکی، شمال و این یکی، جنوب! و این بار شیخ دستی برپشت شاه زد و گفت: شهریارا! یادت باشد اصالت  گربه، موش گرفتن است گرچه "تربیت" هم بسیار مهم است ولی" اصالت " مهم تر! 📌یادت باشد با "تربیت" میتوان گربه را رام  و آرام کرد ولی هرگاه گربه موش را دید، به اصل و ”اصالت" خود بر می گردد و شیر نااهل و ناآرام و درنده می شود.        ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
🌿اصالت چیست در زمانهای گذشته درب قصر یکی از پادشاهان لکه سیاهی افتاده بود خادمین دربار هر کاری کردند، نتوانستد لکه را از بین ببرند یک روز مرد فقیری از این موضوع مطلع شد و گفت من می دانم چرا درب قصر پادشاه سیاه شده است مرد فقیر را پیش پادشاه بردند و ایشان به پادشاه گفت داخل درب گرانبهای قصر شما کِرمی هست که مشغول خوردن درب است! پادشاه به او خندید وگفت ای مردک مگر می شود در داخل درب کرم زندگی کند؟ مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد پادشاه گفت بسیار خوب! دستور می دهم درب را بشکنند اگر کرمی نبود گردنت را می زنم مرد هم پذیرفت وقتی درب را شکافتند دیدند کِرمی زیر قسمت سیاهی لکه رنگ وجود دارد. پادشاه از پاسخ او خوشش آمد و دستور داد مرد فقیر را به گوشه ای از آشپزخانه برده و مقداری از پس مانده غذاها را به او بدهند! روز بعد پادشاه که سوار بر مرکب یکی از اسبانش شد بود رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظر تو چیست؟ مرد فقیر گفت شاید این اسب در تند دویدن بهترین باشد که هست ولی یک ایرادی نیز دارد پادشاه سوال کرد ای مرد بگو ببینم چه ایرادی دارد؟ مرد فقیر گفت: این اسب در اوج دویدن هم که باشد وقتی رودخانه ای ببیند به درون آب می پرد پادشاه باورش نشد! برای اثبات ادعای مرد فقیر ، سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشت ناگهان اسب با دیدن رودخانه سریع خودش را درون آب انداخت پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و دستور داد که مرد فقیر را مجددا به محل قبلی برده و پس مانده غذاها را به بدهند. روز بعد خواست تا او را بیاورند وقتی فقیر را نزد پادشاه آوردند ؛پادشاه از او سوال کرد: مردک بگو دیگر چه می دانی؟ مرد که به شدت ترسیده بود گفت: می دانم که تو شاهزاده نیستی!! پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود در پی کشف واقعیت نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم؟! مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت:حقیقت دارد پسرم! من و شاه از داشتن بچه بی بهره بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه هراس داشتیم؛ وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم بدین صورت پادشاه از راز شاهزاده نبودن خود باخبر شد !! پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست و از سِرّ دانایی او پرسید..... مرد فقیر گفت: علت سیاهی در را از آنجایی فهمیدم که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمی رود! علاقه اسب به آب را چون پاهایش پشمی بود و کُلک داشتند فهمیدم که در زمان کُره بودن در زمان چریدن در چراگاه حتما روزی از شیر گاومیشی تغذیه کرده و حتما به آب تنی علاقه مند است. پادشاه پرسید : """اصالت""" مرا چگونه فهمیدی؟! فقیر گفت: من پاسخ دو سئوال مهم زندگیتان را دادم ولی تو به جای پاداش مناسب، دو شب مرا به گوشه ای از آشپزخانه فرستادی و‌ غذای پسمانده دربار دادی چون این کار تو را دور از کرامت یک شاهزاده دیدم """"فهمیدم تو نیستی"""" یادمان باشد بنیادی ترین ""خصایص ما انسان ها ذاتی"" است هیچگاه آدم کوچک بزرگ نمی شود و هیچوقت بزرگ و بزرگ زاده کوچک نمی شود نه هرگرسنه ای، فقیراست و نه هر بزرگی، بزرگوار مهم ""اصالت"" و ""ریشه""" آدماست و اینکه درچه مکتب و مسلکی و چگونه محیطی تربیت یافته است!! تو اول بگو با کیان زیستی که تا من بگویم که تو کیستی     ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
💎معلمی از دانش آموزانش خواست "فواید گاو بودن" را بنویسند و نوشته ای که در زیر می خوانید تمام و کمال انشای آن دانش آموز است با سلام خدمت معلم عزیزم و عرض تشکر از زحمات بی دریغ اولیاء و مربیان مدرسه که در تربیت ما بسیار زحمت میکشند و اگر آنها نبودند معلوم نبود ما الان کجا بودیم اکنون قلم به دست میگیرم و انشای خود را آغاز می کنم البته واضح و مبرهن است که اگر به اطراف خود بنگریم در می یابیم که گاو بودن فواید زیادی دارد من مقداری در این مورد فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که مهمترین فایده ی گاو بودن این است که آدم دیگر آدم نیست. بلکه گاو است. هرچند که نتیجه گیری باید در آخر انشاء باشد بیایید یک لحظه فکر کنیم که ما گاویم ببینیم چقدر گاو بودن فایده دارد مثلا در مورد همین ازدواج وقتی گاوی که پدر خانواده است میخواهد دخترش را شوهر دهد، نگران جهیزیه اش نیست. نگران نیست که بین فامیل و همسایه آبرو دارند. مجبور نیست به خاطر این که پول جهاز دخترش را تهیه نماید، برای صاحبش زمین اضافه شخم بزند، یا بدتر از آن پاچه خواری کند. هیچ گاوی نگران کرایه خانه اش نیست. گاوها آنقدر عاقلند که میدانند بهترین سالهای عمرشان را نباید پشت کنکور بگذرانند گاوها حیوانات مفیدی هستند و انگل جامعه نیستند. شما تاکنون یک گاو معتاد دیده اید؟ گاوی دیده اید که سر کوچه بایستد و مزاحم ناموس مردم شود؟ آخر گاوها خودشان خواهر و مادر دارند تا حالا شما گاو بیکار دیده اید؟ آیا دیده اید گاوی زیرآب گاو دیگری را پیش صاحبش بزند؟ تا حالا دیده اید گاوی غیبت گاو دیگری را بکند؟ آیا تا بحال دیده اید گاوی زنش را کتک بزند ؟ یا گاو ماده ای شوهر خواهرش را به رخ شوهرش بکشد؟ و مثلا بگوید از آقای فلانی یاد بگیر. آخر توهم گاوی؟! هیچ گاوی غمباد نمی گیرد هیچ گاوی رشوه نمی گیرد. هیچ گاوی اختلاس نمی کند هیچ گاوی آبروی دیگری را نمی ریزد. هیچ گاوی خیانت نمی کند. هیچ گاوی دل گاو دیگر را نمی شکند. هیچ گاوی دروغ نمی گوید. هیچ گاوی آنقدر علف نمی خورد که از فرط پرخوری تا صبح خوابش نبرد در حالی که گاو طویله کناریشان از گرسنگی شیر نداشته باشد تا به گوساله اش شیر بدهد هیچ گاوی گاو دیگر را نمی کشد هیچ گاوی... گاو خیلی فایده ها دارد لباس ما از گاو است غذایمان از گاو، شیر و پنیر و کره و خامه ... ولی با همه منافع يادشده هیچ گاوی نگفت : من ... بلکه گفت: مـــــــــااااااا اگر بخواهم هنوز هم در مورد فواید گاو بودن بگویم، دیگر زنگ انشاء می خورد و نوبت بقیه نمی شود که انشایشان را بخوانند. اما به نظر من مهمترین فایده گاو بودن این است که دیگر آدم نیست" 📚 🍃 🌺🍃     ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
“طعم هدیه” روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید. آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت. اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد. شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است. ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید: آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟ استاد در جواب گفت: تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم. این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد. 📚 🍃 🌺🍃     ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
در مدرسه برای امتحانات ، عکس دانش آموزان لازم شد . مدیر مدرسه یک عکاس را آورد و با او جهت گرفتن عکس از دانش آموزان به ازای هر نفر ٣٠٠٠ تومان قرار گذاشت . مدیر به معلم گفت از هر دانش آموز ۴٠٠٠ هزار برای عکسشون جمع کن . معلم به دانش آموزان گفت برای پول عکس باید نفری ۵٠٠٠ بیارین . دانش آموز رفت خونه و به مادرش گفت برای عکس گرفتن از ما ، مدرسه گفتند ٦٠٠٠ بیارین . مادر شب به پدر گفت که مدرسه گفته بچه ها ٧٠٠٠ بیارن. پروژه ها بعضی وقتها اینگونه اجرا می‌شود! شاید از این هم بدتر!! 📚 🍃 🌺🍃     ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan