eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ 📖 ❣ 🌹حتی وقتی مشروب نمی خوردم بیدار شدن با سردرد و سرگیجه برام عادی شده بود ... کم کم حس می کردم درس ها رو هم درست متوجه نمیشم ... و ... 🌹هر دفعه یه بهانه برای این علائم پیدا می کردم ...ولی فکرش رو نمی کردم بدترین خبر زندگیم منتظرم باشه ...بالاخره رفتم دکتر ... بعد از کلی آزمایش و جلسات پزشکی... توی چشمم نگاه کرد و گفت ... 🌹- متاسفیم خانم کوتزینگه ... شما زمان زیادی زنده نمی مونید ... با توجه به شرایط و موقعیت این تومور ... در صد موفقیت عمل خیلی پایینه و شما از عمل زنده برنمی گردید ... همین که سرتون رو ... 🌹مغزم هنگ کرده بود ... دیگه کار نمی کرد ... دنیا مثل چرخ و فلک دور سرم می چرخید ... - خدایا! من فقط 21 سالمه ... چطور چنین چیزی ممکنه؟... فقط چند ماه؟ ... فقط چند ماه دیگه زنده ام!! ... 🌹حالم خیلی خراب بود ... برگشتم خونه ... بدون اینکه چیزی بگم دویدم توی اتاق و در رو قفل کردم ... خودم رو پرت کردم توی تخت ... فقط گریه می کردم ... دلم نمی خواست احدی رو ببینم ... هیچ کسی رو ... 🌹یکشنبه رفتم کلیسا ... حتی فکر مرگ و تابوت هم من رو تا سر حد مرگ پیش می برد ... هفته ها به خدا التماس کردم ... نذر کردم ... اما نذرها و التماس های من هیچ فایده ای نداشت ... نا امید و سرگشته، اونقدر بهم ریخته بودم که دیگه کنترل هیچ کدوم از رفتارهام دست خودم نبود ... و پدر و مادرم آشفته و گرفته ... چون علت این همه درد و ناراحتی رو نمی دونستن ... خدا صدای من رو نمی شنید ... ✍ادامه دارد‌...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ 📖 🌷یه هفته دیگه هم به همین منوال گذشت ... به خودم گفتم... - تو یه احمقی آنیتا ... مگه چقدر از عمرت باقی مونده که اون رو هم داری با ناله و گریه هدر میدی؟ ... به جای اینکه دائم به مرگ فکر می کنی، این روزهای باقی مونده رو خوش باش ... 🌷همین کار رو هم کردم ... درس و دانشگاه رو کنار گذاشتم ... یه لیست درست کردم از تمام کارهایی که دوست داشتم انجام شون بدم ... و شروع کردم به انجام دادن شون ... دائم توی پارتی و مهمونی بودم ... بدون توجه به حرف دکترها، هر چیزی رو که ازش منع شده بودم؛ می خوردم ... انگار می خواستم از خودم و خدا انتقام بگیرم ... از دنیا و همه چیز متنفر بودم ... دیگه به هیچی ایمان نداشتم ... 🌷اون شب توی پارتی حالم خیلی بد شد ... سرگیجه و سردردم وحشتناک شده بود ... دیگه حتی نمی تونستم روی یه خط راست راه برم ... سر و صدا و موسیقی مثل یه همهمه گنگ و مبهم توی سرم می پیچید ... دیگه نفهمیدم چی شد ... 🌷چشم باز کردم دیدم توی اورژانس بیمارستانم ... سرم درد می کرد و هنوز گیج بودم ... دکتر اومد بالای سرم و شروع به سوال پرسیدن کرد ... حوصله هیچ کس رو نداشتم ... بالاخره تموم شد و پرستار پرده رو کنار زد ... 🌷تخت کنار من، یه زن جوان محجبه بود ... اول فکر کردم یه راهبه است اما حامله بود ... تعجب کردم ... با خودم گفتم شاید یهودیه ... اما روبند نداشت و لباس و مقنعه اش هم مشکی نبود ... من هرگز، قبل از این، یه مسلمان رو از نزدیک ندیده بودم .. ✍ادامه دارد‌..... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
‏چند سال پیشا با یه دختره آشناشدم بعد یه مدت داداشش فهمید زنگ زد لاتیشو پر کرد بهم گفت ببین تو اصلا جنگنده هارو میشناسی؟ منم گفتم یه f14 یه f16 در این حد بعد گفت بابا تو خیلی خلی خواهرم از تو خل تر که با تو رفیق شده بعد قطع کرد. بعد یه مدت فهمیدم فامیلیش جنگنده بوده.🙈 ‌ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ 😄 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﮦℓﮧﮩﮨℓﮦℓﮧﮨℓﮧﮨℓﮦﮧﮨℓﮦ ﮧﮩﮨℓﮧﮩﮨℓﮦℓﮧﮨℓﮦ ﮧﮨℓ ﮦℓﮧﮩﮨ ℓﮦℓﮧﮨℓﮧﮨℓﮦ ﮧﮩﮨℓﮧﮩﮨℓﮦℓﮧﮨℓﮦ ﮧﮨℓ ﮦℓﮧﮩﮨℓﮦℓﮧﮨℓﮧﮨℓﮦ ﮧﮩﮨℓﮧﮩﮨℓﮦℓﮧﮨℓﮦ ﮧﮨℓ ﮦℓﮧﮩﮨℓﮦℓﮧﮨℓﮧﮨℓﮦﮧﮨℓﮧﮩﮨℓﮦℓﮧﮨℓﮦ ‌‌ این جوکو تو صفحه دکترا دیدم ؛ خودشون که خیلی میخندیدن! بخند کلاس داره 😐😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ 😄 http://eitaa.com/cognizable_wan
ی داداش کوچیک داشتم دسشویی داشت هی میگفت داداش جیش دارم منم بهش گفتم از این به بعد هر وقت دستشویی داشتی بگو میخوام بخونم😄 خلاصه... یه شب عموم خونمون بود نصفه شب شد داداشم بهش گفت عمو میخوام بخونم عمومم که جریانو نمیدونست گفت باشه اما یواش در گوشم بخون زود تموم شه هیچی دیگه بنده خدا عفونت گوش گرفت😂الانم بیمارستانیم 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ 😄 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😂زدن رو دست -لیموشو بدم هلوشو بدم- تبلیغات افغانستان + ولی عجب چیز خفنیه بخاری بالکان 😂👍 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ 😄 http://eitaa.com/cognizable_wan
✨ #پندانـــــــهـــ ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﻫﺴﺖ، ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻥ هم ﻫﺴﺖ. ﺑﻪ ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ﺍﺳﺖ ﺭﺣﻢ ﻛﻨﻴﺪ، ﺗﺎ ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﺣﻢ ﻛﻨﺪ❣ 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ # 📖 🌷مسلمانان کشور من زیاد نیستند یعنی در واقع اونقدر کم هستند که میشه حتی اونها رو حساب نکرد ... جمعیت اونها به 30 هزار نفر هم نمیرسه و بیشترشون در شمال لهستان زندگی می کنن ... 🌷همون طور که به بالشت های پشت سرش تکیه داده بود ... داشت دونه های تسبیحش رو می چرخوند ... که متوجه من شد ... بهم نگاه کرد و یه لبخند زد ... دوباره سرش چرخوند و مشغول ذکر گفتن شد ... نمی دونم چرا اینقدر برام جلب توجه کرده بود ... دعا می کنی؟ ... 🌷- نذر کرده بودم ... دارم نذرم رو ادا می کنم ... - چرا؟ ... - توی آشپزخونه سر خوردم ... ضربان قلبش قطع شده بود... چشم های پر از اشکش لرزید ... لبخند شیرینی صورتش رو پر کرد ... - اما گفتن حالش خوبه ... - لهجه نداری ... - لهستانیم ولی چند سالی هست آلمان زندگی می کنم... - یهودی هستی؟ ... 🌷- نه ... تقریبا 3 ساله که مسلمان شدم ... شوهرم یه مسلمان ترک، ساکن آلمانه ... اومده بودیم دیدن خانواده ام... و این آغاز دوستی ما بود ... قرار بود هر دومون شب، توی بیمارستان بمونیم ... هیچ کدوم خواب مون نمی برد ... اون از زندگیش و مسلمان شدنش برام می گفت ... منم از بلایی که سرم اومده بود براش گفتم ... از شنیدن حرف ها و درد دل های من خیلی ناراحت شد ... 🌷- من برات دعا می کنم ... از صمیم قلب دعا می کنم که خوب بشی ... خیلی دل مرده و دلگیر بودم ... - خدای من، جواب دعاهای من رو نداد ... شاید کلیسا دروغ میگه و خدا واقعا مرده باشه ... چرخیدم و به پشت دراز کشیدم ... و زل زدم به سقف ... - خدای تو جوابت رو داد ... اگر خدای تو، جواب من رو هم بده؛ بهش ایمان میارم ... 🌷خیلی ناامید بودم ... فقط می خواستم زنده بمونم ... به بهشت و جهنم اعتقاد داشتم اما بهشت من، همین زندگی بود ... بهشتی که برای نگهداشتنش حاضر بودم هر کاری بکنم ... هر کاری ... ✍ادامه دارد‌...... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
🍃🍃🌺🍃🍃 ✏️من دانشجوى سال دوم بودم. يک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سوال اين بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می‌کند چيست؟» من آن زن نظافتچى را بارها ديده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود... امّا نام کوچکش را از کجا بايد می‌دانستم؟ من برگه امتحانى را تحويل دادم و سوال آخر را بی‌جواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجويى از استاد سوال کرد آيا سوال آخر هم در بارم‌بندى نمرات محسوب می‌شود؟ استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسيارى ملاقات خواهيد کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شايسته توجه و ملاحظه شما می‌باشند، حتى اگر تنها کارى که می‌کنيد لبخند زدن و سلام کردن به آن‌ها باشد. 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ 📖 📖 🌺چند ماه گذشت ... زمان مرگم رسیده بود اما هنوز زنده بودم... درد و سرگیجه هم از بین رفته بود ... رفتم بیمارستان تا از وضعیت سرم با خبر بشم ... آزمایش های جدید واقعا خیره کننده بود ... دیگه توی سرم هیچ توموری نبود ... من خوب شده بودم ... من سالم بودم ... 🌺اونقدر خوشحال شده بودم که همه چیز رو فراموش کردم ... علی الخصوص قولی رو که داده بودم ... برگشتم دانشگاه ... و زندگی روزمره ام رو شروع کردم ... چندین هفته گذشت تا قولم رو به یاد آوردم ... با به یاد آوردن قولم، افکار مختلف هم سراغم اومد ... 🌺- چه دلیلی وجود داشت که دعای اون زن مسلمان مستجاب شده باشه؟ ... شاید دعای من در کلیسا بود و همون زمان تومور داشت ذره ذره ناپدید می شد و من فقط عجله کرده بودم ... شاید ... شاید ... چند روز درگیر این افکار بودم ... و در نهایت ... چه نیازی به عوض کردن دینم بود؟ ... من که به هر حال به خدا ایمان داشتم ... 🌺تا اینکه اون روز از راه رسید ... روی پلکان برقی، درد شدیدی توی سرم پیچید ... سرم به شدت تیر کشید ... از شدت درد، از خود بی خود شدم ... سرم رو توی دست هام گرفتم و گوله شدم ... چشم هام سیاهی می رفت ... تعادلم رو از دست دادم ... دیگه پاهام نگهم نمی داشت ... نزدیک بود از بالای پله ها به پایین پرت بشم که یه نفر از پشت من رو گرفت و محکم کشید سمت خودش ... و زیر بغلم رو گرفت... به بالای پله ها که رسیدیم افتادم روی زمین ... 🌺صدای همهمه مردم توی سرم می پیچید ... از شدت درد نمی تونستم نفس بکشم ... همین طور که مچاله شده بودم یه لحظه به یاد قولی که داده بودم؛ افتادم ... - خدایا! غلط کردم ... من رو ببخش ... یه فرصت دیگه بهم بده ... خواهش می کنم ... خواهش می کنم ... خواهش می کنم ... ✍ادامه دارد‌..... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ 📖 📖 ✨برای اسلام آوردن، تا شمال لهستان رفتم … من هیچ چیز در مورد اسلام نمی دونستم … قرآن و مطالب زیادی رو از اونها گرفتم و خوندم … هر چیز که درباره اسلام می دیدم رو مطالعه می کردم؛ هر چند مطالب به زبان ما زیاد نبود … و بیش از اون که در تایید اسلام باشه در مذمت اسلام بود … ✨دوگانگی عجیبی بود … تفکیک حق و باطل واقعا برام سخت شد … گاهی هم شک توی دلم می افتاد … – آنیتا … نکنه داری از حق جدا میشی …فقط می دونستم که من عهد کرده بودم … و خدای مسلمان ها جان من رو نجات داده بود … بین تمام تحقیقاتم یاد حرف های دوست تازه مسلمانم افتادم … ✨خودش بود … مسجد امام علی هامبورگ … بزرگ ترین مرکز اسلامی آلمان و یکی از بزرگ ترین های اروپا … اگر جایی می تونستم جواب سوال هام رو پیدا کنم؛ اونجا بود … تعطیلات بین ترم از راه رسید و من راهی آلمان شدم … بر خلاف ذهنیت اولیه ام … بسیار خونگرم، با محبت و مهمان نواز بودند … و بهم اجازه دادند از تمام منابع اونجا استفاده کنم … ✨هر چه بیشتر پیش می رفتم با چیزهای جدیدتری مواجه می شدم … جواب سوال هام رو پیدا می کردم یا از اونها می پرسیدم … دید من به اسلام، مسلمانان و ایران به شدت عوض شده بود … ✨کم کم حس خوشایندی در من شکل گرفت … با مفهومی به نام حکمت خدا آشنا شدم … من واقعا نسبت به تمام اون اتفاقات و اون تومور خوشحال بودم … اونها با ظاهر دردناک و ناخوشایند شون، واسطه خیر و رحمت برای من بودند … واسطه اسلام آوردن من … و این پاسخ من، به لطف و رحمت خدا بود …زمانی که من، آلمان رو ترک می کردم … با افتخار و شادی مسلمان شده بودم … ✍ادامه دارد‌...... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
هر ساله در روستاى "پیپلانتری" هندوستان، با تولد هر دختر اهالی روستا جمع شده و 111 درخت را به افتخار او می کارند! آنها اعتقاد دارند دختر موهبتی الهی است که مانند درختان برکت می آورند. http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بند بازی روی رودخونه ای که پر از تمساح های گرسنه س😱 http://eitaa.com/cognizable_wan
#حضرت_امام‌علی (علیه‌السلام) : 🌸 زن گل است، نه پیشکار ! 💑 پس در همه حال با او مدارا کن، و با وی به خوبی همنشینی نما تا زندگی‌ات باصفا شود😍 📚 من‌لا‌یحضره‌الفقیه/ج۳/ص۵۵۶ 🌸
🌷🌷🌷 توی یه شب سرد زمستونی که بارون شدیدی باریدن گرفته بود مثل همیشه آخرین نفر من از کارخونه اومدم بیرون. توی اون جاده تاریک و خلوت داشتم راه خودمو می رفتم که کنار جاده پیرمردی رو دیدم که از سرمای هوا کمرش خم شده و زیر اون بارون کسی نیست سوارش کنه. با نا امیدی برام دستی تکون داد اما توجه نکردم.جلوتر که رفتم با خودم گفتم حتما خانواده اونم مثل من نگران و منتظرش هستن؛برگشتم و سوارش کردم. پیرمرد چهره معصوم و گفتار دل نشینی داشت. گرم صحبت بودیم که یواشکی دست کرد تو جیبش و یه چیزی در آورد و توی دستش قایم کرد... توی اون جاده خلوت،من و اون تنها،با این رفتار مرموزش،راستش یه کم بهش شک کردم. پیش خودم گفتم خدایا پشت این چهره معصوم چه گرگی نشسته! می خواستم ازش بپرسم اون چیه تو دستت؟ اما اگه چیزی نبود؟خیلی بد میشه اگه بهش تهمت زده باشم! ترسیده بودم...تپش قلبم زیاد شده بود و دست و پام می لرزید...دیگه چهره پیرمرد برام معصومیتی نداشت. با خودم گفتم پای جونم در میونه...آروم چاقویی رو که زیر صندلی قایم کرده بودم کشیدم جلوتر و خودمو آماده کردم...سر پیرمرد داد زدم اون چیه تو دستت؟ دستشو باز کرد و یه ۲۰۰تومنی مچاله و پاره پوره نشونم داد و گفت: "آقای مهندس شرمنده ام...از این بیشتر ندارم بهت بدم... وای خدا!من چه غلطی کردم؟!آخه کی از تو پول می خواست پیرمرد...دیگه زبونم بند اومده بود! چیزی نمی تونستم بگم... تا آخر مسیر حرفی نزدم...دیگه روم نمی شد تو چهره معصومش نگاه کنم. وقتی که داشت پیاده می شد فقط تونستم یه جمله بهش بگم : پدر جان حلالم کن... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
☑️از کوروش کبیر"پرسیدند: قصر شما دو راه پله دارد ، یکی از آنها بیست پله" و دیگری نوزده پله" دارد، دلیل این امر چیست؟ کوروش پاسخ داد: آن راه پله که نوزده پله دارد برای ورود و خروج کسانیست که از خارج ایران به دیدارمان آمده اند. و آن راه پله که بیست پله دارد برای ورود و خروج مردمان ایران زمین است پرسیدند دلیلش چیست؟ کوروش گفت: چون ایرانیان همیشه بدانند که همواره یک پله از دیگران بالاترند. http://eitaa.com/cognizable_wan
📛 برای مردم نکنیم ‼️ 🔹 روزی که منتظرید مردم براتون دست بزنند بالاخره وسط این دست ها می شوید! 🔸 روزی که ملاک های شما برای درست و غلط " و نظر مردم " است از نظر علمی گفته میشود یک بادکنک سوراخ هستید! 🔹 مگر ما آمده ایم در این دنیا تا مردم را راضی نگه داریم ، این چه نگاهیست به دنیا...! 🔸 روزی که شما آمدید « نگران قضاوت و نظر مردم بودید » شما از پا در میاید و به هم نمی رسید! ♦️ JOiN👇 💖http://eitaa.com/cognizable_wan
#چربی_خون 🔻خرما 🔻شوید 🔻هر روز یک قاشق رب انار بخورید 🔻مصرف ترکیب روغن زیتون و لیموترش 🔻دم کرده سنامکی و گل سرخ هفته ای دو بار 💠http://eitaa.com/cognizable_wan
مهدے جان جمعه شد تا باز جای خالی توحس شود🎈🍂 تا شقایق باز دلتنگ گل نرگس شود آفتاب پشت ابرم نام تو دارم به لب خواستم نور تو گرمی بخش این مجلس شود🎈🍂 " اللهم عجل لولیڪ ألفرج "
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸زلزله 5/9 ریشتری آذربایجان شرقی سازمان اورژانس: تاکنون 5 نفر در زلزله جان باخته اند و 120 نفر هم مصدوم شده‌اند 🎥 اعلام جزییات دقیق از #زلزله ۵.۹ ریشتری از زبان معاون عملیات سازمان امدادونجات هلال‌احمر 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقا این صداگذاری حرف نداره یعنی عالی 😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📔 روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت. زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با خریدن جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه خوشحال می‌کرد. بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می‌داد.‌‌ زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می‌کرد. اگرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او تنهایش بگذارد. واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست داشت. او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب همسرش بود. مرد در هر مشکلی به او پناه می‌برد و او نیز به تاجر کمک می‌کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید. اما زن اول مرد، زنی بسیار وفادار و توانا بود که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش.... در زندگی بود که اصلا مورد توجه مرد نبود. با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می‌کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت. روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: ‌"من اکنون 4 زن دارم، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت و تنها و بیچاره خواهم شد"! بنابراین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهایی‌اش فکری بکند. اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت:"من تورا بیشتر از همه دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می‌شوی تا تنها نمانم؟"زن به سرعت گفت : " هرگز" و مرد را رها کرد. ناچار با قلبی که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت:‌"من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"زن گفت: " البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است. تازه من بعد از تو می‌خواهم دوباره ازدواج کنم " قلب مرد یخ کرد. مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت:"تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید تو از همیشه بیشتر می‌توانی در مرگ همراه من باشی؟ "زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می‌توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ،...متاسفم"! گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود آورد:"من با تو می‌مانم ، هرجا که بروی"، تاجر نگاهش کرد، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوءتغذیه، بیمارش کرده باشد. غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود .تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت:" باید آن روزهایی که می‌توانستم به تو توجه می‌کردم و مراقبت بودم ..." در حقیقت همه ما چهار زن داریم! _زن چهارم بدن ماست که مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنیم وقت مرگ، اول از همه او ما را ترک می‌کند. _زن سوم دارایی‌های ماست. هر چقدر هم برایمان عزیز باشند وقتی بمیریم به دست دیگران خواهد افتاد. _زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند. هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارمان کنارمان خواهند ماند. _زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می‌کنیم. او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد، اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است. ‌‎‎‌‌ 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
کشف کردم بابام به خاموش کردن علاقه داره: کولر در تابستون، بخاری در زمستون، ماشین پشت چراغ‌خطر، لپ‌تاپم وقتی یه دقه میرم بیرون، و چراغ حموم وقتی اون تو هستم. 😳😳😳 اینا که هیچ، خوابم بُرده، سه‌راهی که شارژر موبایل توشه رو خاموش می‌کنه، می‌گه: «خواب بودی خُب» خُب گذاشتم شارژ بشه پدر من😑 ‌‌‌ ‌‌‌ ‌ 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ 😄 http://eitaa.com/cognizable_wan
چنگال چیست؟ وسیله ایست بلاتکلیف بر سر سفره که موقع آب خواستن آن را در ران بغل دستی خود فرو میکنند و میگویند. "آب بریز" 😐😂😅‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ 😄 http://eitaa.com/cognizable_wan
به بابام‌ گفتم میدونی جریان چیه؟؟ با استرس گفت ن نمیدونم جریان چیههه؟؟!!!!! گفتم ب مقدار الکتریسیته ایی ک از یک رسانا عبور میکند جریان میگویند می‌خواست به برق فشار قوی وصلم کنه ننم نذاشت 😂 ‌‌‌ ‌‌‌ ‌ 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ 😄 http://eitaa.com/cognizable_wan
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ 📖 📖 🌷من به لهستان برگشتم … به کشوری که 96 درصد مردمش کاتولیک و متعصب هستند … و تنها اقلیت یهودی … در اون به آرامش زندگی می کنن … اون هم به خاطر ریشه دار بودن حضور یهودیان در لهستانه … کشوری که یک زمان، دومین پایگاه بزرگ یهودی های جهان محسوب می شد … 🌷هیجان و استرس شدیدی داشتم … و بدترین لحظه، لحظه ورود به خونه بود … در رو باز کردم و وارد شدم … نزدیک زمان شام بود … مادرم داشت میز رو می چید … وارد حال که شدم با دیدن من، سینی از دستش افتاد … پدرم با عجله دوید تا ببینه صدا از کجا بود … چشمش که به من افتاد، خشک شد … باورشون نمی شد … من با حجاب و مانتو وسط حال ایستاده بودم … 🌷با لبخند و درحالی که از شدت دلهره قلبم وسط دهنم می زد … بهشون سلام کردم … هنوز توی شوک بودن … یه قدم رفتم سمت پدرم، بغلش کنم که داد زد … به من نزدیک نشو … به سختی نفسش در می اومد … شدید دل دل می زد … 🌷– تو … دینت رو عوض کردی؟ … یا راهبه شدی؟ … لبخندی صورتم رو پر کرد … سعی کردم مثل مسلمان ها برخورد کنم شاید واکنش و پذیرش براشون راحت تر بشه … – کدوم راهبه ای رنگی لباس می پوشه؟ … با حجاب اینطوری … شبیه 🌷مسلمان ها … و دوباره لبخند زدم … رنگ صورتش عوض شد … دل دل زدن ها به خشم تبدیل شد … 🌷– یعنی تو، بدون اجازه دینت رو عوض کردی؟ … تو باید برای عوض کردن دینت از کلیسا اجازه می گرفتی و با تمام زورش سیلی محکمی به صورت من زد … یقه ام رو گرفت و من رو از خونه پرت کرد بیرون … ✍ادامه دارد‌...... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
ﺩﮐﺘﺮ : ﺍﮔه‌ﺑﻬﺖ ﯾﻪ ﮐﺶ ﺑﺪﯾﻢ ﭼﮑﺎﺭﻣﯿﮑﻨﯽ؟ ﺩﯾﻮﻧﻪ : ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺗﯿﺮﮐﻤﻮﻥ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﺷﯿﺸﻪ‌ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺭﻭﻣﯿﺸﮑﻮﻧﻢ😁 ﺩﮐﺘﺮ : ﺑﺴﺘﺮﯾﺶ ﮐﻨﯿﻦ ﭼﻨﺪﻣﺎﻩ ﺑﻌﺪ ﺩﮐﺘﺮ : ﺍﮔﻪ ﺑﻬﺖ ﯾﻪ ﮐﺶ ﺑﺪﯾﻢ ﭼﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ ﺩﯾﻮﻧﻪ : ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺗﯿﺮﮐﻤﻮﻥ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﺷﯿﺸﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺭﻭﻣﯿﺸﮑﻮﻧﻢ😃😁 ﺩﮐﺘﺮ : ﺑﺴﺘﺮﯾﺶ ﮐﻨﯿﻦ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﺑﻌﺪ ﺩﮐﺘﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﺳﻮﺍﻟﺸﻮ ﻋﻮﺽ ﮐﻨﻪ ! ﺩﮐﺘﺮ : ﺍﮔﻪ ﯾﻪ ﺯﻥ ﺑﻬﺖ ﺑﺪﯾﻢ ﭼﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ ﺩﯾﻮﻧﻪ : ﺧﻮﺏ ﻣﯿﺒﺮﻣﺶ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﮐﺘﺮ : ﺁﻓﺮﯾﻦ😀 ﺩﯾﻮﻧﻪ : ﻣﯿﺒﺮﻣﺶ ﺭﻭﺗﺨﺖ ﺩﮐﺘﺮ : ﺟﺎﻟﺐ ﺷﺪ😃 ﺩﯾﻮﻧﻪ : ﭘﯿﺮﻫﻨﺸﻮ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﺭﻡ ﺩﮐﺘﺮ : ﺑﻪ ﺑﻪ ﻣﺜﻠﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻋﺎﻗﻞ ﺷﺪﻩ😊 ﺩﯾﻮﻧﻪ : ﺷﻠﻮﺍﺭﺷﻮ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﺭم ﺩﮐﺘﺮ :ﻭﺍﯼ ﻭﺍﯼ😍 ﺩﯾﻮﻧﻪ : ﺑﺎ ﮐﺸﻪ ﺷلوارش ﺗﯿﺮﮐﻤﻮﻥ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﺷﯿﺸﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺭﻭﻣﯿشکونم ....😐😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan