فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اتش زدن شیشه الکل
ببینین جالبه
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی به سبک سنتی چینی
واقعا جالبه
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از ما دخترا یاد بگیرین😎🤣🤣
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎مرد جوان فقیر و گرسنه ای دلتنگ و افسرده روی پلی نشسته بود و گروهی از ماهیگیران را تماشا می کرد، در حالیکه به سبد پر از ماهی کنار آنها چشم دوخته بود.
با خود گفت: کاش من هم یک عالمه از این ماهی ها داشتم.
آن وقت آن ها را می فروختم و لباس و غذا می خریدم.
یکی از ماهیگیران پاسخ داد:
اگر لطفی به من بکنی هر قدر ماهی بخواهی به تو می دهم.
این قلاب را نگه دار تا من به شهر بروم و به کارم برسم.
مرد جوان با خوشحالی این پیشنهاد را پذیرفت.
در حالیکه قلاب مرد را نگه داشته بود، ماهی ها مرتب طعمه را گاز می زدند و یکی پس از دیگری به دام می افتادند.
طولی نکشید که مرد از این کار خوشش آمد و خندان شد.
مرد مسن تر وقتی برگشت، گفت: همه ی ماهی ها را بردار و برو اما می خواهم نصیحتی به تو بکنم. دفعه بعد که محتاج بودی وقت خود را با خیالبافی تلف نکن. قلاب خودت را بنداز تا زندگی ات تغییر کند، زیرا هرگز آرزوی ماهی داشتن تور ما را پر از ماهی نمی خواهد
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
💕 مرد ساعت ساز 💕
🍃🌸روزگاری ساعت سازی بود که ساعت هم تعمیر می کرد. روزی مردی با ساعتی خراب وارد مغازه ی او شد و گفت:« ساعتم خراب شده. فکر می کنید می توانید تعمیرش کنید؟» ساعت ساز جواب داد:« خوب، البته سعی خودم را می کنم.» مرد گفت:« متشکرم، اما این ساعت برای من خیلی ارزشمند است.» و ساعتش را برداشت و رفت! بعد از او مرد دیگری وارد مغازه شد و گفت:« ساعتم کار نمی کند؛ اما اگر این چیز کوچک را اینجا بگذاری و آن یک را هم اینجا، مطمئنم که دوباره مثل روز اولش کار می کند.» ساعت ساز چیزی نگفت. ساعت را گرفت و همان کاری را کرد که مرد گفته بود. سپس ساعت را به او برگرداند. ظهر نشده بود که باز مرد دیگری وارد مغازه شد. ساعتش را روی میز گذاشت و گفت:« یک ساعت دیگر بر می گردم تا ببرمش.» این را گفت و مغازه را ترک کرد. ساعت ساز قبل از اینکه مغازه را تعطیل کند، چهارمین مرد وارد مغازه اش شد و گفت:« قربان، ساعتم کار نمی کند. من هم چیزی راجع به تعمیر ساعت نمی دانم! لطفا هر وقت آماده شد، خبرم کنید.» -به نظر شما از میان چهار مردی که به مغازه ی ساعت ساز آمدند، ساعت کدام یک از آنها تعمیر شد؟
نتیجه:
🍃🌸ما اغلب مشکلاتمان را نزد خدا می بریم و پیش از بازگشت، آنها را با خود بر می گردانیم! گاهی برای خدا تعیین می کنیم که چگونه گره از کار ما بگشاید! و گاهی هم برای خدا زمان تعیین می کنیم که تا چه زمانی باید دعای ما را برآورده کند! درست مثل آنهایی که برای تعمیر ساعتشان آمده بودند. ولی… باید مشکل را به خدا واگذار کنیم. او خود پس از حل آن، ما خبر می کند. فراموش نکنیم که خدواند همیشه وقت شناس است. به قول عالمی گرانقدر:« همیشه فکر می کنیم چون گرفتاریم به خدا نم یرسیم، ولی در حقیقت چون به خدا نمی رسیم گرفتاریم.»
🦋
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
☘ مردانگی مردان ، در خانواده ،
☘ با دو چیز کامل می شود :
👈 غرور و غیرت
☘ اگر به شوهرتان احترام نگذارید
☘ اگر مدیریتش را نپذیرید
☘ اگر جلوی دیگران ، انتقادش کنید
☘ اگر پیش فرزندان ، ملامتش کنید
☘ اگر به خاطر فقر ، شرمنده اش کنید
👈 غرور او را نابود کرده اید .
☘ و اگر پیش مردان نامحرم ،
☘ ولو برادر شوهر ، پسر عمو ، داماد و... باشند
☘ شوخی کنید
☘ آرایش غلیظ نمایید
☘ برقصید
☘ سبک بازی درآورید
☘ آهنگ بخوانید
☘ قلیان و سیگار و مواد بکشید
☘ لباس جلف ، چسبان ، براق و نیمه عریان بپوشید
👈 قطعا غیرت شوهرتان را به تباهی کشاندید
☘ و مردی که غرور و غیرت ندارد :
👈 راحت به شما خیانت می کند
👈 دنبال زنان دیگری می رود
👈 دست بزن پیدا می کند
👈 با خانواده شما مشکل پیدا می کند
👈 از ارتکاب گناه و جنایت نمی هراسد
👈 پایبند هیچ قید و شرطی نخواهد بود
👈 و روز به روز ، دین و ایمانش ضعیف تر می شود .
http://eitaa.com/cognizable_wan
✅تا بحال به مأمور های خداوند بر روی زمین دقت کرده ای؟
🌱یکبار عنکبوت،🕷 پیامبر را در غار حفظ می کند. «الّا تنصروه فقد نصره اللّه»
🌱یا کلاغ، معلّم بشر می شود. «فبعثه اللّه غرابا»
🌱یا هدهد🕊، مأمور رساندن نامه سلیمان به بلقیس می شود. «اذهب بکتابی هذا»
🌱یا ابابیل، مأمور سرکوبی فیل سواران می شود. «و ارسل علیهم طیرا ابابیل»
🌱یا اژدها،🐲 وسیله ی حقّانیّت موسی می شود. «هی ثعبان مبین»
🌱یا نهنگ،🐬 مأمور تنبیه یونس می شود. «فالتقمه الحوت»
🌱یا موریانه 🐜وسیله ی کشف مرگ سلیمان می شود. «تأکل منساته»
🌱یا سگ🐶 اصحاب کهف مأمور نگهبانی می شود. «و کلبهم باسط ذراعیه بالوصید»
🌱یا چهار پرنده سبب اطمینان ابراهیم می شود. «فخذ اربعة من الطیر»
🌱یا الاغ🐎، سبب یقین عُزیر به معاد می شود. «و انظر الی حمارک»
📖قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
🌐http://eitaa.com/cognizable_wan
🔰داستان خواندنی!!!
✍انسان سرمایه داری در شهری زندگی میکرد اما به هیچ کسی ریالی کمک نمیکرد فرزندی هم نداشت وتنها با همسرش زندگی میکرد در عوض قصابی در آن شهر به نیازمندان گوشت رایگان میداد روز به روز نفرت مردم از این شخص سرمایه دار بیشتر میشد مردم هر چه اورا نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخای در جواب میگف نیاز شما ربطی به من نداره بروید از قصاب بگیرید تااینکه او مریض شد احدی به عیادت او نرفت این شخص در نهایت تنهایی جان داد هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود همسرش به تنهایی او را دفن کرد اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد اوگفت کسی که پول گوشت رامیداد دیروز از دنیا رفت!!
👌زودقضاوت نکنیم
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صدوبیستوهفتم
🌷چهره اش هنوز گرفته بود
ـ ولی بازم خوشم نمیاد بری خونه های مردم.
منظور ناگفته اش واضح بود. چند ثانیه با لبخند بهش نگاه کردم.
🌷ـ فدای دل ناراضیت، قرار شد شاگردهای دختر بیان موسسه. به خودشونم گفتم ترجیحا فقط پسرها. برای شروع دست مون یه کم بسته تره، اما از ما حرکت، از خدا برکت.
#توکل_بر_خدا
🌷دلش یکم آرام شد و رفت بیرون. هر چند،
چند روز تمام وقت گذاشتم تا رضایتش رو کسب کردم. کدورت پدر و مادر صالح، برکت رو از زندگی آدم می بره.
اما غیر از اینها، فکر سعید نمی گذاشت تمرکز کنم. مادر اکثرا نبود و سعید توی سنی که باید حواست بیشتر از قبل بهش باشه و گاهی تا ۹ و ۱۰ شب، یا حتی دیرتر برنمی گشت خونه. علی الخصوص اوقاتی که مامان نبود.
🌷داشتم کتاب های شیمی رو ورق می زدم اما تمام حواسم پیش سعید بود. باید باهاش چه کار می کردم؟ اونم با رابطه ای که به لطف پدرم، واقعا افتضاح بود.
ساعت از هشت و نیم گذشته بود که کلید انداخت و اومد تو. با دوست هاش بیرون چیزی خورده بود. سر صحبت رو باهاش باز کردم.
🌷– بابا میری با رفقات خوش گذرونی، ما رو هم ببر دور هم باشیم.
خون خونم رو می خورد. یواشکی مراقبش بودم و رفقاش رو دیده بودم. اصلا آدم های جالب و قابل اعتمادی نبودن. اما هر واکنش تندی باعث می شد بیشتر از من دور بشه و بره سمت اونها، اونم توی این اوضاع و تشنج خانوادگی.
ـ رفته بودیم خونه یکی از بچه ها، بچه ها لپ تاپ آورده بودن، شبکه کردیم نشستیم پای بازی.
🌷ـ ااا پس تو چی کار کردی؟ تو که لپ تاپ نداری.
ـ هیچی من با کامپیوتر رفیقم بازی کردم. اون لپ تاپ باباش رو برداشت.
همین طور آروم و رفاقتی، خیلی از اتفاقات اون شب رو تعریف کرد. حتی چیزهایی که از شنیدن شون اعصابم بهم می ریخت.
🌷-#سیگار از دستم در رفت افتاد روی فروششون، .نسوخت ولی جاش موند بد، گندش در اومد.
ـ جدی؟ جاش رو چی کار کردید؟
اصلا به روی خودم نمی آوردم که چی داره میگه. اما اون شب اصلا برای من شب آرامی نبود. مدام از این پهلو به اون پهلو می شدم. تمام مدت، حرف های سعید توی سرم می پیچید و هنوز می ترسیدم چیزهایی باشه که من ازش بی خبر باشم، علی الخصوص که سعید اصلا با من راحت نبود.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_صدوبیست_هشت
🌷تمام ذهنم درگیر بود، وسط کلاس درس، بین بچه ها، وسط فعالیت های #فرهنگی
الهام، سعید، مادر و آینده زندگی ای که من، مردش شده بودم.
مامان دوباره رفته بود تهران، ما و خانواده خاله شام خونه دایی محسن دعوت بودیم. سعید پیش پسرهای خاله بود. از فرصت استفاده کردم و دایی رو کشیدم کنار، رفتیم تو اتاق …
ـ دایی شنیدم می خوای کامپیوترت رو بفروشی، چند؟
🌷با حالت خاصی، یه نیم نگاهی بهم انداخت.
ـ چند یعنی چی؟ می خوای همین طوری برش دار
ـ قربانت دایی، اگه حساب می کنی برمی دارم، نمی کنی که هیچ
نگاهش جدی تر شد.
🌷– خوب اگه می خوای لپ تاپ رو بردار. دو تاش رو می خواستم بفروشم یه مدل بالاتر واسه #نقشه_کشی بگیرم. ولی خوبیش اینه که جایی هم لازم داشته باشی می تونی با خودت ببری. پولش هم بی تعارف، مهم نیست.
– شخصی نمی خوام، کلا می خواستم یکی توی خونه داشته باشیم.
🌷ایده لپ تاپ دایی خوب بود، اما نه از یه جهت سعید خیلی راحت می تونست برش داره و با دوست هاش برن بیرون. ولی کامپیوتر می تونست یه نقطه اتصال بین من و سعید و سعید و خونه بشه.
صداش کردم توی اتاق – سعید می خوام کامپیوتر دایی رو ازش بخرم. یه نگاه بکن ببین چی داره؟ چی کم داره؟
🌷میشه شبکه اش کنی یا نه؟ کلا می خوایش یا نه؟
#گل از گلش شکفت?
ـ جدی؟
ـ چرا که نه، مخصوصا وقتی مامان نیست. رفیق هات رو بیار، خونه در بست مردونه
✍ادامه دارد......
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹 پند پیر
🌷 روزی جوانی از پیری نصیحت خواست.
🌾 پیر گفت: ای جوان!
🌻 قرآن بخوان! قبل از آنکه برایت قرآن بخوانند!
💐 نماز بخوان! قبل از آنکه برایت نماز بخوانند!
🌼 از تجربه دیگران استفاده کن! قبل از آنکه تجربه دیگران شوی!
🌴 عزيزانم! پس تا دیر نشده ، باید دست به کار شویم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ آنتی بیوتیک طبیعی :
یک عدد شلغم بردارید و به اندازه یک قاشق از سرش خالی کنید و یک قاشق غذاخوری #عسل و یک قاشق مرباخوری #آویشن در آن بریزید
و آن را روی لیوانی قرار دهید و انتهای آن را چند سوراخ ریز بکنید . و آنرا در جای گرم مانند جلوی بخاری و یا روی بخاری بگذارید تا 4 ساعت بماند و عصاره عسل و شلغم و آویشن از زیرش خارج شود
. سپس این عصاره را میل کنید. این ترکیب یک پنی سیلین واقعی است و بسیار سریع سرماخوردگی را خوب میکند .
🌺🍃 #آگاهی مقدمه #سلامتی ست
http://eitaa.com/cognizable_wan