13.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ببینین جوانان انقلابی کشور وملت ایران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥صهیونیسم منتظربچه های سلیمانی باشه
🐀: در شهر اورشلیم یه موش رفته وسط جمعیت تو یه مراسم مذهبی! ببینید شجاعت مثال زدنی شون رو.
🔆قُلْ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ هَادُوا إِنْ زَعَمْتُمْ أَنَّكُمْ أَوْلِيَاءُ لِلَّهِ مِنْ دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ.
بگو: «اي يهوديان! اگر گمان مي كنيد كه (فقط) شما دوستان خدائيد نه ساير مردم، پس آرزوي مرگ كنيد اگر راست مي گوييد (تا به لقاي محبوبتان برسيد)!» سوره الجمعة آیه 6.
💫فرقه بین سردار سلیمانی که عاشق شهادته
و صهیونیسمی که تمام داراییش جانشه.
💫سید حسن نصر الله: فقط کافیه یک شهرک اونها رو بگیریم، انوقت خواهید دید که تل اویو هم خالی میشه.👋👋
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت27☘
وارد روستا کہ شدیم گفتند باید پیاده بشید.
کیفهامون رو بهمون پس دادند. اما خبرے از گوشے موبایل و پول داخلش نبود. از مینے بوس که خواستم پیاده بشم زیر صندلی را نگاهے انداختم ببینم لباس حاج اقا هنوز هست.
خوشبختانہ همون زیر افتاده بود.
سریع خم شدم و عمامه و قبا رو برداشتم و توی کیف گذاشتم و از ماشین
پیاده شدم.
آن مرد اهوازے ما را بہ یک مرد دیگر کہ حدودا ۵۰ سالہ و اسمش رحیم بود تحویل داد و سفارش هایے کرد.
رحیم با دو نفر دیگر با اسلحہ ما را در کوچہ هاے روستا بہ راه انداخت.
سیدطوفان لنگان لنگان به کمک حاج اقا راه میرفت.
از کوچہ پس کوچہ ها کہ عبور مے کردیم .متوجہ خلوتے روستا شدم .
انگار کسے اینجا زندگے نمیکند.
از بعضی از کوچه ها که گذشتیم ، از پشت پنجره افرادے را میدیدم کہ بہ بیرون سرک میکشیدند .
پس آدمیزاد هم اینجا وجود دارد. یک مرد جوان هم پشت سر ما حرکت میکرد.
حاج آقا و سیدطوفان جلوتر از ما بودند.
سیدطوفان لحظہ اے ایستاد و برگشت .نگاهے بہ پشت سر کرد و اخمے کرد .
عمدا ارومتر راه رفت تا ما از او جلو بزنیم و از آن جوان پشت سر فاصلہ گرفته باشیم.
بہ یک خونه نسبتا قدیمے رسیدیم.
آن مرد بہ عربے گفت
اینجا باید بمانید و مبادا خیال فرار بہ ذهنتان خطور ڪند چون ورودے روستا سربازها اجازه هیچ ورود و خروجے نمیدهند.
اهالے همین خانه قصد فرار داشتند کہ ...
کاملا متوجہ حرفش شدم.
در را باز کرد و وارد حیاط شدیم . یک حیاط کوچک و یک باغچہ خاکے کہ هیچ گل و گیاهے در آن وجود نداشت.
یک اتاق کوچک هم گوشہ حیاط بود . وارد خونہ شدیم . دو تا اتاق و یک حال و آشپزخانه خیلے قدیمے با دیوارهای سیمانے خودنمایے میکرد. روے پشت بام هم یک اتاق دیگر بود .
بہ یکے از اتاق ها سرکی کشیدم .
خیلے بہ هم ریختہ بود. وسایل و لباسها کف اتاق پخش شده بود.
انگار کسے با عجلہ دنبال پیدا کردن چیزےبوده .
توے حال نسبتا بزرگےکہ داشت نشستیم .آن مرد هم حرف هایے زدو در را بست و رفت .
همہ گرسنہ ، تشنہ و خستہ بودیم .
زهره خانم_حالا باید چیڪار کنیم؟
حاج آقا_فعلا یہ ڪم استراحت کنید تا ببینیم چہ میشہ کرد.
روبنده ام را در آوردم.
دنبال آب میگشتم .بہ آشپزخونه رفتم .بہ اطراف نگاهے انداختم فقط دوتا کمد اونجا بود.یه پارچ پلاستیکے و چند عدد لیوان استیل پیدا کردم .
شیر آب رو باز کردم .عجب آب گل آلودے... حُسنا اینجا دیگه خونه خودت نیست کہ همه چیز تمیز و مرتب و استریلیزہ باشه .
با هر سختی کہ بود پارچ آب را برداشتم و با لیوانها به سمت بقیہ رفتم .
_آبش خیلے گل آلود هست .
حاج آقا_چاره چیہ ؟ همین هم غنیمتہ
_براے بعدا باید آب را جوشاند.
اصلا چرا باید ما رو اینجا نگہ دارند؟ ما چہ ارزشے براشون داریم ؟
سیدطوفان یک لحظہ بہ من نگاهے انداخت و بعد انگار مخاطبش دیوار است بہ آنجا زُل زد و گفت:
_اینہا میخوان دولت مستقل تشکیل بدهند .بنابراین نیاز بہ آدم دارند. اکثر مردم این روستا مشخصہ فرار کردند . خیلے تعداد کمے اینجا زندگے میکنند.
_یعنے مردم رو اینجا بزور نگہ میدارند تا زندگی کنند؟
سیدطوفان_بلہ ، هم برای اینکہ دولتشون پا بگیره ، و هم بخاطر وجہ جهانیش.
آقاے شریفے_ و هم براے "تامین نیازهاشون" بہ مردم نیاز دارند.
یک لحظہ احساس کردم برافروختہ شد .پشت سرش را بہ دیوار تکیہ داد و چشمهایش را بست.
حس پزشکیم گل کرد ، پاشدم و جلو رفتم .نگاهے بہ پاش انداختم
_ببینم پاتون چطوره؟
آروم شروع بہ باز کردنش کردم .پاش خیلے ورم کرده بود .
_پاتون خیلے ورم کرده . بخاطر اینکہ خیلے رو پاتون فشار آوردید.باید بہش استراحت بدید.
هیچ جوابے نداد .همچنان چشماشو بستہ بود.
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت28☘
براے این درد باید فکرے میکردم . بہ آشپزخونہ رفتم ، همہ جا را برای پیدا کردن قرص مسکن گشتم . در آخر تو یہ قوطے پیداش کردم .
قرص رو بہ همراه مقداری زردچوبہ و روغن کہ مثل ضماد درستش کرده بودم برداشتم و بیرون اومدم.
صداے شلیک مداوم بہ گوشمان میرسید.
قرص رو با یک لیوان آب بہ سمتش گرفتم
_لطفا این قرصو بخورید .مُسکنہ
چشماشو باز کرد ،ازنگاه مستقیمش سرم را بہ زیر انداختم .ولے چشماش قرمز شده بود . قرص و تو کف دستش انداختم .
پا شدم و لگن فلزی کہ گوشه آشپزخونہ بود برداشتم با کترے آب گرمے کہ درست کرده بودم به حال برگشتم.
_اگر ممکنہ جورابتون رو در بیارید
باید پاتون رو با آب گرم بشورید.
جورابشو درآورد و پاشو توی لگن گذاشت .
با کترے روے پاش آب گرم ریختم و اون آروم ماساژ میداد.
_این ضماد رو بزارید رو پاتون
از اتاق یه روسری پیدا کردم و اومدم براش دوباره با چوبها آتل بستم.
سعے کردم مثل دفع قبل نگاه نکنم .
خواستم بلند شم کہ گفت:
_این دفعہ دیگہ فڪر انتقام نبودید؟
چشمام گرد شد فڪر کردم الان میخواد کلی تشکرکنه .
بہ کنایہ گفتم
_خواهش میڪنم ، وظیفہ ام بود .
سیدطوفان_چی؟انتقام وظیفه تون بود؟
نمے دونم چرا احساس کردم داره اذیتم میڪنہ
خیلے جدے سرم رو پایین انداختم و با اخم گفتم :
_انتقامے در کار نبود ، من وظیفہ پزشکیم رو انجام دادم.
یہ لحظہ نگاهم را بالا آوردم.
احساس کردم گوشہ لبش باز شد.یعنے لبخند زد؟
سیدطوفان_پزشک خوبے هستید.
شاید در موقعیت دیگرے این تعریف را میکرد خوشحال میشدم . اما الان ازدست این نابغہ ناراحت بودم.سریع از اونجا دور شدم و بہ اتاق پناه بردم .
این خونه محل اسکان ما شده و هرکس گوشہ اے براے خودش زانوے غم بغل گرفتہ بود.
شاید هر کس بہ سرنوشت نامعلومش فڪر میڪرد.
نہ غذایے داشتیم و نہ پولے .
حاج آقا تصمیم گرفت براے پیدا کردن غذا بیرون برود .اما راننده عرب کہ اسمش عبدالله بود مخالفت کرد و گفت :
شما نه! با این محاسن و ظاهر بیرون نرید بهتره.
عبدالله و آقاے شریفے(محمود آقا) بیرون رفتند.
دوساعت از رفتنشون گذشتہ بود و هیچ خبرے از اونہا نبود.
همہ نگران بودیم. زهره خانم و مادرش گریہ میکردند.اونہا رو بہ اتاق بردم.
بہ سمت حاج آقا رفتم .
_چرا نیومدند؟نکنہ اتفاقے براشون افتاده
حاج آقا هم تو فکر بود.
حاج اقا _نمیدونم .
سید طوفان بلند شد کہ بیرون برود
_شما کجا با این پاتون راه افتادید؟
_یہ جورے میرم.
"ولے مگہ من اجازه میدهم تو با این پا برے.بہ همین خیال باش"
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردم از خنده🤣🤣🤣😂
😅 http://eitaa.com/cognizable_wan
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت29☘
_نہ من اجازه نمیدهم شما جایے برید.
سرش روناگهانے بالا آورد و نگاهش را با اخم بہ من دوخت کہ یعنے شما چہ کاره اے؟
_بعنوان دکترتون اجازه نمیدهم راه بیفتید.اینجورے پاتون خوب نمیشہ
بعد روبہ حاج آقا کردم و گفتم
_من میرم ، روبنده میندازم اینجورے کسے منو نمیشناسہ
سید طوفان عصبی شد
_ڪجا؟ مگہ ما مُردیم کہ یہ خانم راه بیفتہ بره وسط این گرگ ها ...
بشینید خانم دیگہ هم از این حرفها نزنید.
از غیرتش خوشم آمد اما از لحنش نہ.
همان موقع در باز شد و آقا محمود و عبدالله (راننده) داخل شدند.
بدو بدو رفتم بہ زهره خانم خبر دادم کہ شوهرش اومده.
حاج آقا _ ڪجا بودید شما؟میخواستیم بیایم دنبالتون
آقا محمود_میگم ...میگم بزارید یہ نفسے تازه کنیم.
از اینجا کہ بیرون رفتیم.تو کوچه و خیابون پر از همین بعثے ها بود .شاید ۳۰۰ تا جنگ طلب و تفنگ به دست هستند با زن و بچہ هاشون اینجا زندگے میکنند.تو بینشون داعشے هم هست..ولے کم.اینو از یکے از همین روستاییها شنیدیم.یعنے عبدالله گفت.
تو یہ میدون جمع شده بودند داشتن یہ مرد رو شلاق میزدند.
مرده مغازه مشروب فروشے داشتہ ریختن و گرفتنش و براش حکم صادر کردند و تو ملا عام اجراش کردند.
سیدطوفان_اینها دیگہ چہ موجوداتے هستند؟
آقا محمود_تو راه رحیم رو دیدیم همونے کہ ما رو اینجا آورد .بهش گفتیم ما رو گشنه تشنه اینجا رها کردید و رفتید ؟پولامون هم کہ برداشتید.
اولش میخواست بهم حملہ کنہ، این عبدالله نذاشت.
بعدش گفت اینجا براے ما اگر کار کنید پول هم میگیرید.
فورا گفتم
_نہ پول اینہا حرومه ،نمیشہ باهاش غذا خورد
سید طوفان نگاه تحسین آمیزے بہ من کرد
حاج آقا_اگر مجبور بشیم و چیزے برای خوردن نداشتہ باشیم مشکلی نداره
خب بقیہ اش؟چی شد؟قبول کردید؟
آقا محمود_هیچے دیگہ گفتش از فردا میاید چند تا خونہ دارن میسازن اونجا کار میکنید ، پولشم میگیرید.
سیدطوفان_همین مونده بریم براے اینہا کار کنیم.باید فکر راه فرار باشیم.
حاج آقا_ اول باید فکر غذا باشیم.تا بعد تصمیم بگیریم چجورے فرار کنیم.
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت30☘
عبدالله راننده مان ، مرد ۴۷ ساله عراقی بلند شد و گفت سرے بہ همسایہ ها میزند و غذایے قرض میگیرد که لااقل امشب گرسنہ نخوابیم.
بعد از نیم ساعت با چندتا کیسہ پلاستیکے وارد شد. سیب زمینے و قدرے آرد نخود و چند قطعہ نان از همسایہ روبہ رویے گرفتہ بود.
بالاخره براے شب تونستیم شام تهیہ کنیم .
****
سہ روز از بودن ما در این روستاے تحت تسلط داعش مے گذرد. حاج اقا سیبیلش را کوتاهتر کرده تا مشخص نباشد کہ شیعہ است.
سیدطوفان بهتر راه میرود .
بہ صداے گلوله و تفنگ عادت کرده ایم.
آقایان روزها بہ نوبت برای ساخت آن خانه کذایی بیرون میروند تا حداقل پولی برای غذا خوردن داشته باشیم.البته به جز سیدطوفان کہ بخاطر وضعیت پایش نمیتواند درست راه برود.
شبہا هم بہ نوبت سرے به اطراف روستا میزدند تا راهے براے فرار از اینجا پیدا کنند.
یکی دوبار امتحان کردند و به محض رد شدن از منطقه ممنوعه تیراندازی شده بود و آنہا برگشتہ بودند.
هرشب بخاطر فشار و اضطرابے کہ این چند روز بر ما گذشته بود کابوس میدیدم. با جیغ از خواب میپریدم.
تمام خطوط ارتباطی تلفن قطع بود. تروریست ها فقط با ابزارهاے مخصوص خودشان ارتباط برقرار میکردند.
موقع خوردن شام ، صداے جیغ و گریہ اے از بیرون بلند شد.هر چه خواستیم توجہ نکنیم نشد . صدا هر لحظہ بلند تر میشد.
عبداللہ رفت کہ خبر بگیرد .
چند دقیقہ بعد برگشت.
همه پرسیدیم چه خبر بود؟
عبدالله_ دختر هفده سالہ همسایه که بهمون غذا داد ،خودکشی کرده
همہ بہ هم نگاه مے کردیم.
_ یعنے الان مُرده؟
عبدالله _ نمیدونم گفتند چند دقیقہ پیش توے حمام پیداش کردند
ناخوداگاه بلند شدم و گفتم: شاید زنده باشہ ، باید ببینمش ...شاید بشہ براش کاری کرد
هیچکس مخالفتے نکرد.
حاج آقا _ با کے میرید؟
نگاهی به جمع انداختم. عبدالله گفت: من باهاشون میرم.
سیدطوفان هم بلند شد و گفت
_من هم باهاتون میام
قلباً خوشحال شدم
همینکہ خواستم بیرون بروم صدام زد
_خانم حکیمے
بہ سمتش برگشتم ، سرش را پایین انداخت
طوفان _روبنده تون رو بزنید .
از اینڪہ تو این شرایط سخت حواسش بہ من بود خوشحال شدم.لبخندے زدم
_ممنون
روبنده ام را بستم و همراه سیدطوفان و عبدالله بیرون رفتیم. هنوز پایش میلنگید.
_نباید با این پاتون میومدید
سکوت کرد ، سکوتش یعنے من کار خودمو انجام میدهم و از شما نظر نمیخوام.
_حقیقتا از من لجبازترید
پوزخندی زد و گفت
_لااقل از دیگران انتقام نمیگیرم .
این یعنے هنوز فراموش نکرده ...
☘☘☘☘☘☘☘☘
سخنے با خوانندگان #رمان_آنلاین_رؤیاےوصــــال
✍سلام دوستان عزیزم🌹
نویسنده با شما صحبت میکند
امروز وارد مرحلہ تازه اے در رمان رؤیای وصال میشیم و کم کم اون سورپرایزی که گفته بودم اتفاق میفته. یعنے فاز رمانتیک داستان
اما نکاتے اینجا وجود داره که حتما باید عنوان کنم
۱- از آنجا کہ وقایع تلخ اسارت براساس واقعیت هست ، لذا شما با مواردی مواجه میشید که حیا و غیرت انسان رو برمی انگیزد.
من تمام تلاشم رو کردم تا از این اتفاقات به شکلی که آزار دهنده نباشہ به نوعی بگذرم .
متاسفانہ نمیشد از بعضے از جریانات گذشت چرا که نباید در داستان نقطه ابهامی باقی بمونه
حقیقتا نگارش این چند پارت جدید برام سخت بود .چون باید با قلم صریح این مسایل رو مینوشتم.
امیدوارم کہ صبورانہ تحمل بفرمایید و پیشاپیش بابت صراحت متن عذرخواهے میکنم.💐
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی دولت روحانی ؛ تخم دو زرده میگذاره 😂😂😂😂😂
7.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
⭕️ اگر حاج قاسم نبود....
⛔️ حاوی تصاویر دلخراش
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
7.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دونالد ترامپ کشته شد!
رویایی به سبک لاتاری!
ببینید جالبه!
http://eitaa.com/cognizable_wan