6.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥لحظات منتشر نشده از حال و هوای داخل هواپیمای حامل پیکر شهید سلیمانی، از مداحی سیدرضا نریمانی در هواپیما تا خوشآمد گویی برج مراقبت به سردار...
با اسم رمز #حاج_قاسم
🔹فدای تو بشیم حاج قاسم عزیز که خونت کار خودش را کرد! و رسوایی دشمن خارجی و داخلی را رقم زد.
7.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ داستان دختری که شب عروسی به امام حسین متوسل شد.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شوخی انتخاباتی😜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ رد #وهابیت
🎥خوشحالی شبکه #وهابی کلمه از ورود ویروس #کورونا به #ایران همراه با خبرهای جعلی عجیب غریب
🤔بیش از ۸۰۰ نفر در #قم کشته شدند و این ویروس در مشهد و شیراز هم وجود دارد!
عوارضی قم #تهران را با زنجیر بستند و کسی حق ورود و خروج ندارد! تمام مغازههای قم تعطیله، کلا قم کساد شده!😄
گفتنی است فعّالان وهابی شبکه کلمه که از لندن و پول های آل سعود روی آنتن میرد و از مذهب شیعه و ایران بیزارند، نسبت به آن اینگونه واکنش میدهند و به مناسبتهای مختلف این احساس شیطانی را بروز میدهند.
😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم 🔮
قسمت 8⃣4⃣
مرتضی بردن اتاق عمل
بعداز ۵-۶ساعت دکتر ارغوانی هم به تیم پزشکی پیوست
به خاطر شوکی بهش واردشده بود
مجبور شدن دستشم قطع کن
ساعتها ساعتهای سختی برای همون بود
گوشیم زنگ زد
به اسم روش نگاه کردم
داداشم محمد بود
الو سلام داداش
سلام خواهر
داداش صدات چرا گرفته
نرگس بیا قزوین
بیا تا برای آخرین بار سیدهادی ببین
گوشی تلفن ازدست افتاد
ازمن چه توقعی داشتید
برادرزاده ام.شوهرم
چندساعتی با ترزیق چندتا آرامش بخش به دنیا خوش بیخبری رفتم
فقط چشمام باز کردم
مادرشوهرم کنارم بود
با چشمای اشک آلود
عزیزمادرصبور باش
به مجتبی گفتم تو رو برسونه
برگرده تا الان عمل مرتضی خوب بوده.برو خداحافظی برگرد عزیزم
سوار ماشین شدیم سرم به شیشه چسبونده بودم گریه میکردم مجتبی یه جای نگه داشت بعداز چند دقیقه زد به شیشه
بله آقا مجتبی
زنداداش روسری مشکی خریدم براتون
تا من یه چیزی بخرم که فشارتون دوباره نیفته
شما سرش کنید بالاخره به خونه خودمون رسیدیم
مجتبی گفت:زنداداش من واقعا شرمندم باید برگردم.شما بیزحمت با سیدمحسن برگردید یا زنگ بزنید آژانس وارد خونه شدم
گویا به شرایط سخت شهادت هادی
اجازه بازگشایی تابوت نمیدادن
مائده تاچشماش به خورد
عمه دیدی سیاه بخت شدم
عمه سیدهادیت پرپر شد
عمه نمیذارن ببینمش
عمه زینبم بی پدرشد
خودم هق هق میزدم اما دویدم سمت
بغلش کردم
عمه فدای مظلومیت بشه
آروم باش عزیزم
عمه دخترم حتی روی پدرش ندید
مراسم به سختی تموم شد
مائده سادات جیغ نمیزد
امابارها بارها بیحال شد
زینب یه ماهه هم که چیزی متوجه نمیشد
فقط گریه میکرد
ساعت ۹شب بود به سمت بیمارستان راه افتادم
با آژانس رفتم
تا وارد حیاط بیمارستان شدم
زهرا دیدم
نزدیکش شدم
زهرا چی شده
چرا اینطوری هستی
صداش به زور دراومد
داداشم
ترسیدم
داداشت چی
خودش انداخت تو بغلم
نیم ساعت پیش نبضش ایستاد
-یعنی چی
دستش تکان دادم
زهرا بگو مرتضی زنده است
تروحضرت زهرا بگو زنده است
نرگس سادات عزیزم آروم باش بیا بریم ببیننداداش.وارد راهرو سردخانه یاد خوابم افتاد حرکاتم دست خودم نبود تو راهرو داد زد امام رضا
مگه نگفتی آقا بسپرش به من
پس چرا رفت چرا شهیدشد
چرا برادرزاده جوانم پرپر شد
آقا شوهر جوانم بهم بده
واردسردخونه شدم
انقدر سرد بود
من با لباس داشتم منجمد میشدم
زیرلب گفتم
مادرجان
تاحالا ازتون چیزی نخاستم
شمارا ب حسینتون قسم میدم
شوهرم بهم برگردونیدیخچال بازشد زیب کاور پایین اومدیهو اون دکتر سردخونه گفت
کاور دوم بخار کرده
یاامام رضا.مرتضی خیلی سریع منتقل شدبخش مراقب ویژه
سه چهار روز طول کشید تا حالت.صداش طبیعی بشه
امروز ده روز مرتضی من برگشته
قراره منتقل بشه بخش مرتضی جان اجازه میدی من برم خونه
برگردم
چشماش باز بسته کرد گفت برو اما زود بیا
چشم
وارد خونه شدم
نرجس سادات روتاب تو حیاط نشسته بود تمام سعیم کردم نشون ندم خستم
سلام آبجی خانم
چه عجب ازاینورا
سلام عجب به جمالت
چیه آبجی خانم قرمزشدی
من مامان شدم
ای جانم
عزیزم.امروز چه روزخوبیه مرتضی هم قراره بخش من برم لباسهام جمع کنم برگردم تهران بهش قول دادم زود برگردم نرگس لباسات جمع کردی قبل از رفتن بیا میخام باهات حرف بزنم.چشم لباسام جمع کردم گذاشتم تو ماشینم آبجی خانم بفرماییدبنده درخدمتم.نرگس تصمیمت برای آینده چیه؟یعنی چی حرفت؟تو که نمیخای مرتضی تنها بذاری نرجس میفهمی چی میگی
پاشدم وایستادم اشکام جاری شد اون مردی که تو بیمارستان هست عشق منه نفسم به نفسش وصله شیمیایی،پیوند و قطع دست چیزی نیست که اگه حتی یه تیکه گوشت برمیگشت همسرم بودفهمیدی نرجس خانم خواهرت انقدرنامرد فرض کردی.نرگس من منظورم این نبودبسه به همه بگو نفس نرگس به نفس مرتضی وصله پس فکر بیخود نکنن.راهی تهران شدم تمام راه اشک میرختم سرراهم یه شاخه گل رزقرمزبراش خریدم وارد بخش شدم.پرستارخانم.کرمی.دکترارغوانی گفتن اومدیم حتما برید پیششون چشم وارد اتاق مرتضی شدم چشمام قرمز بودلب زدطوری که مادر نبینه چیزی شده.سرم به چپ و راست تکان دادم یعنی نه با صدای بغض آلودی گفتم این گل مال تو خریدم عزیزم رو کردم به.مادر:مامان چنددقیقه دیگه میشه باشید من برم پیش دکتر برگردم مادر:آره عزیزم درزدم صدای خانم دکتربودکه گفت بفرماییدخانم دکتر گفتید بودید بیام پیشتون.خانم دکتر:آره دخترم بشین.ببین دخترگلم معجزه است شوهرت برگشته شایدهمکاری دیگه بگن من خرافاتیم اما من باوردارم خانمی ببین شوهرت ازاینجارفت تاشش ماه باید غذاش میکس.بشه.چون.پیوندریه.زده.چشم.ممنونم.خاستم خارج بشم صدام کرد.دخترم بله.میشه از امام رضا بخای گمشده منم برگرده باتعجب نگاش.کردم.گفت.میشه.بشینی.چندلحظه
⏪⏮ ادامه دارد
•••✾•💞♥️💕•✾•••
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#تلنگر🍃🌺
✨خیلی وقتها شده که ما خیری به یه نفر رسوندیم با نیت برای رضای خدا
اما
اگه از همون آدم ضربه ای بخوریم اولین چیزی که بذهنمون می رسه اینه:
بشکنه این دست که نمک نداره یا کلا من شانس ندارم به هرکس خوبی کردم بدی دیدم
💫دوستان مهربان بودن عالیه اما عالیتر اینه که از محبتی که کردیم رد بشیم.
و دریافت کننده ی محبتمون را مدیون ندونیم.
چون ما کاری برای او نکردیم که انتظار پاسخ از او داشته باشیم.
💫اینکه از نظر اخلاقی، جواب محبت، محبته درسته.
اما ما با طرف مقابل کار نداریم هر کس باید روی درستی عمل خودش زوم کنه.
💫دست بی نمک دستیه که خیری را به دیگران رسونده و همینطور دراز مونده که کی طرف میخواد جبران کنه.
💫محبت برای رضای خدا یعنی از لحظه ای که نیت کردیم پاسخ را از خدا گرفتیم دیگه منتظر پاسخ از بنده اش نیستیم.
بی توقع مهربان باشیم. خدا جبران میکنه. بنده ش رو بی خیال💝
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم 🔮
قسمت 9⃣4⃣
بله ۳۰سال پیش که بعث به ایران حمله کرد مرد منم رفت جبهه الان۲۷ساله تو مجنون گم شده دعا کن برگرده سرمو انداختم پایین گفتم چشم وارد اتاق مرتضی شدم مادرداشت میرفت ازماخداحافظی کرد و رفت ساداتم چی شده خانم مرتضی.من.عاشقتم.قبول.کنمیدونم عزیزم پس چرا ازم میخان نرم
کی گفته: گریه ام گرفت تو چشماش نگاه کردم گفتم دوستت دارم سرم گذاشت.رو سینه اش گفت میدونم
روزها از پی هم میگذشتن
و من همچنان کنار مرتضی تو بیمارستان بودم
ازش دور نمیشدم
چون طاقت دوری هم نداشتیم
اگه نبودم غذا نمیخورد،
و این براش خیلی ضرر داشت
دیروز دکتر بهم گفت از سوریه بپرسم ازش تا تو خودش نگه نداره چون باعث ناراحتیش میشه
باهم تو حیاط بیمارستان نشسته بودیم
-مرتضی
+جانم خانم
-از شهادت سیدهادی بگو برام
چطوری شهید شد
+نرگس خیلی سخت و تلخ بود
طاقت شنیدنش داری؟
-آره
میخام بشنوم بگو
+ما که از اینجا راه افتادیم
بعداز چندساعت رسیدیم سوریه
نرگس تا روزی میخاستیم بریم حمص همه چیز خوب بود
اما اونروز
نزدیکای حرم
صدای مرتضی بغض آلود شد
نرگس تو کاروان ما یه جفت برادر دوقلو بودن
چندصد متری حرم
این دوتا داداش شهیدشدن
نرگس یکیشون که کلا مفقودالاثر شد
یکیشون هم سر در بدن نداشت
ما بدون اونا رفتیم حمص
هادی جلو چشمای ما مثل ارباب سر بریدن
ما کاری نتونستیم کنیم
من مرده بودم
تو یخچال
یهو چشمام باز شد
دیدم تو یه باغم
همه همرزهای شهیدم بود
خانم حضرت زهرا و امام رضا بین بچه ها بودن
امام رضا اومدن سمتم دستشونو گذاشتن سر شانه ام
گفت به خانمت بگو منو به مادرم قسم نمیدادی هم به حرمت سادات بودنت شفای همسرتو میدادم
آستین مانتوم به دهن گرفته بودم
هق هق میزدم
یهو مرتضی با دستش محکمـ تکونم داد
سادات
سادات
حرف بزن دختر
یهو به خودم اومدم
سرم گذاشتم رو پاش
گریه کردم
-گریه کن خانمم
سبک میشی
یک ماهی میشد مرتضی تو بیمارستانه
رفتم نماز خونه نمازمو خوندم و برگشتم وارد اتاق شدم که خانم دکتر ارغوانی دیدم
-سلام خانم دکتر
~~سلام عزیزم
داشتم به آقامرتضی میگفتم که دیگه مرخصه
-إه چه عالیه
ممنونم بابت زحماتتون
وظیفه ام بوده
به مرتضی کمک کردم لباساشو پوشید
سوار ماشین شدیم داشتم ماشینو روشن میکردم
که مرتضی گفت
سادات لطفا زنگ بزن مائده سادات و زینب سادات بیان خونه ما
تا هم امانتی هادی بهش بدم هم سفارششو
فقط بگو دم غروب بیان
قبل از خونه هم برو مزار هادی
-چشم قربان
به سمت قزوین حرکت کردیم ورودی شهر رد کردیم ماشینو به سمت مزارشهدا کج کردم
میدونستم مرتضی میخاد الان تنها با هادی سایر همرزماش باشه
تو اون عملیات ۱۳۰ نفر از سراسر کشور شهیدشدن
که ۱۰تاشون قزوینی بودن
یادمه تو اون هاله زمانی ما هرروز شهید داشتیم
البته من به خاطر مرتضی فقط تو مراسم برادرزاده جوانم حاضر شدم
نزدیک مزارشهدا که شدیم
به مرتضی گفتم
من میرم پیش شهیدم تو راحت باشی
+ممنونم
یهو باد وزید
همزمان که چادرم به بازی گرفت
ومن فکرمیکردم قشنگترین صحنه دنیاست
آستین خالی مرتضی تکون خود،
دلم خالی شد
چه ابوالفضلی شده
آستین خالیشو بوسیدم
گفتم بوی حضرت عباس میدی آقا
ازش دورشدم
یه نیم ساعت بعد
رفتم پیشش
چونـ ممکن بود هیجانی بشه
و این براش خیلی ضرر داشت
-آقا بریم خونه ؟
+بله بی زحمت برو خونه
الانا دیگه مهمون کوچولومون میرسه
وارد خونه مرتضی اینا شدیم
صدای زهرا و علی آقا بلندشد خوش اومدی فرمانده
مرتضی خندید گفت شرمنده اخوی من حاج حسین علمدار نیستم
خطتات قاطی کرده برادر
بعد رو به زهرا گفت مجتبی کجاست؟
به مادر زنگ زدی کربلا رسیدن یا نجف اشرف هستن؟
زهرا:مادراینا که هنوز نجف اشراف هستن
مجتبی هم رفته سپاه ببینه با اعزامش به سوریه موافقت میشه
+صبح زنگ زدم به یکی از بچه ها گفت
به احتمال ۹۹درصد یه هفته دیگه بعنوان معاون تیم پزشکی اعزام بشه
-خب خداشکر
آقامجتبی هم داره به عشقش میرسه
مرتضی جان یه ذره استراحت کن تا سادات اینا بیان
چشم فرمانده
یه نیم ساعتی میگذشت
صدای زنگ در بلندشد
سلام عزیزعمه
زینب ماشاالله بزرگ شدی
(مائده سادات ): سلام عمه
آره دیگه دخترم الان ۲ماهه ۷روزشه
-بیا تو عزیزم
عمه آقا مرتضی کجاست؟
- تو اتاق الان صداش میکنم
در زدم وارد اتاق شد
- إه بیداری بیا سادات اینا اومدن همسری
الان میام
مرتضی زینب سادات به سختی بغل گرفت
بعداز احوال پرسی نشست
+مائده خانم
من لایق شهادت نبودم
موندم تا عکسای رفقام و جای خالیشون دلمو آتیش بزنه
هادی وقتی میخاست بره شناسایی منقطه مسکونی حمص
این انگشتر داد تا بدم به شما و گفت
هروقت ساداتش بزرگ شد اینو بدید بهش و بگید بابا خیلی دوست داشت
⏪⏮ ادامه دارد
•••✾•💞♥️💕•✾•••
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم 🔮
قسمت 0⃣5⃣
ازم خواست بهتون بگم مراقب چادرتون باشید و زینبشو واقعا زینب تربیت کنید
مائده خانم هادی حتی لحظه آخرم به یاد شما بود اینم انگشتر امانتی سیدهادی بااجازتون
آقا مرتضی هادی من چطوری شهیدشد؟
چرا نذاشتن در تابوتو باز کنم مثل سیدالشهدا
چون تو اون تابوت فقط یه سر بود برای همین اجازه ندادن اومدم پشت مرتضی برم تو اتاق که گفت لطفا تنهام بذار سادات با زهرا به سمت مائده دویدیم مائده انگشتر به سینه اش چسبونده بود هادی خیلی بی انصافی
من انقدر بد بودم که حتی بهم اجازه ندادی لحظه آخر ببینمت بی انصاف منو با یه بچه ۷ ماهه تنها گذاشتی رفتی پیش عممون هادی دلم برات تنگ شده
من میترسم نتونم زینب و خوب بزرگ کنم هادی دوماهه ندیدمت نمیخای بیای به خوابم بی معرفت پاشد زینب سادات و بغل کرد
-مائده کجا داری میری عزیز عمه میخام برم پیش هادی
باشه صبرکن خودم میبرمت تو حالت خوب نیست
زهراجان مراقب مرتضی باش
سر کوچه یه ماشین شبیه ماشین پسرعموم دیدم
-مائده اون ماشین پسرعمو بود
نمیدونم عمه
من حواسم نبود
مائده رو بردم مزارشهدا وای که حرفای این دختر دل آتیش میزدا
دست میکشید رو مزار هادی میگفت
درد نداشتـ لحظه ای سرتو بریدن مادرمون اومده بود پیشت
سرتو به دامن گرفته بود
-مائده پاشو بسه دختر
خودتو اذیت میکنی
ببین زینب ترسیده
بیا بریم خونه داداش اینا تو رو بذارم اونجا خیالم راحته
مائده رو گذاشتم خونه برادرم
خودم برگشتم خونه مرتضی اینا
زهرا با قیافه بهم ریخته در رو باز کرد
-زهرا چی شده
""زن عموت اینجا بود
به داداشم زخم زبون زد داداش هم تا مجتبی اومد گفت منو برسون تهران
الان که به مجتبی زنگ زدم گفت خودش داره برمیگرده
داداش برای اهواز بلیط گرفته
-میدونم کجا رفته الان میرم به سیدمحسن میگم منو برسونه تهران
#راوے مرتضے
تو هواپیما بودم به دوران دانشجویی، نرگس سادات و دوران عقدمون فڪر میکردم
از روزای اول دانشگاه یه حسی نسبت به این دختر داشتم اما نه حس گناه
این دختر انقدر عفیف و پاکدامن بود
که هیچ پسری به خودش اجازه نمیداد
فکر گناه بکنه
جریانـ محجبه شدن که توفیق شهدایی بود
این دختر عطر و بوی زهرایی میداد
وقتی تو سردخونه چشمام و بازکردم
و بعداز چندروز با ماجرای جانبازیم کنار اومدم
نمیدونستم از بودن در کنار نرگس سادات ناراحت باشم یا شاد
نرگس یه عشق دنیویی پاک هستش
عطر سیب قرمز
من عاشق این دخترم
الانم دارم میرم طلائیه میدونم به ساعتی نکشیده نرگس کنارمه
هواپیما تو فرودگاه اهواز به زمین نشست
اول رفتم یه هتل یه دوش گرفتم
با ماشین هتل راهی طلائیه شدم
اینجا معقر قمربنی هاشمه اینجا بوی حضرت عباس میده
نرگس به من میگه منم بوی حضرت عباس میدم
اینجا حاج حسین خزاری عباسی شد
اینجا جای قدمای حاج ابراهیم همت هستش
یه دور تو طلائیه زدم
شروع کردم با شهدا حرف زدن
چرا منو باخودتون نبردید
رسم این نبود
بمونم هی زخم زبان بشنوم
نرگس من عاشقه عاشق
چرا باید مردم بخاطر عشقش بهش خرده بگیرن
چندساعتی گذشت
صدای داد نرگس به گوشم رسید
مــــــــــــــر تــــــــــــضـــــــــی
آقــــــــــــــــــــــا
همســــــــــــــــــــر
کجایی ؟
رفتم پیشش تو از کجا میدونستی من اینجام
-فکر کن من ندونم تو کجایی
نشست کنارم سرمو گذاشتم رو پاش
نرگس خیلی دوستت دارم
۲سال بعد
حتما میگید تو این دوسال چی شد
وقتی از طلائیه برگشتیم
رفتیم مشهد
بعدش رفتیم سر خونه و زندگی خودمون
نرگس بخاطر من با اونکه جز نخبه های علمی بود انصراف داد
چندماه بعد ازدواج خدا یه سه قلو به ما داد
اسم دوتاشون من به یاد همرزای غریبم که تو دمشق جا موندن
اسمشونو حسن و حسین گذاشتم
و نرگس بخاطر شفای من اسم آخریو گذاشت رضا
تو اتاق بودم که نرگس گفت بذار کمکت کنم عزیزم
نرگس صدای پسرا میاد
-اول همسر بعد فرزند
تا من این سه تا پسر شیطون تو ماشین جا بدم توهم بیا عزیزم
بالاخره روز ششم سفر شد و ما الان تو حرم حضرت عباس هستیم
صدای جق جق کفش پسرا تمام صحن برداشته
نرگس دستم فشار داد گفت
مرتضی
تو #علمدار_عشقی ⏹پایان
•••✾•💞♥️💕•✾•••
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌷 خاطرات یک فراری 🌷
🌷 فصل سوم از عشق تا حوزه 🌷
🌷 قسمت اول 🌷
🌟 کار من عکاسی و فیلمبرداری بود
🌟 چند بار خواستم این کار را ، ترک کنم
🌟 چون پر از گناه و فساد بود
🌟 ولی حرفای مردم نمی گذاشت .
🌟 از آن طرف ، عشقم به دختر عمو ،
🌟 شدیدتر شده بود .
🌟 ولی هر کاری کردم ،
🌟 نتوانستم عمویم را ،
🌟 برای ازدواج با دخترش ، راضی کنم .
🌟 بعد از مدتی ،
🌟 با یک دختر دیگر ازدواج کردم .
🌟 و به علت یک سری مشکلات ،
🌟 ناچار شدم از شهرم بگذرم .
🌟 و با خانمم ، به قم سفر کنم .
🌟 روز آخر ماه شعبان ،
🌟 به سمت قم حرکت کردیم .
🌟 و روز اول ماه مبارک رمضان ،
👈 به قم رسیدیم .
🌟 و این ورود ما به قم ،
🌟 آغاز اتفاقاتی بسیار عجیب ،
🌟 و باور نکردنی بود .
🌟 نهم مرداد ۱۳۹۰ ، ساعت هفت صبح ،
👈 به قم رسیدیم .
🌟 دنبال مسافرخانه می گشتیم
🌟 تا به موسسه ای برخوردیم .
🌟 از آن موسسه ،
🌟 یک خونه کامل دوطبقه ،
🌟 برای ده روز ، تحویل گرفتیم .
🌟 خانمم را ، در خانه گذاشتم
🌟 تا استراحت کند .
🌟 و خودم به حرم آمدم .
🌟 بعد از زیارت و توسل ،
🌟 به حضرت معصومه گفتم :
🌸 خانم جان ! عزیز دلم !
🌸 مرا پیش خودتان نگهدارید .
🌸 خواهش می کنم همین جا ، در قم ،
🌸 یک کار برایم جور کنید .
🌸 دیگر نمیخواهم به اهواز برگردم .
🌸 میخوام پیش شما باشم .
🌟 بعد از زیارت و نماز ،
🌟 رفتم که دنبال خانه بگردم .
🌟 خانمم با خانم وصال طلب ،
👈 که مدیر موسسه بودند ، دوست شد .
🌟 خانمم بهش گفت :
🌹 ما به نیت ماندن در قم آمدیم
🌹 و الآن دنبال کار و خانه می گردیم .
🌟 خانم وصال طلب پرسیدند :
🍂 آقاتون چه کاری بلدند ؟
🌟 خانمم گفت :
🌹 فیلمبرداری ، عکاسی ، میکس ،
🌹 کامپیوتر و...
🌟 خانم وصال طلب ،
🌟 با حاج آقای نبی نژاد ،
🌟 صاحب اصلی موسسه
🌟 و مسئول ستاد اقامه نماز حرم ،
🌟 صحبت کردند .
🌟 حاج آقا ، دنبالم فرستادند ؛
🌟 و خواستند تا مرا ببینند .
🌟 بعد از معرفی و مصاحبه ،
🌟 گفتند : فردا خبرت میکنیم .
🌟 روز سوم خبر دادند که قبول شدم .
🌟 از روز چهارم ، درخود حرم مطهر ،
🌟 قسمت ستاد اقامه نماز ،
👈 مشغول به کار شدم .
🌟 بعداً فهمیدم ؛
🌟 چند روز قبل از آمدن من ،
🌟 یک جوانی به نام ضمیری ،
🌟 کار فیلم و عکس و رایانه ستاد را ،
🌟 انجام می داد .
🌟 که اختلافی بین او و مدیر ستاد ،
🌟 پیش می آید ؛
🌟 که باعث می شود .
🌟 به قسمت دیگر حرم برود .
🌟 و این چنین ،
🌟 جا برای من در حرم باز می شود .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
http://eitaa.com/cognizable_wan