#پارت327
یک هفتهایی از عقدمان گذشت. آماده شده بودم تا طبق معمول هر روز ساعت هفت کمیل بیاید و با هم به محل کارمان برویم.
ساعتم را نگاه کردم پنج دقیقه ایی تا هفت مانده بود. پیراهنی را که در این یک هفته برای کمیل دوخته بودم را داخل کیسه ی هدیهی دسته دار زیبایی گذاشتم. پیراهن پارهی کمیل را به سوگند داده بودم تا شبیه همان رنگ و طرح پارچهایی برایم بخرد. البته پارچهایی که سوگند خریده بود کمی رنگش فرق داشت. نتوانسته بود مثل آن گیر بیاورد. امروز می خواستم پیراهن را به کمیل بدهم و یک جورهایی هنرم را هم به رخش بکشم. نگران بودم که نکند فیت تنش نباشد، یا دوختم توی تنش ایرادی داشته باشه.
چنددقیقه ایی جلوی درایستادم. از دوردیدم که لبخندبه لب پشت فرمون نشسته و چشم از من برنمیدارد. جلوی پایم ترمز کرد.
همین که سوار ماشین شدم بعد از سلام واحوالپرسی، پرسید:
–ازکی جلوی درمنتظرید؟
–سه چهاردقیقه ایی میشه.
لبخندش محوشد.
–دیگه جلوی درنیایید، من همین که رسیدم بهتون زنگ میزنم و میگم که پایین بیایید.
–چرا؟
قیافه ی مهربانی به خودش گرفت.
–نیا خانم، چون بادیگاردت بهت میگه.
تعجب زده نگاهش کردم. انگار یک آن تصمیم گرفت صمیمیت بیشتری خرجم کند.
–شمادیگه زیادی نگرانید.
به طرفم چرخید و جزجزء صورتم را از نظر گذراند و بعد دستش را نزدیک صورتم آورد و چندتارمویی که ازکنار روسریام بیرون امده بودند را با انگشت داخل فرستاد.
–کار از محکم کاری عیب نمی کنه خانم خانما. چقدرم روسریت رو همیشه قشنگ می بندی. خیلی بهت میاد. حالا چرا مغنعهی اداره رو نمیپوشی؟
نگاهم ازچشمهایش به روی یقهاش لغزید، قلبم یک آن غافلگیرشد، گرمای انگشتهای دستش باصورت یخ زده ام حس خوبی به من داد. ازکارش خجالت زده شدم و آرام گفتم:
– گاهی می پوشم، ولی کلا مغنعه رو دوست ندارم. چهارسال دانشگاه درس خوندم، حتی یک روزم مغنعه نپوشیدم. سایهبان ماشین را پایین زدم تا روسری ام را مرتب کنم وباخودم زمزمه کردم.
–موی کوتاه این دردسرهارم داره دیگه، مدام میان بیرون.
همانطورکه ماشین را راه می انداخت گفت:
–اصلا بهت نمیادموهات کوتاه باشن.
آهی کشیدم و با حسرت گفتم:
–خیلی بلندبود، کوتاهش کردم.
–عه؟ چه کاری بود، آخه چرا؟
سرم را پایین انداختم.
–یه وقتهایی لازمه دیگه، واسه رشد بهتر.
مهربان تر از همیشه نگاهم کرد.
–من که تا حالا بدون روسری ندیدمت،
ولی کلا به نظرم موی کوتاه خیلی بهت بیاد.
امروز کمیل چرا اینطوری حرف میزد؟ درست میگفت تو این مدت هر دفعه همدیگر را دیدیم حجاب داشتم. البته نه با چادر ولی روسری سرم بود. طوری که صدای همه درآمده بود و خودم هم عذاب وجدان گرفته بودم.
شاید کمیل به این نتیجه رسیده که رفتار خودش باعث میشود که من با او راحت نباشم.
احتمالا امروز تصمیم دیگری برای رفتار با من گرفته بود.
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴❌🔴❌🔴❌🔴❌🔴❌🔴❌
😳👌نمونه هايى از حق الناس👌😳
🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫
- استفاده از موتور و ماشین دودزا یا صدا دار .
- توقف يا پارك نادرست خودرو به گونه اى كه موجب اتلاف وقت ديگران شود.
- بوق زدنی که باعث أذیت دیگران شود هنگام عروس کشان یا مواقع دیگر.
- به جاى زنگ زدن با بوق خودرو يا موتور اعلام كند كه در را باز كنيد.
- عبور از چراغ قرمز.
- پس ندادن بقيه كرايه.
- عبور وسايل نقليه از پياده روها و مسيرهاى ممنوعه .
- پارك جلوى پاركينگ ديگران.
- بى توجهى به نوبت هنگامی که حق دیگران ضایع شود.
- نگهداری حیوانات در صورتی که مزاحم دیگران باشد.
- بدون دعوت به میهمانی رفتن اگر باعث اذیت دیگران باشیم.
- زباله های خود را در جای نامناسب گذاشتن که سبب أذیت دیگران شود.
- بلند کردن صدای موسیقی یا مداحی .
- أذیت همسایگان هنگام بنّایی .
- برگزاری جشن و عزاداریهایی که دیگران اذیت بشوند.
- سیگار کشیدن در محیط بسته .
- آبهاى اضافى خانه را به كوچه سرازير كردن و بهداشت محيط را به خطر انداختن.
- فرزندان را در نيمروز كه همه استراحت مىكنند به كوچه فرستادن و كنترل نكردن سر و صداى آنها.
- سكوت كتابخانه را با ايجاد سر و صدا شكستن .
- بدون آمادگى صاحبخانه به ميهمانى رفتن .
- جريمه اتومبيل براى كسى كه جرمى نداشته توسط پليس.
- كوتاهى در انجام كار ارباب رجوع توسط برخى از كارمندان ادارات.
- رنگ كردن ديوار مردم و نوشتن تبليغات.
- برچسب زدن درب خانهها بدون اجازه صاحبان آنها.
- خط كشيدن روى ماشين مردم.
- رعايت نكردن صف.
- تضييع وقت ديگران.
- برداشتن قطعات وسايل مردم توسط صنعتگران.
- سرقت ادبى.
- معتاد كردن ديگران.
- روشن كردن كولر يا بخارى در جايى كه موجب اذيت ديگران مى شود.
- چسباندن عكس و اطلاعيه و پوستر بر ديوار مردم.
- ندادن بليط وسائل نقلیه عمومی .
- تضييع مصالح ساختمانى توسط كارگر و بناء .
- توهين و نفرين كردن مردم.
- دادن لقب نامناسب به مردم.
- تحقير مردم.
- دادن شهادت دروغ.
- پنهان كردن عيوب كالا هنگام فروش.
- پنهان كردن عيب از طرف دختر و پسر به هنگام ازدواج.
- دست انداختن ديگران.
- سر كار گذاشتن ديگران.
- بى ملاحظگى در ميهمانى و گرفتن وقت ديگران.
- آدرس نامناسب دادن.
- مزاحمت تلفنى.
- پس ندادن پول اضافى به فروشنده يا خريدار.
- كوتاهى در حق ارباب رجوع تا حق او ضايع شود.
- هُل دادن ديگران و تنه زدن هنگام شلوغى.
- كثيف كردن لباس و خانه ديگران.
- تجاوز به حريم خصوصى ديگران.
- ظلم و زورگویی و بد اخلاقی نسبت به زیر دستان .
🌺 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌟🌺🌟🌺🌟
🌺🌟🌺🌟
🌟
🌟🌹بسمِ اللهِ الرَّحمن الرّحیمِ🌟🌹
روزی پیامبر اکرم (ص)به مردم فرمودند :
جبرئیل نازل شد و دو هدیه برای امت من آورد ، یکی نماز شب و یکی نماز جماعت ، از ایشان سؤال شد فضیلت نماز جماعت چیست ؟ فرمودند :
اگر جماعتي 2 نفر باشند هررکعت 150 نماز
اگر جماعتي 3 نفر باشند هر رکعت 600 نماز
اگر جماعتي 4 نفر باشند هررکعت 1200 نماز
اگر جماعتي 5 نفر باشند هررکعت2400 نماز
اگر جماعتي 6 نفر باشند هررکعت4800 نماز
اگر جماعتي 7 نفر باشند هررکعت 9600 نماز
اگر جماعتي 8 نفر باشند هررکعت 19200 نماز
اگر جماعتي 9 نفر باشند هررکعت 36400 نماز
اگر جماعتي10 نفر باشند هررکعت 72800 نماز .
سپس فرمودند :
اگر جماعتی از 10 نفر بگذرد ، در صورتیکه آسمان ها کاغذ شوند و درختان قلم شوند و دریاها مرکب شوند و جن و انس کاتب شوند ، ثواب یک رکعت از آن را هم نمی توانند حساب کنند.
📚عروه الوثقی ابتداء فصل نماز جماعت .
☺️ ☺️
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
↙ كسي كه بواسطه پيري نمي تواند روزه بگيرد، يا بواسطه پیری براي او مشقّت دارد، وظیفه اش چیست؟
✅ #جواب:
#در_هر_دو_صورت روزه بر او واجب نيست، ولي #در_صورت_مشقت (#مکارم: و در هر دو صورت) بايد براي هر روز يك مد طعام به فقير بدهد.
↙ كسي كه بواسطه پيري نمي تواند روزه بگيرد، يا بواسطه پیری براي او مشقّت دارد، روزه هایی که به یکی از این دو دلیل نگرفته آیا قضا دارد؟
✅ #جواب:
و چنانچه بعد از ماه رمضان بتواند روزه بگیرد، بنابر احتیاط واجب (سیستانی: بنابر احتیاط مستحب) باید قضای روزه ها را بجا اورد.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 لطفا جهت ترویح احکام بین خانواده ها حداقل برای یک نفر یا یک گروه ارسال نمایید.😊
گرگ هرشب به شکار میرفت و بی آنکه چیزی شکار کند باز میگشت ...!
ﺷﺒﯽ ﮔﺮگ را ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺩﯾﺪﻡ !
ﺑﺎ ﻻﺷﻪ ﯾﮏ ﺁﻫﻮ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﺑﻪ ﮔﻠﻪ ﺁمد ...!
ﮔﺮﮒﻫﺎﯼ ﮔﻠﻪ ﺷﺎﺩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﮑﺎﺭ ﺍو، ﭘﺮﺳﯿﺪند ﭼﺮﺍ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﮔﺮﮒ ...؟!
ﮔﻔﺖ : شبی در ﺳﯿﺎﻫﯽ بیابان ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ؛ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺭﺑﻮد ...!
هرشب به خواست پایم که نه، به تمنای دلم میرفتم تا تماشایش کنم ...!
امشب محو او بودم که ﺷﻨﯿﺪﻡ ﺻﺪﺍﯼ ﺳﮕﺎﻥ ﻭﻟﮕﺮﺩ ﺭﺍ ...!
ﺩﻭﯾﺪﻡ ... ﭘﺮﯾﺪﻡ ... ﺯﯾﺮ ﮔﻠﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺩﺭﯾﺪمش ...!
آنچنان ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ که ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ "سهم دلم" ، ﻧﺼﯿﺐ "ﺳﮕﺎﻥ ﻭﻟﮕﺮﺩ" ﺷﻮﺩ ...!
http://eitaa.com/cognizable_wan
🎥 حکم #روزه ماه مبارک #رمضان:
⏪عموم افراد واجب هست بگیرند
⏪افراد مبتلا به کرونا یا افرادی که تازه بهبود پیدا کردند اگر تشخیص دادند روزه برای آن ها ضرر دارد نباید بگیرند .
⏪در هر صورت روزه خواری در ملا عام حرام است.
💢تذکر:
با استفاده از تدابیر #طب_اسلامی در ایام باقی مانده حتی خیلی از مبتلایان می توانند شرایط را برای روزه داری فراهم کنند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت328
نزدیک شرکت، بودیم که کمیل پرسید:
–موافقی امروز یه جعبه شیرینی بخریم و یه شوک به همه بدیم؟ دیگه باید همه نسبت ما رو بدونن.
–نمیدونم هر جور خودتون صلاح میدونید. احتمالا این حرفتون ربطی به فریدون نداره؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
–بیربطم نیست. دیروز پیام داده بود برگشته ایران. فهمیده شکایتت رو پس نگرفتی. وقتی نسبتمون رو بهش گفتم باور نکرد. گفت اینجوری میگم که با تو کاری نداشته باشه.
فنی زاده گفت پیداش میکنه.
نگران نباش حالا دیگه اون از ما میترسه، چون اگه خودش رو نشون بده، به ضرر خودشه.
–شما هر روز به هم پیام میدید؟
–بیشتر اون این کار رو میکنه. گاهی واقعا با حرفهاش اعصابم رو به هم میریزه و باعث میشه منم جوابش رو بدم و بترسونمش.
از قنادی نزدیک شرکت یک جعبه شیرینی بزرگ خرید و روی صندلی عقب گذاشت و گفت:
–تنها قنادیه که صبح خیلی زود مغازهاش رو باز میکنه. شیرینیهاشم حرف نداره.
هدیهاش را آماده کردم و به محض سوار شدنش کیسهی هدیه را مقابلش گرفتم.
–بفرمایید. این مال شماست. خودم دوختمش، امیدوارم خوشتون بیاد.
با لبخند گفت:
–برای منه؟
–بله، ناقابله.
هدیه را از دستم گرفت و گفت:
–همین که شما افتخار میدی و هر روز با من همراه میشی خودش بزرگترین هدیس. حالا مناسبت این هدیه چیه؟
جلوی خندهام را گرفتم و گفتم:
–به مناسبت پاره شدن پیرهنتون.
خندید.
–اگه بدونم با پاره شدن پیرهنم بهم توجه میکنی، هر روز یه بهانهایی جور میکنم و برات پیرهنم رو پاره میکنم.
هر دو خندیدیم. موقع باز کردن کادو مدام تعریف و تمجید میکرد.
–حداقل وقتی پوشیدید و اندازتون بود تعریف کنید. اینجوری بعدا باید همهی تعریفاتون رو پس بگیرید.
دستم را گرفت و روی چشمهایش گذاشت.
–هر چه از دوست رسد نیکوست. دستهایی که به خاطر من این لباس رو دوخته باید روی چشم نگهشون داشت. ممنونم عزیزم.
قلبم خودش را به قفسهی سینهام کوبید. صورتم داغ شد.
–شرمندم نکنید، قابل دار نیست.
هدیه را باز کرد و با تحسین گفت:
–بهبه خانم هنرمند. چقدر رنگ قشنگی داره. این عالیه خانم. بعد نگاه عاشقانهاش را به چشمهایم چسباند و گفت:
–می دونی این یعنی چی؟
بالبخند نگاهش کردم.
–نه.
–یعنی من خوشبخت ترین آدم روی زمینم.
لبخندم جمع شد، باورم نمیشد، کمیل چقدر راحت درمورد خوشبختی حرف میزد، چقدر خوشبختی را آسان گرفته بود.
یعنی من می توانستم خوشبختش کنم؟
–چقدر به همه چی زیبا نگاه میکنید... یه پیراهن دوختن کمترین کاری بود که میتونستم انجام بدم.
او هم لبخندش جمع شد و چهرهاش را غم گرفت. آهی کشید و گفت:
–کوچکترین کارت برام دنیا میارزه. چطوری برات بگم از روزهایی که بدون تو گذروندم.
شبهایی رو که با رفتنت برام یلدا شدند. من الان قدرثانیه ثانیهی لحظه هام رو با تومی دونم.
راحیل تومعجزه ی زندگی منی، ازهمون اول هم مثل یه معجزه وارد زندگیم شدی. محال بود خانوادهات با این طرز تفکر اجازه بدن تو بیای ومراقب ریحانه باشی، اونم یک سال و اندی.
نگاهش را در چشمانم چرخاند.
–واقعا مثل معنی اسمت حورالعینی برای من.
سرم را پایین انداختم.
–ولی معنی اسمم اینی که گفتیدنیست. –شما،هم، نامِ یکی از فرشته های خدایید.
حورالعین هم یعنی فرشته. بعدپیراهن را روی صندلی عقب گذاشت و دوباره تشکرکرد.
– رفتیم خونه می پوشم. مطمئنم خودش روفیت تنم میکنه، چون بادستهای تو دوخته شده. از تعبیرش خجالت کشیدم. راستی امروز با هم میریم خونه، هم ریحانه دلش برات تنگ شده، هم حاج خانم و حاج آقا ازم قول گرفتن که ببرمت.
.ماشین را داخل پارکینگ شرکت برد و گفت:
–فقط امروز رو من جلوتر میرم تو چند دقیقه بعد بیا. می ترسم همه پَس بیوفتن یهو ما رو با هم ببینن.
به طرف آسانسور راه افتاد.
گفتم:
–پس من یه تلفن میزنم و بعد میام بالا. عه؟ شیرینی رونبردید.
برگشت وگفت:
–مگه برام حواس میزاری.
جعبه شیرینی رابرداشت، پیراهن را هم گذاشت روی جعبه و گفت:
–نمی تونم صبرکنم تاخونه، میرم بالا می پوشمش.
از حرفش خوشحال شدم و گفتم:
پس صبرکنید وقتی من امدم بپوشید، میخوام ببینم چطوریه توی تنتون.
دستهایش را روی چشمش گذاشت و رفت.
بعداز رفتنش همانطورکه شمارهی شقایق را می گرفتم به این فکرکردم که کمیل چقدر امروز یکی دیگر شده بود. یاد حرف آن روز مژگان افتادم که گفت، گاهی آدمها مهربانیهای خاصشان را نگه می دارند برای آدمهای خاص زندگیشان.
#ادامهدارد..
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت329
تلفن خیلی زنگ خورد، تا این که شقایق جواب داد.
–به به سلام راحیل خانم. عه ببخشید خانم رحمانی. کلمهی "رحمانی" را با تاکید و کمی با صدای بلند گفت. پس کجایی تو؟ لنگ ظهر شدا، درسته رئیس هوات رو داره ولی دیگه سواستفاده نکن.
–سلام خوبی؟ توی پارکینگم، الان میام.
–وا! توی پارکینگ چیکارداری؟ مگه ماشین خریدی؟
–نه بابا، من اصلارانندگی بلدنیستم. مکثی کرد و گفت:
–البته جدیدا یه چیزهایی شنیدم ولی باورم نشد. گفتم امروز که امدی از خودت بپرسم.
–چی شنیدی؟
–این که با از ما بهترون میری و میای. هنوز یه ماه نشده که امدی اینجا دل بعضیها رو بردی.
خندیدم و گفتم:
–به من از این وصلهها نمیچسبه. امروز با شوهرم امدم.
هینی کشید و گفت:
–تو کی شوهر کردی که من خبر ندارم؟ سرکاریه؟
–چند دقیقه دیگه که دیدیش میفهمی سرکاری نیست.
–عه؟ راحیل واقعا میگی؟ عجب آب زیر کاهی هستی؟ بیام پایین ببینمش؟
باخنده گفتم:
–خودش امد بالا.
کمی سکوت کرد و گفت:
–اوه، اوه، رئیستم تشریف آورد. الان از جلوی اتاق من و سحر رد شد. امروز خوش اخلاق تر به نظر میاد تازه یه جعبه شیرینی هم دستش بود. دیدی خبری که اون دفعه بهت گفتم درست بود. امروزم می خواد شیرینیش روبهمون بده. بعد باافسوس ادامه داد:
–اینم پرید رفت،اینم یکی رو، زیرسرداشته که کسی رومحل نمی داده.
ببینم تو کی بهمون شیرینی میدی؟ باید ناهار بدیا.
همینطورحرف میزد، بعد دوباره مکثی کردو پرسید:
–راستی توچی گفتی؟ گفتی اقاتون میخواد بیاد بالا؟ شوهرت می خوادبیاد اینجا چیکار؟ راحیل چی...
حرفش را بریدم.
–شقایق جان! صبحونه چی خوردی؟ به منم مهلت بده. حالا دیگه آقا کمیل فقط شده رئیس من؟
باصدای مضحکی گفت:
–جان...کمیل؟ چشمم روشن، شوهر کردی چه ریلکس شدیا. حالا کو این آقاتون؟ من ازاینجا در آسانسور رو می بینم کسی نیومد.
توی دلم از این که اینجوری سرکار بود بهش می خندیدم.
–وا!شقایق الان ازجلوت رد شد.
–نه جون تو، کسی نیومده، اصلا آسانسور درش بستس. بعد خندید.
–نکنه گیرکرده توی آسانسور، همین اول کاری بی شوهر شدی رفت.
–زبونت رو گاز بگیر، خدانکنه.
دیگر نمی توانستم جلوی خندهام را بگیرم.
–واقعا که چقدرتوباهوشی، فقط ادعا داری...
سکوت کرد. احساس کردم با خودش فکرمی کند و تکه های جورچین یافتههای ذهنش را کنار هم قرارمیدهد.
–چقدر خنگی دختر. الان میخوام یه خبری بهت بدم که تا آخر عمرت تعجب کنی.
ناگهان فریاد زد.
–راحیل چی میگی؟ یعنی، یعنی آقای معصومی وتو...یعنی شمادوتا باهم...
خندیدم.
–باورم نمیشه راحیل، جون من راست می گی؟ راحیل می کشمت، این همه وقت من رو سر کارگذاشتی؟ خیلی بدجنسی، چرا ازاول بهم نگفتی؟ راستش یه چیزایی در موردتون شنیده بودم، ولی باور نکردم. آخه تو همچین دختری نیستی.
وای چه خبر داغی، الان اینجا رو میترکونم.
همان لحظه یک خانم چادری کنارم ایستاد و پرسید:
–شما راحیل خانم هستید؟
باتعجب گفتم:
–بله.
–ببخشید یه نفر بیرون باشما کار داره.
با تعجب نگاهی به در پارکینگ انداختم.
–اونجا که کسی نیست.
–چرا بیرون کنارخیابون هستن. بعدخودش جلو راه افتاد و من هم بدون فکر دنبالش.
شقایق هم از آنور خط، مدام خط ونشان برایم می کشید.
–راحیل بیا بالا دیگه، توپارکینگی همش صدات قطع و وصل میشه. تو بیا، من می دونم و تو.
–باشه قطع کن.
بعد اینکه تلفن را قطع کردم. موقعیتم را بهترسنجیدم کمی استرس گرفتم.
باخودم گفتم بهتره "به کمیل اطلاع بدم."
همانطورکه شمارهی کمیل را میگرفتم وسرم در گوشیام بود، بدنبال آن خانم ازپارکینگ کوچک شرکت خارج شدیم و به کنار خیابان رسیدیم.
گوشی را روی گوشم گذاشتم ومنتظر شدم. خانم رفت. همینطورکه باتعجب به رفتنش نگاه می کردم، یادم آمد که کمیل گفته بود فریدون برگشته. قصد برگشت کردم که بادیدن فریدون با آن لبخند دندان نمای چندشش
خشکم زد. یک مردتنومند هم پشت سرش ایستاده بود، که قیافهی خشن وترسناکی داشت، باسیبیلهایی که در اولین نگاه خیلی به چشم میآمد.
صدای کمیل را از پشت خط شنیدم.
–حورالعین من تشریف بیار دیگه...
زبانم قفل شده بود، نمی توانستم حرف بزنم. فریدون جلوتر امد.
–چیه خشکت زده، من که کاریت ندارم.
صدای فریادکمیل را شنیدم.
–یاامام زمان، توکجایی راحیل؟
او جلو میآمد و من عقب عقب میرفتم.
تک و توک رهگذر ها هم با تعجب از کنارمان رد می شدند.
باخودم گفتم "تابهم نزدیکترنشده باید فرار کنم. نکنه اون گردن کلفت رو هم باخودش آورده که من رو بدزدند. از این هر کاری برمیاد. " پابه فرارگذاشتم، همه ی قدرتم را در پاهایم جمع کردم و تا می توانستم دویدم. او هم دنبالم میآمد،
–من که کاریت ندارم، چرا فرار میکنی؟
آنقدر نزدیکم شده بود که حرفهایش را واضح میشنیدم. فریاد زد:
–تو که اینقدر میترسی چرا شکایتت رو پس نگرفتی؟ صبر کن. کاریت ندادم لعنتی. فقط بگو، اون راست میگه زنش شدی؟
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت330
آنقدر ترسیده بودم که فقط می دویدم. مدام به عابرین تنه میزدم. یک لحظه فکر ظلم فریدون در حق آن دختر چادری ازذهنم دور نمیشد و همین ترسم را بیشتر میکرد. چشمم به خیابان افتاد و باخودم فکرکردم از عرض خیابان رد بشوم و خودم را بین جمعیت گم وگور کنم. چون آن طرف خیابان کمی شلوغتر بود. همین که پایم را داخل خیابون گذاشتم. یک سواری جلوی پایم ترمز کرد، البته کمی دیر ترمز کرد. چون سپر ماشینش به پایم گرفت و نقش زمین شدم.
صدای ترمز ماشینها، هیاهوی جمعیت و فریادهای راننده سواری باعث شد یک لحظه موقعیتم را گم کنم.
–خانم چیکار میکنی؟ حواست کجاست؟
چادرم ازسرم افتاده بود، تنها فکرم نبودن چادرم بود. به زحمت بلندشدم وچادرم را که سرتاپا خاکی بود را برداشتم و سرم کردم. همان لحظه فریدون خودش را به من رساند و ژست مهربانی به خودش گرفت.
–خواهر من مگه نگفتم مواظب باش. ببین چه بلایی سر خودت آوردی. بعد رو به مرد همراهش کرد و گفت:
–بدو برو ماشین رو بیار باید ببریمش درمانگاه. راننده سواری پرسید:
–آقا خواهرتونه؟ چرا یهو خودش رو انداخت جلوی ماشین؟ به خدا من داشتم راهم رو میرفتم.
فریدون خیلی خونسرد گفت:
–شما میتونید برید. این خواهر من عقل و هوش درست و حسابی نداره. میدونم اصلا تقصیر شما نیست. بعد رو به جمعیتی که دورمان جمع شده بودند گفت:
–آقایون، خانمها، بفرمایید چیزی نیست. من فقط نگاهش میکردم و از کارهایش ماتم برده بود. احساس سوزش شدیدی در پاهایم و دستهایم می کردم. سرم گیج می رفت.
چشم چرخاندم تا گوشیام را پیدا کنم و به کمیل خبر بدهم. حتما الان از نگرانی نصف عمرشده. نمیتوانستم روی پاهایم بایستم.
خانمی جلو امد و گفت:
–دخترم بیایه دقیقه اینجابشین، بعدمن رو روی جدول خیابون نشاند و از توی کیفش بطری آب معدنی را درآورد و جلویم گرفت.
از جایم بلند شدم و بازوی خانم را گرفتم وبا بغض گفتم:
–خانم گوشیم، من آب نمی خوام گوشیم الان دستم بود. حتما افتاده همین اطراف.
خانم دوباره من را نشاند و گفت:
–الان برات می گردم پیدا می کنم. رنگت عین گچه، بشین نیوفتی. بعد رو به پسر موتور سواری که آنجا بود گفت:
–گوشیش ازدستش افتاده. میشه بگردید پیدا کنید. همان لحظه فریدون جلو آمد و گفت:
–خانم این خواهر من اصلا گوشی نداره. بعد آرام تر گفت:
–یه کم قاطی داره، قرصاش رو بخوره خوب میشه. خانم مشکوک نگاهم کرد. گفتم:
–حرفش رو باور نکنید. اون با من خصومت داره، دروغ میگه. همان لحظه پسر موتور سوار جلو امد و گوشیام را مقابلم گرفت. همانطور که مرموز به فریدون نگاه میکرد گفت:
–ضربه خورده، فکرنکنم مثل اولش بشه.
سریع صفحه اش را روشن کردم.
پسر موتور سوار به فریدون گفت:
–تو که گفتی گوشی نداره؟
ماشین شاسی بلندی کنارمان توقف کرد و مرد همراه فریدون از آن پیاده شد. دستهایم می لرزیدند. همانطور که سعی میکردم شمارهی کمیل را بگیرم با بغض گفتم:
–اون برادر من نیست. من اصلا برادر ندارم. اون یه داعشیه.
موبایل کمیل بوق خورد و صدایش در گوشم پیچید. اما نه از گوشیام، بلکه از روبرویم بود.
دوباره با همان لحن گفت:
–"یاامام زمان" چه بلایی سرت امده. بغضم ترکید و با گریه فریاد زدم.
–کمیل. به زور از روی جدول بلند شدم، او هم خودش را به من رساند. خودم را در آغوشش انداختم و بلندتر گریه کردم. مرا از خودش جدا کرد و گفتم:
–آروم باش عزیزم. دیگه نترس من اینجام. صاف ایستادم و نگاهم به طرف فریدون کشیده شد که کمکم عقب، عقب میرفت. کمیل نگاهم را دنبال کرد و با دیدن فریدون به طرفش یورش برد. مرد همراه فریدون به طرف فریدون دوید تا کمکش کند. همان لحظه صدای آژیر ماشین پلیس آمد.
مرد همراه فریدون فوری برگشت و پشت فرمان جای گرفت و از همانجا داد زد:
–فریدون بپر بالا پلیس خبر کردن.
کمیل یقهی فریدون را گرفته بود و اجازهی حرکت نمیداد. ماشین پلیس رسید و ماشین شاسی بلند فوری ناپدید شد. پلیس بعد از بررسی و سوالاتی که از من و شاهدهای ماجرا کرد فریدون را با خودشان بردند و قرار شد که من هم بعدا که حالم بهتر شد به کلانتری بروم. بعد از رفتن پلیس دردهای بدنم تازه خودشان را رو کردند. روی جدول نشستم. مردم هم پراکنده شدند. کمیل جلوی پایم زانو زد و به سرو وضعم نگاهی انداخت، رنگش پریده بود. در همین مدت کوتاه قیافهاش آنقدر آشفته شده بودکه برایش نگران شدم. از نگاهش وحالت صورتش میشد فهمید که استرس زیادی را پست سر گذاشته. زیر لب مدام می گفت:
–خدایاشکرت، خدایاشکرت.
–کمیل.
کمیل در حالی که سعی داشت خاک چادرم را بتکاند با شنیدن اسمش از دهان من، سرش را بلند کرد و لبخند زد و گفت:
–چه تصادف شیرینی. جانم حورالعینم. سرم را پایین انداختم.
–بیابریم، فقط ازاینجا بریم.
کمیل دستم را گرفت تا بلند شوم. واقعا راه رفتن برایم سخت بود، کمی جلو تر یک تاکسی گرفت وسوار شدیم.
راهی نبود تا جلوی شرکت ولی پای چلاق من قدرتی نداشت.
@cognizable_wan
#پارت331
ازدرد، لبهایم را به دندان گرفته بودم. کمیل نگران نگاهم کرد. پرسید:
–خیلی درد داری؟
بعدنگاهی به پاهایم انداخت،
–کدوم پات دردمی کنه؟
پای چپم را نشان دادم.
–سوزشش خیلی زیاده.
خم شد و گوشهی چادرم را جلوی پایم نگه داشت تا وقتی پاچهی شلوارم را بالا میزند از جایی دید نداشته باشد. پاچهی شلوارم روی خراشیدگی کشیده شد و صدای آخم بالا رفت.
راننده از آینه نگاهی به ما انداخت وپرسید:
–شماالان تصادف کرده بودید؟
کمیل کلافه سرش را بالا آورد و گفت:
–خراشش عمیقه، خونریزی داری. بایدمستقیم بریم بیمارستان. حالا بعدا میام ماشین رو از شرکت برمیدارم.
بعدروبه راننده کرد.
–بله خانمم تصادف کرده. میشه ما رو فوری به بیمارستان برسونید.
–بله حتما، اتفاقا همین نزدیکی یدونه هست. چند دقیقه ی دیگه اونجاییم.
کمیل رو به من گفت:
–تحمل کن، الان می رسیم. بعدسرم را به خودش نزدیک کرد و چسباند روی سینه اش و پرسید:
–اون یه دیوانهی زنجیریه، دیگه زندان افتادنش حتمیه.
–چشمهایم را بستم و ناخوداگاه گفتم:
–کمیل من میترسم.
–اونم همین رو میخواد. فقط میخواد بترسونتت که طبق خواستهی اون عمل کنی و ازش شکایت نکنی. با انگشت شصتش شروع به نوازش کردن پشت دستم کرد.
باشرم سرم را پایین انداختم.
دیگر به دردهایم فکر نمیکردم.
–ما باید حق اونو کف دستش بزاریم خانمم، برای این کار باید شجاع بود.
–میترسم یه وقت...
آنقدر عمیق نگاهم کرد که بقیهی حرفم را نزدم.
دستم را کمی فشار داد و با لبخند سوالی نگاهم کرد،
–یه وقت چی؟
من هم با همان شرم گفتم:
–یه وقت اذیتتون کنه و بلایی سرتون بیاره.
–نه دیگه نشد، با دو دستش دستهایم را گرفت و لب زد:
–یه وقت چی؟
نگاهش را نتوانستم تحمل کنم، دیگر دردی نداشتم وفقط صدای قلبم را می شنیدم. بوی عطرتلخش برای مشامم شیرین ترین لحظه را ساخت. من به کمیل نیاز داشتم، به این مرد قوی که مرا در آغوشش بگیرد و هیچ وقت ازخودش دور نکند. محبتی که در نگاهش بود را مثل یک نگین روی قلبم چسباندم. برای تمام لحظه های تنهایی قلبم.
آرام جواب دادم:
– یه وقت اذیتت میکنه.
بانگاه رضایتمندی دوباره سرم را روی سینه اش فشار داد:
–آفرین. بادیگارد سربه هوا رو باید اذیت کنن دیگه، حقشه. اون تو این مدت داشته تعقیبمون می کرده ومن نفهمیدم. بعد زیر گوشم باهمان شیطنت مردانهاش زمزمه کرد، تقصیرخودته که سربه هوام کردی.
–کسی که بخوادکاری انجام بده بالاخره فرصتش روپیدا میکنه. کسی مقصرنیست.
–دیگه نمیزارم کسی اذیتت کنه، حورالعین من. اگه بدونی باچه حالی ازشرکت زدم بیرون. همان موقع گوشیاش زنگ خورد.
یکی ازهمکارهایش بود که انگار او به خواست کمیل پلیس را خبر کرده بود. کمیل برایش توضیح داد که فعلا نمیتواند به شرکت برگردد.
گوشی من هم زنگ خورد. شقایق بود، تماس را، رد کردم و پیام دادم« بعدا بهت زنگ میزنم.»
راننده ترمز کرد و گفت:
–اینجا درب اورژانسه.
به سختی وارد اورژانس شدیم. کمیل زیربغلم را گرفته بود، شلوارم ازخون خیس شده بود و به پایم چسبیده بود.
پرستارها تا وضعیت مرا دیدند فوری روی نزدیک ترین تخت درازم کردند و همانطور که کارشان را انجام می دادند، شروع کردند به سوال پیچ کردن من وکمیل.
من که دیگر نایی نداشتم حتی برای حرف زدن. کمیل برایشان توضیح داد.
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت332
دکتر آزمایش و سیتیاسکن برایم نوشته بود، تامطمئن شود که براثر خوردن زمین برای سَرم مشکلی پیش نیامده.
خدا را شکر شکستگی نداشتم، فقط پاهایم ودستهایم براثر برخورد با آسفالت خراش برداشته بودند، بخصوص پای چپم. که نمی دانم به کجاخورده بودکه اینقدرعمیق زخم شده بود.
فقط پای چپم را پانسمان کرده بودند. احساس می کردم تمام تنم می سوزد.
بعد از سیتیاسکن گرفتن و دادن آزمایش یک پرستار برایم سرم وصل کرد.
کمیل گفت:
–تا تو سرمت تموم بشه من برم یه سری به شرکت بزنم و ماشین رو هم بیارم. هنوز سرم به نیمه نرسیده بود که احساس سرما کردم. آنقدر توان نداشتم که پتوی زیر پایم را بردارم.
از درد و َتنهایی کوه بغض در گلویم ریزش کرد. دیگر ازتنهایی می ترسیدم. اصلا چرابایداین بلا سرمن بیاید، مگر گناه من چه بودکه یک آدم عوضی باید اینطور اذیتم کند. هرچه بیشترفکر می کردم غمم بیشترمیشد. شاید هم باید بیشتر حواسم را جمع میکردم.
دل تنگ مادرم شدم، باید زنگ میزدم. کیف و گوشیام دست کمیل بود.
تنهایی باعث شد بغض کنم و به کمیل فکرکنم، کاش اینجا بود و دوباره دستم را می گرفت و با حرفهایش دل گرمم می کرد. آخرین قطرههای سرم با ناز خودشان را به رگهای سرد من میرساندند. آهی کشیدم و چشم به در منتظر کمیل شدم. ناگهان شانه های ستبرش جلوی درظاهرشد با همان صلابت، بایک لبخند قشنگ وارد شد. در دستش یک نایلون پر از آب میوه و کمپوت بود.
خواستم سنگ ریزه ها را کناربزنم و راه گلویم را باز کنم، امانشد. بدجور گلو گیر شده بودند.
روی صندلی کنارتختم نشست و در چشم هایم دقیق شد. نایلون را روی کمدکنارتختم گذاشت و گفت:
–نبینم خانمم بغض کرده باشه. دستم راگرفت. دستهایش خیلی گرم بود. باتعجب پرسید:
–چرادستهات اینقد سرده؟ سردته؟
می ترسیدم حرفی بزنم اشک هایم بریزد، باسرجواب مثبت دادم.
فوری پتوی پایین تخت را تا روی سینه ام کشید.
–هوای اتاق که خوبه!
حرفی نزدم و او ادامه داد:
–ببخشید که تنهات گذاشتم. خواستم به مامانت زنگ بزنم بیاد پیشت ولی فکر کردم اول به خودت بگم بهتره.
دستم را شروع به نوازش کرد و پرسید:
–درد داری؟
چشم هایم راباز و بسته کردم.
تعجب زده پرسید:
–چی شده؟ این بغض برای درد نیستا.
چشمهایم را روی یقهی لباسش، سُر دادم. متوجه شدم پیراهنی که برایش دوخته بودم را پوشیده. چقدرقالب تنش بود.
نگاهم رادنبال کرد.
–می بینی چقدرفیت تنمه، اصلامگه جرات داره فیت نباشه، اونم لباس دوخت دست خانمم.
ازحرفش لبهایم برای ثانیه ایی کش امد ولی باز هم بغض کردم و او ادامه داد:
_لباسم خونی شده بود مجبورشدم عوضش کنم، چون چیزی به اذان نمونده.
دو دستی دستم را گرفت وگفت:
–بغضت رومی بینم حالم خراب میشه. چیزی نشده که، خوب میشی، مطمئن باش همین تصادفم حکمتی داشته. بایدخدا رو شکر کنیم که به خیرگذشته حورالعین من. حرفهایش به بغضم کمک کرد تا تبدیل به اشک بشوند. اشکهایم راه خودشان راپیدا کردند و روی گونههایم جاری شدند. بانگرانی نگاهم کرد.
انگشت سبابهاش راروی گونههایم کشید و اشکهایم راپاک کرد. از ریختن اشکهایم خجالت کشیدم و تمام سعی ام راکردم که جلویشان رابگیرم.
–راحیلی که من می شناسم خیلی قویه، مگه نه؟
لبهایم را به هم فشار دادم و سرم را به علامت منفی به طرفین تکان دادم.
آرنجهایش راروی تخت گذاشت وچشم هایش رابست ودستم را روی چشم هایش نگه داشت. وقتی بازشان کرد نم داشتند.
–میخوای زنگ بزنی به مامانت؟
جواب ندادم.
گوشی را از جیبش درآورد و سعی کرد جو را عوض کند.
–من که می دونم تو دختر مامانی، هستی، حتما الانم دلت براش تنگ شده، الان باهاش حرف میزنی حالت خوب میشه.
دستم را دراز کردم و گوشی را گرفتم.
–الان نه، باید فکر کنم چی بهش بگم که حول نکنه.
ایستاد، بعدخم شد و چشم هایم رابوسید.
–باهم فکر می کنیم که چی بهش بگیم. تا من زندهام نگران هیچی نباش.
گفتم:
–همش فکر میکنم اگه تو دیر رسیده بودی چی میشد؟ اگه اونا من رو میدزدیدن... وای خدایا فکرشم نمیتونم بکنم... همانطور که از داخل نایلون کمپوتی برمیداشت تا برایم باز کند. گفت:
–اونا این کار رو نمیکردن، یعنی خدا این اجازه رو بهشون نمیداد. من تا حالا به ناموس کسی نگاه نکردم که سر ناموسم همچین بلایی بیاد.
–ولی همیشه که اینطوری نیست.
–درسته، اگرم همچین اتفاقی میوفتاد پس امتحان خدا بوده. در هر صورت الان این غصه خوردن تو کار شیطونه. بعد برایم روایتهایی تعریف کرد که باعث آرامشم شد. دیگر دردی نداشتم انگارحرفهایش یک مسکن قوی بودند. حالا می فهمم تنها مسکنم در این روزها یک پشتیبان بوده، یکی که دل گرمم کند، از هیچ چیز نترسد و درکم کند. یکی که برایم پدری کند، برادری، همسری، یک مردقوی که خودش همه چیز رادرست کند و منتظر من نماند. خودش عقل کل باشد و من برایش فقط زن باشم و زنانگی کنم.
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🌻🌹🌻🌹
🌻🌹🌻🌹
🌻🌹🌻
🌹🌻
🌹
سؤال : چرا نماز مي خوانيم ؟
🔴 نماز خواندن اطاعت از فرمان خداست : « أَقِمِ الصَّلَوةَ لِذِكْرِى»
🔴 برای يارى جستن در مسير تكامل : « وَ اسْتَعِينُواْ بِالصَّبْرِ وَ الصَّلَوةِ »
🔴 نماز انسان را از گناه دور مي كند : « إِنَّ الصَّلَوةَ تَنْهَى عَنِ الْفَحْشَاءِ وَ الْمُنكَر»
🔴 نماز باعث پاك شدن از كبر و غرور در انسان است ، حضرت فاطمه(س) فرمودند : « ... و الصلاة تنزيهاً من الكبر ... »
🔴 اگر نماز پذيرفته شود ساير اعمال پذيرفته مي شود ، امام صادق(ع) فرمودند : « إنْ قُبِلَتْ قُبِلَ ما سِواها وَ إنْ رُدَّتْ رُدَّ ما سِواها. »
🔴 نماز مانند شوينده است : پیامبر(ص) فرمودند : نقش نمازهاى پنجگانه براى امت من همانند نهر آب زلالى است كه از مقابل خانه آنان مىگذرد ، اگر كسى روزانه پنج بار در اين نهر شست و شو كند ، آيا به گمان شما باز هم بر بدن او آلودگى و پليدى خواهد ماند؟
🔴 نماز خواندن در هر شبانه روز ، کفاره گناهاني است که بين دو نماز أنجام ميشود .
🔴 در أدیان الهی نماز مطرح بوده :
الف : قرآن کریم به نقل ازحضرت ابراهیم(ع) می فرماید"ربّ اجعلنی مُقیم الصلوة وَ مِن ذُریتی" پروردگارا قرار بده من و فرزندانم را که به پادارنده نماز باشیم.
ب : قرآن کریم درمورد حضرت اسماعیل(ع) می فرماید"وکانَ یأمُر أهلَه بالصَّلوه"
🔴 از جهنمی ها سؤال می شود چرا جهنمی شدید؟ یکی از علتها را بی نمازی می دانند :
ما سَلَكَكُم فِي سَقَر؟ إنّا لَمْ نَكُ مِنَ المُصَلّين و ....
🔵توجه : سؤالی جلوي درب یکی از زندانها پرسیدند که :
* آيا نماز مي خوانيد؟ 97 % گفتند : خير !
* پدر و مادرتان نماز مي خوانند؟ 67 % گفتند : خير !
☺️ ☺️
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹
🌻🌹
🌻🌹🌻
🌹🌻🌹🌻
🌹🌻🌹🌻🌹
🦠تفاوتهای تب یونجه با کرونا
🔹از کجا بفهمیم تب یونجه داریم نه کرونا؟
#کرونا_را_شکست_میدهیم
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت333
کمیل گفت خودم به مادر زنگ بزنم بهتر است. همین که صدایم را بشنود متوجه میشود که مشکلی نیست و خیالش راحت میشود.
مادر و سعیده بابغض کنار تختم ایستاده بودند. مادر بغلم کرد، باتمام وجود عطر رازقیاش رابه مشامم فرستادم. مادرچه نعمت بزرگیست، مهربانیش، عطرش، وَهمین دلواپسی هایش. مادر مرا از خودش جدا کرد ونگاهم کرد، عمیق، طولانی، مهربان. بعدآهی کشید و زیرلب خداروشکرکرد. سعیده هنوز هم از کمیل خجالت می کشید و سعی می کرد از او کناره بگیرد، دستهایم رابه طرفش درازکردم و بغلش کردم وزیرگوشش گفتم:
–چیزی نشده که، جلوی آقامون قیافته ات رو اینجوری نکن، خیلی زشت میشی.
سعیده پقی زد زیر خنده و کمی عقب رفت و گفت:
–ازخودت خبرنداری.
من هم لبخندزدم.
–مثل این که تصادف کردما، می خواستی اتوکشیده وادکلن زده باشم.
سعیده دستم را گرفت.
–راحیل میشه این قرار داد رو فسخ کنی تا کل خانواده یه نفس راحتی بکشن؟
همه سوالی به همدیگر نگاه کردیم وسعیده دنباله ی حرفش را گرفت:
–بابا همین که هرسال تصادف می کنی دیگه.
همه زدند زیرخنده.
–خوبه خودت استارتش رو زدیا.
همان لحظه کمیل اشاره کرد که بیرون می رود. فهمیدم برای نماز رفت. از اذان گذشته بود، ولی برای این که من تنهانباشم نرفت نمازخانه و پیشم ماند.
سعیده گفت:
–حالا من یه غلطی کردم تو چقدر بی جنبه ایی، من گفتم چند وقت دیگه سال تموم میشه ودیگه راحیل سربه راه شده وقصد تصادف نداره و خدا روشکر که امسال به خیرگذشته.
یادته پارسالم همین موقع ها بود. اون موتوریه از روی پات رد شده بود. انگار کلا علاقه ی خاصی به تصادف پیدا کردیه، معتاد پوداد نشده باشی.
دوباره لبخندزدم، اماتلخ، آن روز چه روزسختی بود.
–آره، فکر کنم اعتیاد پیدا کردم، حالا برودعا کن سالی یه بارباشه، اعتیادم نزنه بالا.
نوچ نوچ کنان گفت:
– اعتیادت رو، به نظرم توگینس ثبت کن، اعتیادبه تصادف. اصلااعجایب هشت گانه میشه.
خندیدم و گفتم:
– حالاشوخیهات رو بزار واسه بعد، الان تخت روبده بالا، کمکم کن نمازم رو بخونم.
–بی خیال راحیل، بااین وضع، حالا چه کاریه. مطمئن باش خدابهت مرخصی میده.
–اتفاقا با این وضع می خوام نمازبخونم، تابه خدا ثابت کنم، من غلام قمرم.
همانطورکه کمکم می کرد سرش را نزدیک صورتم آورد و به حالت مضحکی پرسشی گفت:
–جانم! شما غلام کی هستید؟
ازکارش بلند خندیدم و موهایش را که از شالش بیرون بود را کشیدم.
–بسه سعیده، من رو اوینقدر نخندون پام درد می گیره.
–از کی تا حالا دهنت به پات وصله؟ بعد روبه مادر گفت:
–خاله جان شما یه چیزی بگید، الان حالا با این اوضاع فلاکت بار نماز واجبه؟
مادر درحال پهن کردن جانماز روی میز جلوی تختم بود، جانماز کوچکی که همیشه همراهش بود. نگاهی به من وسعیده انداخت و بیحرف فقط لبخند زد. وَمن این لبخندش را صد جور در ذهنم تعبیر کردم.
همین که کمیل برگشت بالا، با تُنگی که در دستش بود لبخند روی لبهای همهی ما کاشت. یه تنگ بزرگ که تا نیمه پر بود از شنهای رنگی وداخلش گلهای رز سرخ چیده شده بود و اطرافش باخز پوشیده شده بود. خیلی قشنگ بود. تنگ راگذاشت روی میزکنارتختم وخیلی آرام با نگاه دلبرانه لب زد:
–برای حورالعینم.
بالبخند نگاهش کردم.
مادر تشکرکرد و پرسید:
–آقا کمیل امشب باید راحیل اینجا بمونه؟
–فکر نمیکنم حاج خانم. دکتر قراره بیاد معاینه کنه و جواب آزمایشش رو ببینه. اگر مشکلی نبود میریم خونه. مادر و سعیده هم برای نماز خواندن رفتند.
کمیل کنارم روی تخت نشست و عمیق نگاهم کرد و گفت:
–ان شاالله که جواب آزمایشها مشکلی نداشته باشه و مرخص بشی.
نگاه ازمن برنمی داشت، سرخی گونه هایم را احساس کردم.
نگاهم را به پتویی که رویم کشیده شده بود دادم وگفتم:
–میشه اونور رو نگاه کنی؟
دستم را در دستش گرفت.
–نوچ، محرمتراز تو کسی رو ندارم که نگاهش کنم، خانم خانما. بعدشم من که کاریت نداشتم تو خودت شروع کردی، وسط خیابون بغلم میکنی، حالا میخوای نگاهتم نکنم. دیگه نمی تونم ازچشمهات دل بکنم. بعد از تخت پایین امد و همانطور که دستم رانوازش می کرد گفت:
–فکر کنم دکتر داره میاد.
با آمدن خانم دکتر چنان متین و سربه زیر ایستاد که من یک لحظه شک کردم این همان کمیل چند دقیقه پیش است.
گاهی فکرمی کنم این اوج از مهربانیاش را در کدام گاو صندوق پنهان کرده بود، چطوراینقدر بِکرحفظش کرده...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت334
یک وقتهایی اتفاقی می افتد، یا کاری می کنی که برایت خیلی گران تمام میشود. هر روز تمام سعیت را میکنی تا به تلخی ان اتفاق فکر نکنی، فراموشش کنی و به خودت امید بدهی که کمکم همه چیز درست می شود و بالاخره یک روزی خدا دستی را میفرستد تا تلخی ها را کنار بزند. شاید آن دست حتی گاهی دست خودت باشد. نباید فراموش کنم دستان زیادی کمکم کردند تا تلخیهای زندگیام کمرنگ شوند. قدر این دستها را دانستن خودش خوشبختیست. مادر میگوید بعضیها معنی خوشبختی را نمیدانند، برای همین احساس خوشبختی نمیکنند. او میگوید در اوج تلخیها هم میشود خوشبخت زندگی کرد به شرط آن که عامل ناکامیهایمان را به کسی نسبت ندهیم. این روزها چقدر حرفش را میفهمم.
روی تختم درازکشیده بودم و کتاب می خواندم. آنقدرغرق کتاب بودم که متوجه ی ورودش به خانه نشدم.
یاالله گویان وارد اتاق شد و باعث شد افکارم را از کتاب بیرون بکشم و با تعجب نگاهش کنم. خواستم از تخت پایین بیایم که مانع شد. با خودم گفتم "یعنی اینقدر غرق بودم که آمدنش را متوجه نشدم؟"
کنارم روی تخت نشست وجواب سلامم را با لبخند داد و همانطور که آناناس تزیین شده ایی که در دستش بود را آرام روی میزکنار تختم می گذاشت گفت:
–چقدرخوبه که اینقدرغرق کتابی. امروز حالت چطوره؟
نگاهم کشیده شد دنبال گلهایی که داخل آناناس کارشده بود، چقدرخلاقانه به جای تاج آناناس گل کارشده بود و برایش پایه ی شیشهایی گذاشته شده بود. آنقدربرایم جذابیت داشت که گفتم:
–خوبم. چقدر این قشنگ و خلاقانس!
باخنده اشاره ایی به پیراهن تنش کرد و گفت:
–گفتم منم هنرهام رو رونمایی کنم، فکرنکنی...
حرفش رابریدم و با تعجب پرسیدم:
–کارخودته؟
سرش راکمی کج کرد.
–هی...محصول مشترکه باخواهرگرامی. دیشب درستش کردیم.
–ممنونم، خیلی قشنگه. هنر مندی تو خیلی وقته به من ثابت شده. من به گرد پای تو هم نمیرسم. چرا سرکار نرفتی؟ چی شده بیخبر امدی؟ اونم صبح؟
دستش را لای موهای کوتاهم تابی داد، که با وسواس خاصی مرتبشان کرده بودم و بهمشان ریخت و با لبخند گفت:
–قابل نداره، مو قشنگ من. به حاج خانم خبر داده بودم. یک ساعت دیگه باید جایی باشیم.
–کجا؟
–دادگاه...قاضی به فنیزاده گفته موکلتم باید باشه میخواد یه سوالهایی ازت بپرسه.
–ولی تو که گفتی...
–آره گفتم، ولی گاهی نظر قاضیها متفاوته دیگه. چرا ناراحت شدی؟ چیزی نیست که...آروم باش من اونجا کنارتم.
تصور دوباره دیدن فریدون بغض به گلویم آورد.
–حالا فهمیدی چرا بیخبر از تو امدم. نمیخواستم زودتر بدونی و فکر و خیال کنی.
استرس تمام وجودم را گرفت. لبهایم لرزید:
–من از اون میترسم. اصلا نمیخوام هیچ کدومشون رو ببینم. کی این کابوس تموم میشه؟
به چشم برهم زدنی سرم را روی سینه اش گذاشتم و بغضم را رها کردم. "خدایا کی گذشتهی من تمام میشود؟"
با اشکهایم تمام لحظه های تلخ گذشته را باریدم، مثل باران اسیدی.
تلخی های زندگیام مثل اکسیدهای گوگرد و نیتروژن روی لباسش می چکید، ترسیدم ازاین که از این باران اسیدی آسیبی ببیند.
سرش را روی سرم گذاشت وهمانطور که کمرم را نوازش می کرد، زمزمه وار گفت:
–فکرکنم چند روز موندی خونه، سرکار نیومدی بهانهگیر شدیا. بعد از دادگاه میریم گردش، تا حالت عوض بشه.
چقدرخوب بلد بود، به رویم نیاورد و چیزی نپرسد.
سرم را شرم زده از روی سینهاش بلندکردم، ولی نتوانستم نگاهش کنم. صورتم را با دستهایش قاب کرد و گفت:
–حق داری بترسی. من اونجا یک لحظه هم تنهات نمیزارم.
نگاهم شد یقهی لباسش.
–کمیل.
جوابی نداد، باتعجب نگاهش کردم.
بالبخند اشکهایم را با انگشتهایش پاک کرد و چشم هایم را بوسید و گفت؛
–جان دلم.
–قول بده هر اتفاقی افتاد هیچ وقت تنهام نزاری.
مرا به سینه اش چسباند و گفت:
–دلت روبسپار به خدا خانمم از تنهایی نترس. تاوقتی خدا رو داری تنها نیستی. تا خدا هست بندهی خدا چیکارس. ان شاالله منم همیشه کنارتم.
دوباره موهایم را بهم ریخت.
– حالا پاشو آماده شو.
–ریحانه کجاست؟
–تواونقدرکه به فکر ریحانه ایی، به فکرخودت هستی؟
از وقتی بابا اینا امدن کلا مهد نمیبرمش. پیش بابا ایناست. بهشون گفتم تاخانمم کامل خوب نشده نبایدشهرستان برگردن. چون من فعلا زیادوقت نمی کنم پیش ریحانه باشم، باید به همسرم برسم.
بعد بلند شد و دستم را کشید.
–یالا پاشو دیگه، زخم بستر گرفتی از بس خوابیدی.
همین که بلند شدم جای من دراز کشید و دستهایش را به هم گره زد و گذاشت روی سینه اش وچشم هایش رابست.
–تا من یه چرت بزنم آماده شو.
گلهای روی میز را بو کردم و گفتم:
–همین که خودت هر روز میای بهم سر میزنی کافیه، چرا هر دفعه اینقدر زحمت میکشی؟
با چشمهای بسته گفت:
–محض دلبری ازعیالم.
نگاهم به حلقهی دستش افتاد، یادم امدکه موقع خرید به جای حلقه یک انگشتر نقره برداشت، با یک نگین کوچک عقیق که قیمت ناچیزی داشت وگفت، هیچ وقت ازخودم جدایش نمی کنم.
همه ی کارهایش دلبرانه بود.
#پارت335
بعدازخداحافظی از مادر، کفشهایم را برداشتم تا روی پله ها بنشینم و بپوشم. هنوز خم شدن وراحت کفش پوشیدن برایم سخت بود. بخصوص این کفش ها که بند مختصری هم داشت.
همین که خواستم روی پله ها بنشینم کمیل دستش را دور کمرم حلقه کرد و کفشهایم را از دستم گرفت و گفت:
–چندلحظه صبرکن.
بعدخودش خم شد و کمکم کرد تا کفشهایم رابپوشم و بعد بندهایش را برایم بست. چقدر این کارهایش درقلبم بزرگش میکرد.
خجالت زده باخودم فکرکردم کاش کفشهای بدون بندم را می پوشیدم و این را به زبان آوردم.
وقتی بلندشد و صورت گُر گرفته ام را دید، گفت:
حکایت عشق حکایت بند کفش است! باید که تعظیم کرد....
هوا ابری بود. رو به کمیل گفتم:
–میخواد بارون بیاد.
نگاهی به آسمان انداخت.
–چی ازاین بهتر.
همین که کنارماشین رسیدیم. رعدوبرق شد. صدایش وحشتناک بود.
بی اختیار دست کمیل را گرفتم. دستم را کمی فشار داد و در ماشین را باز کرد و لبخند زنان گفت:
–این رعد و برق من رو یاد مطلبی انداخت که قبلا یه جا خوندم.
پشت فرمان جای گرفت و ادامه داد:
–از یه عقابی پرسیدن: آیا ترس به زمین افتادن رو نداری؟
عقاب لبخند میزنه و پرواز میکنه و میگه:
من انسان نیستم که با کمی به بلندی رفتن تکبر کنم!
من در اوج بلندی، نگاهم همیشه به زمینه...
در همین لحظه ناگهان رعد و برقی شدید بهش اصابت میکنه و عقاب پودر میشه.
تا اون باشه در جواب یک سوال ساده، قمپز فلسفی در نکنه...
همین که حرفش تمام شد خندید. من که تازه فهمیدم منظورش چیست خندیدم و گفتم:
–من و باش که فکر کردم الان میخوای یه نتیجه اخلاقی بگیری...
جلوی در دادگاه که رسیدیم، فنی زاده زنگ زد و به کمیل گفت که عجله کنیم و زودتر داخل برویم.
تپش قلب گرفتم. با فرستادن صلوات سعی کردم آرام باشم. کنار کمیل روی صندلیهای ردیف اول نشستم. پدر و مادر فریدون هم آمده بودند. بعد از چند دقیقه مژگان هم به جمعشان اضافه شد.
قاضی بعد از چند سوال و جواب از وکیلهای هر دویمان. شروع به سوال پرسیدن از من کرد. با نگاه کردن به فریدون ضربان قلبم بالا رفت. نگاهم را به طرف کمیل چرخاندم. با لبخند چشمهایش را باز و بسته کرد و آرامم کرد. با صدای لرزان از تهدیدهایی که فریدون کرده بود و همهی آزار و اذیتهایش گفتم. آقای فنی زاده هم به اندازه کافی برای اثبات حرفهایم مدرک جمع کرده بود.
همین که حرفهایم تمام شد و دوباره کنار کمیل نشستم، احساس کردم دیگر توانی در بدنم نمانده.
کمیل دستهای یخ زدهام را در دستش گرفت و کنار گوشم گفت:
–عالی بود. فکر میکنم حدود یک ساعتی طول کشید تا جلسه تمام شد. فنی زاده نزدیک کمیل شد و گفت:
–چون سابقه هم داشته کارمون راحت شد. چند سال زندان رو شاخشه.
فریدون را از اتاق بیرون بردند. من و کمیل هم فوری آنجا را ترک کردیم.
هنوز از ساختمان بیرون نیامده بودیم که با صدای مژگان برگشتم. مژگان و مادرش خودشان را به من رساندند و شروع به التماس کردند.
–راحیل جان من همین یه برادر رو دارم. اون طاقت زندان رو نداره، تو ناز و نعمت بزرگ شده. یه وقت یه بلایی سر خودش میاره، خونش میوفته گردن توها، گذشت کن و...
مادرش حرفش را برید و گفت:
–من هنوزم باورم نمیشه فریدون این کارایی که تو گفتی رو انجام داده باشه، اون میگه فقط میخواسته باهات حرف بزنه، تو بد برداشت کردی. تو که خدا و پیغمبر سرت میشه، درسته که پسر من بیگناه زندان بره؟
با تعجب نگاهی به کمیل انداختم. کمیل گفت:
–خانم لطفا مزاحم وقت ما نشید. ما باید بریم. بعد دستم را کشید و از آنجا دور شدیم. کمیل با خودش زمزمه کرد:
–التماس کردنشونم با همه فرق داره.
هنوز چند قدمی از ساختمان فاصله نگرفته بودیم که پدر فریدون جلوی راهمان سبز شد و گفت:
–من پدر فریدون هستم. این که پسر من مقصر هست یا نه، مهم نیست. مهم اینه که براش زندان بریدن. شما رضایت بده، من دوتا قول بهت میدم. اول این که دیگه هیچ وقت اونو نمیبینی، چون از این مملکت میریم. دوم این که یه خونه توی بهترین منطقهی تهران بهت میدم که ارزش مادی زیادی داره.
اگه موافقت کنی...
کمیل حرفش را برید و گفت:
–موافقت نمیکنه. پولتون رو خرج تربیت پسرتون میکردید که مزاحم ناموس مردم نمیشد. بعضی خسارتها با پول قابل جبران نیست. پدر فریدون هاج و واج به کمیل خیره ماند.
به طرف ماشین پا تند کردیم. همین که کمیل قفل ماشین را زد. با صدای آشنایی هر دو متوقف شدیم.
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت336
وقتی برگشتم ناگهان با دیدن آرش همانجا مثل درخت خشک شده ایی که سالیان دراز کسی پایش آب نداده ماندم.
انقدر غافلگیر شده بودم که نگاهم روی صورتش قفل شده بود، او هم نگاهش را به چشمهایم روفو کرد.
وَمن فقط همین یک کلمه از زبانم جاری شد.
–آرش!
انگار میخواستم مطمئن شوم که خودش است، نگاهش فرق کرده بود. چقدر کتاب فارسی ابتدایی را بارها و بارها درخودم هجی کردم. چقدرلاک پشت بی عقل را آن موقع ها سرزنش می کردم.
یعنی مبتلای سرزنش کردن دیگران شده بودم؟ "لعنت بردهانی که بی موقع بازشود."
کمیل اجازه نداد مثل لاک پشت رها شوم. شنیدن اسم آرش از دهانم، کمیل آرام و متین را تبدیل به یک شیره غرنده ولی خاموش کرد.
به طرفم برگشت و با چشمهایش که از خشم حالتشان تغییر کرده بود نگاهم کرد و با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت گفت:
–برو تو ماشین. با حرفش فوری قفل نگاهم باز شد. در ماشین را باز کرد و گفت:
–گفتم برو بشین تو ماشین.
کارش، صدایش، لحنش، باعث شد فکرکنم قلبم را زیر یک تریلی هیجده چرخ گذاشته است و از رویش رد شده.
این حرکتش برای آرش هم شوک بود،
–آقا کمیل من نمیخوام مزاحمتون بشم. فقط چند دقیقه خواستم باهاتون حرف بزنم اگه ناراحت میشید میرم.
کمیل در ماشین را رها کرد و به طرف آرش رفت. روبرویش ایستاد و دستهایش را در پشتش نگه داشت و گفت:
–شما هم امدید پا در میونی کنید؟ آرش سر به زیر شد و زیر لب چیزی گفت. بعد با هم، هم قدم شدند و از من فاصله گرفتند.
روی صندلی ماشین نشستم. ازکارم شرم داشتم، تا می توانستم خودم راسرزنش کردم که چرا نتوانستم خودم را کنترل کنم. وقتی دیگر تمام زندگیام کمیل است. آن دو همانطور که حرف میزدند، قدم زنان از ماشین دورتر و دورتر میشدند.
من چشمم فقط به کمیل بود، عصبانیتش و حرکتی که کرد برایم باورکردنی نبود. شاید هم حق داشت ولی من از دستش دلخور شده بودم. به خاطر تنهایی کمی ترس داشتم. خدا خدا کردم که کمیل زودتر بیاید.
انگار خدا صدایم راشنید و طولی نکشید که دیدم کمیل با قدمهایی بلند به طرف ماشین میآید. اخمهایش عمیق بودند. همین که پشت فرمان جای گرفت ماشین را راه انداخت.
سرم را به گردنم بخیه زدم و از خجالت سرم را بالا نیاوردم. فقط ازصدای قطرات آب که باشیشهی ماشین برخورد می کرد فهمیدم که باران گرفته. بالاخره آن صدای خوف آور رعدوبرق کارخودش راکرد.
صدای نفسهای نامنظم کمیل باصدای باران یکی شده بود، و این مرا نگران می کرد. سکوت بینمان روی دوشم آنقدرسنگینی می کرد که احساس کردم دیگر توان به دوش کشیدنش را ندارم.
به خودم جرات دادم تاحرفی بزنم، که با ترمز ناگهانیاش حرفم گوشهی دهانم خزید.
پیاده شد و در را محکم بست. مثل آتشفشان بود. به ماشین تکیه زد و سرش را بالا گرفت.
پشتش به من بود، ولی قطرات آب را می دیدم که از سر و رویش میریزد. دیگرطاقت نیاوردم، دلخوریام را کنار گذاشتم و پیاده شدم. این کمیل بود، مردی که همیشه در بحرانهای زندگیام کمکم کرده. مردی که همیشه برایم بزرگتری کرده.
روبرویش ایستادم.
–کمیل.
نگاهش سوزاندم، مثل وقتی که هوا آنقدر سرد است که انگشتهای دستت را میسوزاند و چاره ایی برایت نمیماند جز این که "هایشان" کنی.
–خیس شدی، سرما می خوری. بیابریم توی ماشین.
باز هم همان نگاه. اینبار بغضم میگیرد.
–چی شده کمیل؟
بغضم کار خودش را کرد و من مغرور شدم از این که این مردطاقت هرچیزی را دارد الا غم من.
باصدایی که حتی یک اپسیلون مهربانی نداشت گفت:
–برو منم میام.
حرفش را باور نکردم، همانجا ایستادم وسعی کردم حرفی بزنم که دلش نرم شود.
–باهم میریم.
احساس کردم تاثیر داشت، گرچه نه اخم هایش بازشد نه حرفی زد. فقط خودش رابه اتاقک سرد ماشین رساند.
خیس آب شده بود. جعبه دستمال کاغذی رابرای خشک کردن صورتش مقابلش گرفتم.
جعبه راگرفت وپرت کرد صندلی عقب و به روبرو خیره شد.
بخاری ماشین را روشن کردم و از صندلی ریحانه ملافه صورتیاش را برداشتم وروی شانه اش انداختم.
–سرما میخوری.
با لحنی که زهرش درجا متلاشیام کرد گفت:
–دیگه تموم شد. فریدون دیگه مزاحمت نمیشه و میره زندان. دیگه راحت میتونی هر جا دلت میخواد تنها بری. وظیفهی منم به عنوان بادیگارت تموم شد، هر وقت بخوای میریم محضر و همهچی رو تموم میکنیم.
ویرانی واژهی ناتوانی بود برای توصیف حال آن لحظهام، شاید واژهی نابودی بهتر میتوانست لحظات جان کندنم را توصیف کند،
با دهان باز نگاهش کردم.
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸 چگونه قبل از خواب،هزار رکعت نماز بخوانیم
✅مرحوم كفعمى روایت كرده است:
💚روزى پیامبر خدا صلّى الله علیه و آله به حضرت على علیه السلام فرمود: 💎دیشب چه عملى انجام دادهاى؟
🌷💚آن حضرت فرمود:
💎 پیش از آن كه بخوابم، هزار ركعت نماز به جا آوردم.
🌺💚حضرت رسول فرمود: چگونه؟!
💚امیرالمؤمنین پاسخ داد:
💚از شما شنیدم كه فرمودى:
هر كس هنگام خوابیدن سه مرتبه بگوید:
🍃🌸«یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ» ؛ او همانند كسى است كه هزار ركعت نماز خوانده است.
💚حضرت رسول اکرم فرمود: راست گفتى، چنین است.
📚مستدرك الوسائل، ج ۵، ص ۴۹، ح ۲۱.
http://eitaa.com/cognizable_wan
از امام صادق(ع) پرسیدند که چرا کسانی که در آخر زمان زندگی می کنند رزق و روزیشان تنگ است؟ فرمودند :به این دلیل که غالبا نمازهایشان قضا است.
مردی به خدمت امام صادق(ع) آمد و عرضه داشت :من مرتکب گناهی شده ام.
امام صادق(ع) فرمود :خدا می بخشد.
آن شخص عرضه داشت :گناهی که مرتکب شده ام خیلی بزرگ است.
امام فرمود:اگر به اندازه ی کوه باشد خدا می بخشد.
آن شخص عرضه داشت:گناهی که مرتکب شده ام خیلی بزرگتر است.
امام فرمود :مگر چه گناهی مرتکب شده ای؟
وآن شخص به شرح ماجرا پرداخت.
پس از اتمام سخن امام صادق(ع) رو به آن مرد کرد و فرمود:خدا می بخشد ، من ترسیدم که نماز صبح را قضا کرده باشی.
از امام صادق(ع) پرسیدند که چرا کسانی که در آخر زمان زندگی می کنند رزق و روزیشان تنگ است؟
فرمودند :به این دلیل که غالبا نمازهایشان قضا است.
همچنین مرحوم آیت الله حاج شیخ حسنعلی اصفهانی (معروف به نخودکی) در وصیت خود به فرزندش می گوید:
اگر آدمی چهل روز به ریاضت و عبادت بپردازد ولی یک بار نماز صبح از او فوت شود، نتیجه آن چهل روز عبادت بی ارزش (نابود) خواهد شد.
فرزندم تو را سفارش می کنم که نمازت را اول وقت بخوان و از نماز شب تا آن جا که می توانی غفلت نکن.
🌺 http://eitaa.com/cognizable_wan