eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
یک وقتهایی اتفاقی می افتد، یا کاری می کنی که برایت خیلی گران تمام می‌شود. هر روز تمام سعیت را می‌کنی تا به تلخی‌ ان اتفاق فکر نکنی، فراموشش کنی و به خودت امید بدهی که کم‌‌‌کم همه چیز درست می شود و بالاخره یک روزی خدا دستی را می‌فرستد تا تلخی ها را کنار بزند. شاید آن دست حتی گاهی دست خودت باشد. نباید فراموش کنم دستان زیادی کمکم کردند تا تلخی‌های زندگی‌ام کمرنگ شوند. قدر این دستها را دانستن خودش خوشبختیست. مادر می‌گوید بعضیها معنی خوشبختی را نمی‌دانند، برای همین احساس خوشبختی نمی‌کنند. او می‌گوید در اوج تلخیها هم می‌شود خوشبخت زندگی کرد به شرط آن که عامل ناکامیهایمان را به کسی نسبت ندهیم. این روزها چقدر حرفش را می‌فهمم. روی تختم درازکشیده بودم و کتاب می خواندم. آنقدرغرق کتاب بودم که متوجه ی ورودش به خانه نشدم. یاالله گویان وارد اتاق شد و باعث شد افکارم را از کتاب بیرون بکشم و با تعجب نگاهش کنم. خواستم از تخت پایین بیایم که مانع شد. با خودم گفتم "یعنی اینقدر غرق بودم که آمدنش را متوجه نشدم؟" کنارم روی تخت نشست وجواب سلامم را با لبخند داد و همانطور که آناناس تزیین شده ایی که در دستش بود را آرام روی میزکنار تختم می گذاشت گفت: –چقدرخوبه که اینقدرغرق کتابی. امروز حالت چطوره؟ نگاهم کشیده شد دنبال گلهایی که داخل آناناس کارشده بود، چقدرخلاقانه به جای تاج آناناس گل کارشده بود و برایش پایه ی شیشه‌ایی گذاشته شده بود. آنقدربرایم جذابیت داشت که گفتم: –خوبم. چقدر این قشنگ و خلاقانس! باخنده اشاره ایی به پیراهن تنش کرد و گفت: –گفتم منم هنرهام رو رونمایی کنم، فکرنکنی... حرفش رابریدم و با تعجب پرسیدم: –کارخودته؟ سرش راکمی کج کرد. –هی...محصول مشترکه باخواهرگرامی. دیشب درستش کردیم. –ممنونم، خیلی قشنگه. هنر مندی تو خیلی وقته به من ثابت شده. من به گرد پای تو هم نمیرسم. چرا سرکار نرفتی؟ چی شده بی‌خبر امدی؟ اونم صبح؟ دستش را لای موهای کوتاهم تابی داد، که با وسواس خاصی مرتبشان کرده بودم و بهمشان ریخت و با لبخند گفت: –قابل نداره، مو قشنگ من. به حاج خانم خبر داده بودم. یک ساعت دیگه باید جایی باشیم. –کجا؟ –دادگاه...قاضی به فنی‌زاده گفته موکلتم باید باشه میخواد یه سوالهایی ازت بپرسه. –ولی تو که گفتی... –آره گفتم، ولی گاهی نظر قاضیها متفاوته دیگه. چرا ناراحت شدی؟ چیزی نیست که...آروم باش من اونجا کنارتم. تصور دوباره دیدن فریدون بغض به گلویم آورد. –حالا فهمیدی چرا بی‌خبر از تو امدم. نمی‌خواستم زودتر بدونی و فکر و خیال کنی. استرس تمام وجودم را گرفت. لبهایم لرزید: –من از اون می‌ترسم. اصلا نمی‌خوام هیچ کدومشون رو ببینم. کی این کابوس تموم میشه؟ به چشم برهم زدنی سرم را روی سینه اش گذاشتم و بغضم را رها کردم. "خدایا کی گذشته‌ی من تمام می‌شود؟" با اشکهایم تمام لحظه های تلخ گذشته را باریدم، مثل باران اسیدی. تلخی های زندگی‌ام مثل اکسیدهای گوگرد و نیتروژن روی لباسش می چکید، ترسیدم ازاین که از این باران اسیدی آسیبی ببیند. سرش را روی سرم گذاشت وهمانطور که کمرم را نوازش می کرد، زمزمه وار گفت: –فکرکنم چند روز موندی خونه، سرکار نیومدی بهانه‌گیر شدیا. بعد از دادگاه میریم گردش، تا حالت عوض بشه. چقدرخوب بلد بود، به رویم نیاورد و چیزی نپرسد. سرم را شرم زده از روی سینه‌اش بلندکردم، ولی نتوانستم نگاهش کنم. صورتم را با دستهایش قاب کرد و گفت: –حق داری بترسی. من اونجا یک لحظه هم تنهات نمیزارم. نگاهم شد یقه‌ی لباسش. –کمیل. جوابی نداد، باتعجب نگاهش کردم. بالبخند اشکهایم را با انگشتهایش پاک کرد و چشم هایم را بوسید و گفت؛ –جان دلم. –قول بده هر اتفاقی افتاد هیچ وقت تنهام نزاری. مرا به سینه اش چسباند و گفت: –دلت روبسپار به خدا خانمم از تنهایی نترس. تاوقتی خدا رو داری تنها نیستی. تا خدا هست بنده‌ی خدا چیکارس. ان شاالله منم همیشه کنارتم. دوباره موهایم را بهم ریخت. – حالا پاشو آماده شو. –ریحانه کجاست؟ –تواونقدرکه به فکر ریحانه ایی، به فکرخودت هستی؟ از وقتی بابا اینا امدن کلا مهد نمیبرمش. پیش بابا ایناست. بهشون گفتم تاخانمم کامل خوب نشده نبایدشهرستان برگردن. چون من فعلا زیادوقت نمی کنم پیش ریحانه باشم، باید به همسرم برسم. بعد بلند شد و دستم را کشید. –یالا پاشو دیگه، زخم بستر گرفتی از بس خوابیدی. همین که بلند شدم جای من دراز کشید و دستهایش را به هم گره زد و گذاشت روی سینه اش وچشم هایش رابست. –تا من یه چرت بزنم آماده شو. گلهای روی میز را بو کردم و گفتم: –همین که خودت هر روز میای بهم سر میزنی کافیه، چرا هر دفعه اینقدر زحمت می‌کشی؟ با چشم‌های بسته گفت: –محض دلبری ازعیالم. نگاهم به حلقه‌ی دستش افتاد، یادم امدکه موقع خرید به جای حلقه یک انگشتر نقره برداشت، با یک نگین کوچک عقیق که قیمت ناچیزی داشت وگفت، هیچ وقت ازخودم جدایش نمی کنم. همه ی کارهایش دلبرانه بود. ‌