eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀راوے توسڪا🍀 تومسیر مدرسه تا خونه فقط به حرفای خانم مقری فکر میکردم🤔 مامان: توسکا بیاا ناهار _نمیخورم😕 نشستم روی تخت. 🙁مگه خانم مقری نمیگه شماها زنده اید؟ اگه واقعا زنده اید یه یا نشونم بدین😢 تنها کسی که میدونستم به شهدا خیلی ارادت داره زینبه☺️ گوشیمو برداشتم پروفایلای زینیو باز کردم. 🌺اولیش با حسین بود تو یک دریاچه مصنوعی نوشته بود👇 "بعد از تو با خاطراتمان چه کنم برادرم 🌺بعدش یک عکس آقایی بودزیرش نوشته بود👇 مراقب عزیزمن باش تو سوریه جامونده زوم کردم رو عکسش:مگه نمیگن زنده ای بهم نشون بده..😢 توهمین فکرا بود خوابیدم..😴 تویه بیابون ماسه ای بودم.. یه آقا اومد گفت: 🕊_این همون نشانه آشکار _اسمتون چیه؟؟😟 🕊_ سلام علےابراهیم. ازخواب پریدم😰 فقط جیییییغ زدم😵😭 که با سیلی بابا بیهوش شدم. دیگه هیچی نفهمیدم.... چند ساعت بعد که چشمامو باز کردم دیدم بیمارستانم🏥. 🍀راوے خانم رضایے🍀 نیمه های شب بود... که یک دختر نوجوان آوردن بیمارستان میگفتن به اونم شوک عصبی واردشده پرستار وقتی داشت بهش سرم میزد میگفت: _نمیدونم والا چرا این دهه هفتادیا اینقدر عجیبن.. شوک عصبی تواین سن یه مقداری عجیبه😐 در حالیکه موهای زینب رو ناز میکردم گفتم : _اون دختر رو نمیدونم ولی زینب من برادرش رو گم کرده😊 _کجا گم کرده؟؟😕 _برادرش توسوریه شده پیکرشم هنونجا مونده😒 _وای طفلک😢 ادامہ دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت برای نماز و ناهار اتوبوس ایستاد.من اونقدر غرق کتاب بودم که متوجه نشدم که زینب با بهار رفت. واقعا یه پهلوون واقعی بوده میخواستم داستان اذان ابراهیم رو بخونم که متوجه شدم بهار زینب رو بغل کرده. کتاب رو گذاشتم زمین و به سمتشون رفتم. _بهار چیشده؟😢 بهار: هیچی پارسال همین سفرو با حسین اومده گویا همینجا ناهار خوردن واسه همون داره گریه میکنه😒 بعد آرومتر بهم گفت: _داداشم رو صدا کن😢 زینب داشت توبغل بهار گریه میکرد😭که داداش بهار (آقامهدی)گفت: _خوبین آبجی؟ دیدم چشماشوبست _وایی زینب😱 بهار:زینب؟ زینب؟😰وای خاک بر سرم دوباره از حال رفت.داداش ببین اینور امداد جاده ای نیست؟ خداروشکر بود،منو بهار زینبو بغل کردیم بردیم اونور خیابون... بازم داروی تقویتی وقتی دکتر فهمید برای زینب چه اتفاقی افتاده گفت: _این خانم یه خلا عاطفی بزرگ پیدا کرده شاید اگه یه برادر دیگه داشت اینقدر شکسته نمیشد. از لحاظ روانشناسی میگم خدمتتون یه آقایی باید جایگزین برادرشون بشه تا کمی از خلا پربشه داخل اتوبوس زینب بخاطر داروها خوابید ومن رفتم سراغ اذان 🍃اذان🍃 در ارتفاعات انار بوریم.هوا کاملا روشن بود.امداد گر زخم گردن ابراهیم را بست.مشغول تقسیم نیروها وجواب به بیسیم بودم. یکدفعه یکی از بچه ها باعجله اومد سمتم وگفت: _حاجی حاجی😨!!یک سری دستاشونو بالا گرفتن دارن میان این سمت!! باتعجب گفتم: _کجا هستن؟! باهم به یکی از سنگرهای مشرف به تپه رفتیم. حدود بیست نفر از تپه مقابل پارچه سفید به دست گرفته وبه سمت ما می آمدند.فوری گفتم: _بچه ها ! مسلح بایستید شاید حقه باشه! لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی افسر فرمانده بودخودشان را تسلیم کردند. درجه دار عراقی را آوردم داخل سنگر. مثل باز جو پرسیدم: _اسمت چیه، درجه و مسوولیت خودت رو بگو! خودش رو معرفی کرد وگفت: _درجه ام سرگرد و فرمانده نیروی هایی هستم که روی تپه واطراف آن مستقر هستند ما از لشگر بصره هستیم که اعزام شدیم. پرسیدم: _الان چقدر نیرو رو تپه هستند؟ گفت _هیچی چشمانم گرد شد. گفت: _ما آمدیم خودمان را اسیر کردیم بقیه رو هم فرستادم عقب الان تپه خالیه! گفتم _چرا؟😳 فرمانده عراقی به جای اینکه جواب منو بده گفت: _أین المؤذن؟ با تعجب گفتم _مؤذن؟؟!😧 اشک در چشمانش حلقه زدو گفت: _به ما گفتن شما مجوس وآتش پرستید باور کنید همه ما شیعه هستیم ما وقتی فهمیدیم فرماندهان عراقی مشروب میخورند واهل نماز نیستند در جنگیدن با شما خیلی تردید کردیم. صبح امروز وقتی صدای موذن شما را شنیدم تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمؤمنین .ع. آورد گفتم باخودم تو با برادر دینی؟ات میجنگی؟ نکند مانند ..😢 هیچ حرفی نمیتوانستم بزنم... بعد از دقایقی گفت _مؤذنتون زنده اس؟ گفتم _آره رفتیم پیش ابراهیم که داخل یکی از سنگرها خوابیده بود.تمام هجده عراقی آمدند و دست ابراهیم را بوسیدند و رفتند.نفرآخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه میکرد و میگفت: _منو ببخش من شلیک کردم.😭🙏 بغض گلوی من راهم گرفته بود.😢 ادامہ دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💫عصر یکی از روزها ابراهیم از سرکار به خانه می آمد . وقتی وارد کوچه شد نگاهش به پسر همسایه افتاد . پسر با دخترجوانی مشغول صحبت بود . پسر ، تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحاقظی کرد و رفت . می خواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد . چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد . دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل پسر قرار گرفت . ابراهیم با لبخند همیشگی با پسرترسیده دست داد و گفت : ببین در کوچه و محله ی ما این چیزها سابقه نداشته ، من تو و خانواده ات را کامل میشناسم ، تو اکه واقعا این دختر رو می خواهی من با پدرت صحبت می کنم که ... جوان پرید وسط حرف ابراهیم و گفت: توروخدا به بابام چیزی نگو ، من اشتباه کردم ، غلط کردم و ... ابراهیم گفت : نه منظورم رو نفهمیدی، ببین پدرت خونه بزرگی داره و تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی ، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می کنم . ان شاءالله بتونی با این دختر ازدواج کنی ، دیگه چی میخوای؟ جوان با سرپایین و خیلی خجالت زده گفت : بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه . ابراهیم جواب داد : پدرت با من ، حاجی رو میشناسم . آدم منطقی و خوبیه . جوان هم گفت : نمی دونم چی بگم . هرچی شما بگی . بعد هم خداحافظی کرد و رفت . شب بعد از نماز ، ابراهیم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد . اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج داشته باشدو همسرمناسبی پیداکند باید ازدواج کند . در غیراینصورت اگر به حرام بیفتد باید پیش خدا جوابگو باشد . ابراهیم ادامه داد : حاجی اگه پسرت بخواد خودش حفظ کنه و تو گناه نیفته ، اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدی کرده؟ حجی ک از شنیدن ازدواج پسرش اخم هایش در هم بود گفت : نه ! فردا نیز مادر ابراهیم با مادر جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد ... بعد یک ماه آخر کوچه چراغانی بود و لبخند رضایت بر لبان ابراهیم . پ ن ؛ این ازدواج هنوز هم باپرجاست ! ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
• . آن شب ابراهیم عصبانـے بود و گفت : من مهم نیستم،این‌ها مجلس حضرت‌زهرا را به‌ شوخی گرفتند . برای همین دیگر مداحی نمی‌کنم ..!! ساعت یکِ نیمه شب بود خسته و کوفتھ خوابیدیم . قبل از اذان بچـھ‌ها را بیدار کرد ، اذان گفت و نماز جماعت به پا کردند و بعد از تسبیحات‌ابراهیم‌شروع‌به‌دعا‌خواندن‌وروضـھ خوانیِ حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها کرد. اشعار زیبای ابراهیم اشک همه را جاری کرده بود ... بعد از خوردن صبحانه برگشتیم. گفتم دیشب قسم خوردی دیگه مداحی نمیکنی ولی بعد از نمازِ صبح ..؟! گفت : دیشب توۍ خواب دیدم وجود حضرت صدیقه طاهــره سلام‌الله‌علیها تشریف آوردند و گفتند: نگو نمی‌خوانم ؛ ما تو رادوست‌داریم.هرکس‌گفت‌بخوان‌توهم‌بخوان ! شهید ♥️ ✾📚 💠 🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan