#داستان
🌶 داستان ضربالمثل «شورشو درآوردی»
در روستایی کوچک، پسری به نام کاظم زندگی میکرد که به شوخی و خنداندن مردم معروف بود. هر جا که میرفت، یک جمله بامزه میگفت یا کاری میکرد که همه به خنده بیفتند.
اوایل مردم از شوخیهایش خوششان میآمد و حتی وقتی وارد قهوهخانه میشد، همه با خوشرویی به استقبالش میرفتند. اما کمکم کاظم شروع کرد به افراط. شوخیهایش دیگر بیمزه و تکراری شده بود. گاهی با حرفهایش کسی را ناراحت میکرد یا آبروی کسی را میبرد.
یک روز در عروسی دختر کدخدا، همه جمع بودند و خوشحال. کاظم که خواست مثل همیشه خودش را وسط بیندازد، شروع کرد به مسخره کردن لباس مهمانها و تقلید راهرفتن یکی از بزرگان مجلس. همه اول خندیدند، اما کمکم فضا سنگین شد.
کدخدا که دید مهمانها ناراحت شدهاند، بلند شد و گفت: – کاظم، دیگه شورشو درآوردی! یه کم به خودت بیا!
همه ساکت شدند و کاظم که فهمید زیادی روی کرده، سرش را پایین انداخت و از مجلس بیرون رفت.
از آن روز به بعد، هر وقت کسی توی حرف یا کاری زیادهروی میکرد، مردم با خنده و گاهی هم جدی میگفتند: – شورشو درآوردی!
#ضرب_المثل
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
#داستان
📖 داستان ضربالمثل: "خر بیار باقالی بار کن"
در روزگاری قدیم، در روستایی کوچک، مرد باقالیفروشی زندگی میکرد که همیشه تلاش میکرد بار باقالی تازهاش را به شهر ببرد و بفروشد. روزی صبح زود، باقالیهای تازهچیدهاش را در کیسه ریخت، آماده شد تا بار خرش کند و به سمت بازار راه بیفتد. اما همین که خواست خرش را بیرون بیاورد، دید خرش شب قبل از طویله فرار کرده!
مرد رو به آسمان کرد و با خودش گفت:
«حالا خر بیار، باقالی بار کن!»
همهی بار باقالی آماده بود، اما نه راهی برای بردنش داشت، نه کسی که کمکش کند. همسایهها که آمدند و دیدند چه شده، با خنده گفتند:
«ببین! همه چی داری جز خر!»
از آن روز، هر وقت کسی کاری را ناتمام یا بیبرنامه شروع میکرد یا شرایطی پیش میآمد که انجام کار غیرممکن میشد، میگفتند: «خر بیار باقالی بار کن!»
#ضرب_المثل
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
#داستان
«سنگ مفت، گنجشک مفت»
روزی روزگاری، در روستایی کوچک، پسرکی بازیگوش به نام حسن زندگی میکرد. او بیشتر وقتش را کنار رودخانه و باغها میگذراند و عاشق تیراندازی با فلاخن بود.
یک روز، حسن در راه مدرسه، یک سنگ صاف و کوچک پیدا کرد. آن را برداشت و با خودش گفت:
«این سنگ خیلی خوبه برای فلاخن. بذار امتحانش کنم ببینم میتونم یه گنجشک بزنم یا نه!»
به آسمان نگاه کرد، گنجشکی روی شاخه درخت نشسته بود. سنگ را در فلاخن گذاشت و گفت:
«سنگ که مفتی پیدا شده، گنجشک هم که مفت. خب بزنم ببینم چی میشه!»
سنگ را پرتاب کرد... گنجشک بیخبر از همه جا بال زد و پرید و سنگ خورد به شیشه پنجرهی خانهی کدخدا و آن را شکست!
کدخدا که صدای شکستن را شنیده بود، از خانه بیرون آمد. حسن ترسید، پا به فرار گذاشت ولی کدخدا او را شناخت و روز بعد، او و پدرش را خواست و گفت:
«سنگ مفت بود، ولی شیشه من که مفت نبود!»
از آن به بعد، حسن یاد گرفت که هر کاری اگه بیهزینه باشه میتونه نتیجهای داشته باشه.
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
4.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان
💢ماجرای تأمل برانگیز از کرامات حضرت رقیه سلام الله علیها...
🎙استاد سیدحسین مومنی
🕌🚩
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
6.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان
💢 خاطرهای تکان دهنده از قول سه پزشک که در سفر پیادهروی اربعین شرکت کرده بودند...
🎙 حاج حسن خلج
🕌🚩
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
#داستان
♦️عاقل را اشارتی کافیست!♦️
مردی برای خود خانه ای ساخت و از خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل از هر اتفاقی وی را آگاه کند.
مدتی گذشت ترکی در دیوار ایجاد شد مرد فوراً با گچ ترک را پوشاند. بعد ازمدتی در جایی دیگر از دیوار ترکی ایجاد شد و باز هم مرد با گچ ترک را پوشاند و این اتفاق چندین بار تکرارشد و روزی ناگهان خانه فرو ریخت. مرد باسرزنش قولی که گرفته بود را یادآوری کرد و خانه پاسخ داد هر بار خواستم هشدار بدهم و تو را آگاه کنم دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی این هم عاقبت نشنیدن هشدارها!
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
#داستان "برکت مهمان"
زنی بود که مهمان دوست نداشت...!!
روزی همسر او به نزد "حضرت محمد (صل الله علیه و آله وسلم)" میرود و بازگو میکند که همسر من مهمان دوست ندارد...!!!
حضرت محمد به مرد میگوید:
برو و به همسرت بگو من فردا مهمان شما هستم...
فردای آنرور حضرت محمد مهمان آن زن و مرد میشود...
هنگام رفتن از آن خانه زن میبیند که پشت عبای حضرت محمد (ص) پر از مار و عقرب است...
زن فریاد میزند یا محمد(ص)
عبای خود را بیرون بیاورید...
حضرت محمد (ص)* می فرمایند؛
اینها "قضا و بلای" خانه شما است که من می برم...
"پس مهمان حبیب خداست و از روزی اهل خانه کم نمیشود و قضا و بلای اهل خانه را با خود می برد..."
#روانشناسی
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
16.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹#قصه #داستان
🏴انیمیشن کودکانه از زندگی حضرت رقیه (س)
💠#انیمیشن
#فیلم_کودکانه
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
💫🌟🌙#داستان
میگویند روزی برای سلطان محمود غزنوی كبكی را آوردند كه لنگ بود. فروشنده برای فروشش قیمت زياد میخواست. سلطان محمود حكمت قيمت زياد كبک لنگ را جويا شد.
فروشنده گفت: «وقتی دام پهن میكنيم برای كبکها، اين كبک را نزديک دامها رها میكنم. آواز خوش سر میدهد و كبکهای ديگر به سراغش میآيند و در اين وقت در دام گرفتار میشوند. هر بار كه كبک را برای شكار ببريم، حتما تعدادی زياد كبک گرفتار دام میشوند.»
سلطان محمود امر به خريدن كرد و خواستار كبک شد.چون قیمت به فروشنده دادند و كبک به سلطان، سلطان تيغی بر گردن كبک لنگ زد و سرش را جدا كرد.
فروشنده كه ناباوارنه سر قطع شده و تن بیجان كبک را میديد، گفت اين كبک را چرا سر بريديد؟
سلطان محمود گفت:
🍃هر كس ملت و قوم خود را بفریبد و بفروشد ، بايد سرش جدا شود🍃
📚
🍃
🌺🍃
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
@cognizable_wan
🔗یه کانال بجای #دهها_کانال👆 به جمع ما بپیوندید
7.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان جالبیه ،پیشنهاد میدم گوش کنید...👌✨
#دانا #نادان
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
@cognizable_wan
🔗یه کانال بجای #دهها_کانال👆 به جمع ما بپیوندید
6.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان
💢ماجرای تکاندهنده زائران مشهدی که در کربلا مکانی برای اسکان نداشتند...
🕌🚩
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
#داستان
«آتیشبیار معرکهس، هیزمش مال مردم!»
🪵 معنی:
کسی که بقیه رو به دعوا یا اختلاف میاندازه، ولی خودش کنار وایستاده و کاری به کارش ندارن. خودش وسط دعوا نیست، فقط دیگران رو تحریک میکنه.
---
📖 داستان:
در یه ده کوچیک، دو همسایه به نامهای کریم و اکبر سالها با خوبی و خوشی زندگی میکردن. با هم کار میکردن، کمکحال هم بودن و مثل دو برادر بودن.
اما یه روز صابر، مردی فضول و بیکار، اومد و به اکبر گفت:
– "شنیدی کریم پشت سرت چی گفته؟ گفته تو دیگه پیر شدی و از پس زمینداری برنمیای!"
اکبر که دلش شکست، ناراحت شد ولی چیزی نگفت.
چند روز بعد، صابر رفت سراغ کریم و گفت:
– "اکبر میگفت تو فقط دنبال نفع خودتی و هیچ وقت سر وقت کمک نمیکنی!"
حالا کریم هم ناراحت شد. کمکم این دو دوست قدیمی از هم دلگیر شدن، رفتوآمدها قطع شد و دلخوری بالا گرفت.
همهی اینها زیر سر صابر بود که فقط دُمِ دعوا رو میگرفت و خودش کنار نشسته بود.
تا اینکه روزی پیرمرد دانای روستا گفت:
– "این صابر آتیشبیار معرکهست، هیزمش مال مردمه! خودش کنار وایستاده، ولی مردم رو به جون هم انداخته!"
مردم حرفش رو فهمیدن. حقیقت رو به کریم و اکبر گفتن، اون دو با هم آشتی کردن و صابر رو دیگه کسی تحویل نگرفت.
---
✅ نتیجه:
تو زندگی مراقب آدمایی باشیم که آتیش اختلاف رو روشن میکنن، اما خودشون کنار میایستن.
#ضرب_المثل
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan