eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ 🌹 مامان به پشت دستم زد _ بخور اینقدر حرف نزن بہ جاے این بلبل زبونے ها یه کم با خودت فکر کن بیست و شش سالته اینقدر بهونہ هاے الکے برای ازدواج کردن نیار . _چشم حتما ، شما امر بفرمایید الساعہ اطاعت مے شود. مادر با افسوس سرے تکون داد و گفت: تو درست بشو نیستے حُسنا خانم ! بعد از خوردن غذا ظرفها را توی سینک گذاشتم و مشغول شستن شدم . _راستے احسان برای ناهار میاد؟ _ نه گفت عصر میام سری تکان دادم و گفتم:سربازے هم سربازے هاے قدیم، آقا صبح میره، ظهر میاد خونه، خوبه والله مادر شاکی برگشت و گفت: به جای اینکه خداروشکر کنی داداشت جاش خوبه راحته ، این حرفها رو میزنی؟ خواهر هم خواهرای قدیم حق به جانب گفتم: خب راست میگم دیگه مادر سرش را به افسوس تکان داد و گفت: _تو هم شدی مثل الهام ای وای الهام، چقدر دلم برای ته تغاریم تنگ شده باید یه زنگ بهش بزنم بچه ام راه دوره معلوم نیست چی میخوره، چیکار میکنه.دلم نمے خواست بره شیراز با دستکش یک تار موی جلوی چشمم را کنار زدم و گفتم: آره منم خیلی دلم براش تنگ شده، مامان جان مهم اینه خودش راضیه میگفت دلم میخواد برم شیراز پیش سعدی و حافظ و آب رکناباد مادر مشغول صحبت کردن با الهام شد. بعد از تماس با الهام روی صندلی ناهارخوری نشست و با گوشیش مشغول شد. باید یک جوری سر صحبت را باز می کردم . _مامان من خیلے دلم یہ سفر زیارتے میخواد ، بین ترم که تعطیلم دلم میخواد برم. جوابے دریافت نشد . _مامان خانم با شمام سرش با گوشیش گرم بود تکانی خورد و گفت: هااا نمیدونم. چی بگم؟ با دایے ات صحبت میکنم سه چهار روزی آخر هفته که من هم تعطیلم بریم مشهد.البته باید ببینم دایے ات هم میتونه بیاد ... نمے دونستم چطورے باید بگویم که منظورم مشهد نیست. هر بار کہ صحبتش پیش می آمد ، اتفاقے می افتاد .قبل تر ها اطرافیان میگفتند: چرا نميرے؟ ! می گفتم برای سوختن آماده نیستم. تحمل کربلا رفتن نداشتم .خیلے ها درک نمے کردند و میگفتند این حرفها اَداست . دوست نداشتم ساده بروم . باید آماده می شدم برای درد کشیدن... برای فهمیدن... برای رشد کردن ...برای امتحان شدن ...مبتلا شدن ...مجنون شدن آرے مجنون شدن ... این اواخر کہ خودم را آماده تر کرده بودم وقتے صحبتش پیش می آمد مامان میگفت: الان امن نیست نمیشه رفت . هربار یک چیزی مانع می شد .الان هم شجره ی ملعونه ای به اسم " داعش".🏴 ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ 🌹 دستم را فشرد ای بابا روزیِ تو هم میشه حُسنا میگم تو نمیتونے با ما بیاے؟ مامانت بفهمہ با مایے قبول نمیکنہ؟ _حقیقتش نمیدونم. باید باهاش حرف بزنم قبلا که بشدت مخالف بود.تازه مگہ میشہ شما کاراتون رو کردید معلوم نیست جا باشه. _نہ جا کہ هست .محسن گفت جاے خالے دارن. تو یه جورے مامانت رو راضیش کن. فرصت خوبیه باهمیم، باهاش صحبت کن مطمئن نبودم اما برای آن که تلاشی کرده باشم گفتم : باشہ حرف میزنم. ولے بعید میدونم .تو هم دعا کن کمی دیگر صحبت کردیم، خداحافظےکردم و به خانہ برگشتم. با مادر صحبت کردم و او هم مثل همیشہ مخالفت کرد وگفت نا امنه . کلے آسمان ریسمان بافتم که : شهر کربلا امنه و قرار نیست جاهاے ناامن ببرن .خیلے ها دارن میرن و هیچ خبرے نیست. تازه زهرا و داداش و طاهره خانم هم هستند. من تنها نیستم. با این حرف ها زیر بار نرفت کہ نرفت. باید بہ دایے حبیب متوسل میشدم. از وقتے بابا رفت ، با اینکہ فقط هفت سال از من بزرگتر بود ، اما مردانہ پاے زندگے ما ایستاد. مثل یک دوست برایم می ماند. به اتاقش رفتم ، در نیمہ باز بود ، سرم را از لاے در داخل بردم .مشغول کتاب خواندن بود. _مِن الغریب ، اِلے الحبیب سرش را از کتاب بالا آورد و گفت: علیک سلام باز چی شده من الغریب راه انداختے؟ مگه نگفتم این جملہ رو نگو .این جمله مختص سیدالشهداست . سلام ، حالا چہ فرقے میکنه ، منم فعلا غریبم و کسے نداے هل من ناصر منو نمیشنوه . کتاب را بست و گفت:اِه اینجوریاست ؟ لابد ما هم یزدیان هستیم. _أَستغفرالله خودم رو یہ کم لوس کردم و گفتم : نه شما حبیبید دیگه . _خب لوس بازے هاتو بزار کنار بگو ببینم چی میخواے؟ انگشتانم را به هم قلاب کردم و شمرده گفتم: کربلا ... مامان راضے نمیشه.راضیش کن _همین؟! کربلا ؟ منم راضیش کنم؟ _آره دیگه ، هرچے بهش میگم مادرِ من، تنها نیستم با زهرا و داداش اینا هستیم ، میگه نہ کہ نہ . چشمهایش برق زد ، با لبخندی گوشہ لبش کمے نگاهم کرد و گفت : پس تنها نیستے؟زهرا خانم هم هست.باشہ باهاش صحبت میکنم _البتہ زهرا و داداش اینا ... اونها رو جا انداختے . _آره باشه خیره اش شدم و گفتم: عجیبہ سوالی پرسید: چے عجیبہ ؟ _اینکه تا اسم زهرا رو آوردم بہ همین راحتے قبول کردے با مامان حرف بزنے، تو معمولا با شرط و شروط چیزے رو مے پذیری .اونهم کربلا کہ مخالف بودے خانمها تنها برن . _درستہ ولے خیالم راحتہ چون تنها نیستے، زهرا خانم هم هست ،هواتو داره . _آهان حالا یعنے زهرا خیلے میتونہ هواے منو داشتہ باشه . چشمایم را ریز کردم : صبر کن ببینم ، شما چہ گیرے دادے بہ زهرا ؟ جدیدا مشکوک میزنے آقا حبیب! _حبیب نہ و دایے حبیب ، هفت سال ازت بزرگترم .بعد هم پاشو برو نمیتونے از من آتو بگیرے خانم مارپل موقع خارج شدن از اتاق برگشتم و گفتم _من کہ میدونم خیلے وقتہ یہ چیزیت هست حبیب جان _حبیب جان را بہ عمد گفتم_ ولے شما بپا گوشت رو آقا گربہ نبره که بعدا پشیمون میشے.اگر کارے کنے مامان قبول کنہ منم قول میدهم گوشت رو تو آبلیمو نگہ دارم برات . فورا در را بستم . ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
🌹 بالاخره صحبتهاے دايے با مامان نتیجہ داد. باورم نمیشد راهے شدم. فورا به زهرا زنگ زدم وجریان را گفتم . _واے چقدر خوشحال شدم حُسنا دلم روشن بود تو هم میاے لطفا مدارکت رو آماده کن چون ۱۰ روز دیگہ زمان رفتنه . صبح زود مدارکم را به زهرا دادم کہ بفرستند برای نام نویسے. هنوز باورم نمیشد که قرار است به منتهاے عشق سفر کنم. و چه زود خوشے از من گرفته شد. یک روز بعد زهرا زنگ زد. او میگفت و من چیزے نمیشنیدم : زهرا _حُسنا باور کن خودم هم ناراحت شدم. خیلی اصرار کردم .خان داداش هم بهشون گفت ، ولی گفتن حتی یک نفر هم جا ندارن .مگر کسے انصراف بده هستے حُسنا ؟ الو .... الو حُسنا ...کجایے؟ در بُهت بودم. _هاا .آره یعنی نہ زهرا _ نمیخوام امیدوارت کنم ولی آماده باش شاید کسی کنسل کرد. _چی میگی؟ اونهم یک هفته قبل از سفر؟ نه بابا بعیده . بهرحال ممنون از تلاش هات زهرا جان اونے کہ باید بخواد ، نمیخواد فعلا خداحافظ حالم بد بود، همانطور کنار تخت رو زمین نشستم . نمیخواهم بگویم چرا؟ چون در عشق چرا معنایی ندارد.باید فکر کنم کجاے کار می لنگد. کجا اشتباه رفتم؟ راه وصل اینقدر ساده و سهل نیست حُسنا خانم. «که عشق آسان نمود اول ولے افتاد مشکل ها» این همه لاف عشق زدے، حال در فراق یار بسوز... بسوز چون شمع ولے به دور از پروانہ تو نباید چیزے میخواستے. تو نباید ادعاے عاشقے مے کردے. آره درستہ شما میخواین که من چیزے نخواهم . میدونم سختہ ولی باشہ چیزے نمیخوام ... تا دو روز حال دلم خوش نبود. کم حرف میزدم. همہ میدونستند این حالتم بخاطر جاموندن از قافلہ کربلاییهاست. با زهرا هم تماسی نداشتم. شاید او هم حال مرا مے فهمید و نمیخواست خلوتم را بهم زند. روز سوم بعد از کلاس دانشگاه، حوالے ساعت 4 در حیاط دانشکده، هم کلاسے زهرا را دیدم با هم احوالپرسے کردیم و بہ سمت خروجے راه افتادیم. _خوبے سولماز؟ سولماز _مرسےخوبم،حُسنا جون راستے حال زهرا چطوره؟ پاش بهتر شده؟ _زهـرا؟ پاش چےشده؟ سولماز _مگہ خبر ندارے؟ پاش شکستہ! _چیییی؟ پاش شکسته؟ نه برای چے؟ ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
🌹 سولماز _ فکر کردم خبر دارے. من دیروز زنگ زدم ببینم کلاس داریم یا نہ کہ زهرا بهم گفت پام شکسته. هیچے از پلہ هاے خونشون میومده پایین ،غذا ببره براے داداشش پاش پیچ میخوره میفتہ. با سر رفتہ تو دیوار، خداروشکر سرش چیزیش نشده ولی مچ پاش شکستہ _ ای وای ... به زهرا و پای شکستہ اش فکر میکنم و به سفرش ... _ میخواست بره کربلا سولماز_آره گفت .اینجورے کہ نمیتونہ دیگہ ذهنم درگیر میشود .بہ این طلبیدن ونطلبیدن ها فکر میکنم. یعنی بہ این ها میگویند قسمت؟. .. زهرا هم مثل من باید جا بماند؟ خداحافظے کردیم و من بہ سمت ماشین حرکت کردم. شماره زهرا رو گرفتم. صدای بوق هاے ممتد در ماشین پیچید. بالاخره جواب داد: _الو بفرمایید _سلام زهرا، خوبے؟ پات چی شده دختر؟الان سولماز بهم گفت .تو نمیتونے مثل آدمیزاد راه برے حتما باید شلنگ تختہ بندازے؟ حالا حالت چطوره؟ زهرا _ای بابا، امون بده این چہ احوالپرسیہ. بلہ خداروشکر بهترم _دختر تو میخواستے برے کربلا الان چطورے...؟ صدای محزونش از اون طرف خط اومد زهرا_آره دیدی چی شد؟ شانس منه آقا منو نطلبید . دلم براش سوخت. _میخوام بیام پیشت. موقعیت داری؟ تعارف نکن باهام، راستشو بگو زهرا _بیا اتفاقا دلم گرفته بیا یه کم با هم حرف بزنیم خداحافظی کردم . سریع به مامان زنگ زدم و اطلاع دادم . راه افتادم به سمت خونه زهرا، سر راه یه کمپوت و چند تا ابمیوه خریدم. زنگ زدم کہ مادر زهرا در را باز کرد. _سلام حاج خانوم مادر زهرا _سلام مادر خوبی؟ _الحمدلله شما خوبید؟بلا به دور، زهرا چطوره؟ من امروز شنیدم. همانطور که راهنماییم میکرد به اتاق زهرا گفت : ممنون دخترم، چی بگم والله، موقع ناهار غذا دادم به زهرا ببره برای محسن، اخه خانمش خونه نبود یه وقت صدای داد وگریه ای بلند شد. نفهمیدم چطوری خودم رو رسوندم. باز هم خداروشکر سرش چیزیش نشد. _الهی بگردم ، صدقه بدید، دفع بلا میشه ان شاء الله مادر زهرا _بله اتفاقا همون روز هم صدقه دادم _خب اگر نمیدادید احتمالا اتفاق بدتری میفتاد بازهم خداروشکر. در زدم و با بفرمایید زهرا وارد اتاق شدم. رو تخت نشسته بود و روی پاش لب تاپ را گذاشته بود و فیلم تماشا میکرد. _سلام بر خانم دکتر علیل زهرا_سلام دکتر قلابی میبینی حُسنا آخر آه وحسرتت دامن منو گرفت، انداختیم پایین، پام شکست. _وا به من چه ربطی داره؟ پات چطوره؟ باز بگو دکتر قلابے ، اگر امثال ما نبودیم تو چیکار میکردے؟ گذر پوست بہ دباغ خونه میفتہ زهرا خانم! ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
🌹 _آره حتما تو راست میگے . معلوم نیست چہ بلایے سر پاے بدبخت من آورده این ارتوپده درپیت بعد با ناراحتی ساختگی و با گریه الکی گفت : ای وای حُسنا دیدی علیل شدم، دیگه شوهر گیرم نمیاد... با دستم بہ بازوش زدم : _ تو این موقعیت هم فکر شوهری؟ پاشو خودتو جمع کن به جای اینکه بگی از کربلا جا موندم. تازه شم اونے کہ تو رو میخواد با این پاے علیلت هم میخوادت. خیالت راحت زهرا_ از کجا میدونے؟ _حالا ... فعلا بیخیال ، کربلا رو بگو سریع رنگ نگاهش محزون شد _ قسمت منم نبود انگار. تو حکمتش موندم. الان دیگه خیلی ناراحت نیستم. اولش خیلی حالم گرفته شد ولی الان هرچے فکر میکنم قطعا مصلحتی داشته وگرنہ چرا باید دقیقا همین یک هفته قبل از رفتن، من باید اینجوری می شدم. _اگر دوستان دِگَر اندیش بودند میگفتند ای بابا خودت حواست نبوده بی توجهے کردے پات شکسته چه ربطی به خدا و حکمتش داره. زهرا _آره اونها که کلا تعطیلند. _خب پس فقط داداشت و خانمش میرن؟ زهرا_آره، البته طاهره سادات اومد و گفت من بدون تو نمیرم ... گفتم نه شما باید برید. میدونستم تعارف میکنه وگرنه اونها که بادیگارد بعضیــــــا هستند باید برن. بادیگارد بعضیـــــا ، را غلیظ گفت. _بادیگارد بعضیا؟ زهرا_آره _ یعنی چی؟ کی؟ زهرا_ داداش طاهره سادات _ کدوم داداشش؟ همونے کہ اسم عجیبے داشت ...چے بود؟ زهرا _سید طوفان، اونی که خارج بود. _ همونی که گفتی نخبه است؟ زهرا_آره بورسیه وزارت دفاع بود. با تعجب گفتم _وزارت دفاع؟ زهرا _آره تازه یکسالی هست برگشته. _حالا چرا بادیگارد اون بشن؟ صداشو آروم کرد و گفت : _بین خودمون باشه، هرچی بهش گفتند که باید بادیگارد داشته باشی قبول نکرده ،الان هم که تصمیم گرفته کربلا بره با داداشم صحبت کردن که از راه دور یه جورایی مواظبش باشند. میدونی که محسن ما تو سپاهه _عجب زهرا _حُسنا بہ کسے نگی ها لطفا ، سیکرته نبایدهیچکس بفهمه _نه دیگہ چون تو گفتے منم بہ همہ میگم. زهرا _ای بابا چه غلطے کردم گفتم . من نمیدونم چرا این دهان من چفت وبست نداره... خندیدم و گفتم : باشه حالا چون علیل شدی اذیتت نمیکنم ، بہ کسے نمیگم خیالت راحت. و من به اسم عجیبش فکر میکنم طوفــــــــان ... ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
🌹 _اسم عجیبی داره، آدم رو یاد گردباد میندازه. زهرا _ طوفان؟آره، فکر میکنم خواستن یه اسمی باشہ به طاهره بیاد گذاشتن طوفان میگم حُسنا کار خدا خیلی قشنگه یکی رو میبره تو اوج و یکی رو میندازه قعر ظلمت _چطور؟ زهرا _نمونه اش همین سید طوفان اینجوری نبوده که... _اگر میخوای غیبت کنی پاشم برم؟ زهرا_بشین بابا خوبیشو میخوام بگم تو که نمیشناسیش. از این پسرهای روشنفکر بود. از همون بقول تو دگر اندیش های خفن. کسی نمیتونست باهاش حرف بزنه، یه مدت آتئيست شده بود،یه مدت میگفت میخوام خواننده بشم،میرفت تو گروه هاے هنرے، میتینگ هاے سیاسے خلاصه هر روزی یه جریانی داشت. میخواست کلا قید ایرانو بزنه و بره خارج . ارشد امتحان داد و بورسیه وزارت دفاع شد با یکی دیگه از هم دانشگاهیاش رفتند آلمان. اونجا گویا با هم اتاقیش، رفیق جینگ میشن. دوستش از این بچه مذهبی ها بوده، فکر کنم تحت تاثیر اون خیلی متحول شد. موقعی که من دیدمش باور نمیکردم این طوفانه یعنی گذشته اش رو اگر ببینی باور نمی کنے این اونہ دوستش اومد رفت سوریہ ، دوماه بعد شهید شد .اینهم خیلے بهم ریخت میخواست بره سوریہ، مامانش هم گفت اگر میخواے من راضے باشم باید زن بگیرے ، میخواست پابندش کنہ که نره ... یعنے حُسنا اگر قبلا دیده بودیش باورت نمیشد . لباس هاش... دوستاش ، چندبار ازش چیزهایے دیدم کہ... با غیض نگاهش کردم . زهرا _چرا اینجوری نگام میکنی؟ _افاضاتتون تموم شد؟ میگم شماره شناسنامه اش هم لابد بلدی؟ چی میخورده چی میپوشیده؟ چندتا دوست دختر داشتہ زهرا_یعنی چے؟ _یعنے اینکہ به ما چه طرف کی بوده و چی شده؟ زهرا_من میخواستم بگم که کارخدا خیلی قشنگه یه آدمی که گذشته اش... _ببین تو دارے میرے تو فاز غیبت، اینکه تو گذشتہ چیکار کرده به خودش و خداش مربوطه.شاید از گذشته اش شرمنده باشه. به ما مربوط نیست بله ادمهای زیادی هستند تغییر میکنند. زهرا_ برو بابا آخوند نقطه گیر. تو زیادی مثبتی. به ترک دیوار هم گیر میدی.انگار من چی گفتم . حالمو بهم زدی حُسنا _ممنون اینهم از محبت شماست زهرا _تو که نمیشناسیش کجاش غیبتہ _شاید یه روز دیدمش زهرا _برو بابا همان موقع در زدند .زن داداش زهرا بود .طاهره سادات _سلام طاهره خانم طاهره سادات_سلام حُسنا جان خوبی خانم؟ _الحمدلله، شما خوب هستید؟ طاهره _ شکر خدا زهرا _ سلام زن داداش طاهره _سلام زهرا جان بهتری ان شاء الله؟ زهرا _ ممنون بد نیستم طاهره _بفرمایید بشینید سرپا نایستید خب چه خبر حُسنا خانم؟ _خبرا که پیش شماست، بسلامتی راهی کربلایید. _بله ان شاء الله روزی شما بشه بزودی. خیلی ناراحت شدم نتونستی بیای، راستی بهت خبر ندادن که کسی کنسل کرده یا نه؟ _نه ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯