🕊رماݩ #هادےدلہا
قسمت #سےونہم
🍀راوےعطیه🍀
وارد خونه شدم
_سلام
مامان:سلام دخترم😊.عطیه مامان چیشده؟
_هیچی مامان شب سید میاد من میرم تواتاقم
دراتاقمو بستم چادر و مانتومو در آوردم.
جانمازم را پهن کردم وچادرنماز به سر کردم.
دورکعت نماز خوندم بعدنشستم اشکام همینجوری میومد.😭
" یا سیدالشهدا خودت آرومم کن"🙏😭😭
داشتم همینطوری حرف میزدم که دراتاقمو زدن
اشکامو پاک کردم گفتم: بفرمایید
فکر میکردم مامانه ولی باتعجب دیدم #سیده ❤️
از جانماز پاشدم. ودستموبه دستش دادم😍🙈
_سلام عزیزم خوش اومدی☺️
سید:گریه کردی خانم گل؟🌹
_بیا بشین عزیزم
سید دستمو تو دستش گرفت 🙈😍و گفت:چیشده خانمم؟😊
_هیچی سرسفر اربعین ناراحتم😔
سید:اتفاقامنم اومدم دراین موردباهات حرف بزنم
_خب بفرمایید بنده درخدمتم
سید:عطیه جانم میشه رضایت بدی منم برم؟
_من فدای جدت بشم ❤️😍عزیزم برو به سلامت
به چشم بهم زدنی راهی کربلا شدند.
حتی باباومامان منو زینب راهی شدند.
قرار شد منم برم خونه زینب اینا.
امروز صبح همه راهی مرز ایران وعراق شدند.😔😢
زینب درحالیکه پیتزا🍕 به دست وارداتاق میشد گفت:عطیه فردا امتحان شیمی داریم استراحت کنیم درس بخونیم بعد بریم کهف تا۱۱ برگردیم.موافقی؟
_بلی
داشتم درس میخوندم که یهو زینب گفت: واااااییی مخم دیگه نمیکشه😖 بریم؟؟
_بریم
اینجا کهف الشهدا منبع آرامش🌹😊
من آرومتر بودم ولی های های گریه های زینب بالا گرفت....😰
ادامہ دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan