eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
17.2هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 قسمت هردوباهم سلام میکنیم و من در جواب سوال پدرت پیش دستی میکنم _ گفتیم اول بزرگتر بره داخل ما کوچیکام پشت سر چیزی نمیگوید و کلید را در قفل میندازد و در را باز میکند فاطمه روی تخت حیاط لم داده و چیپس باماست میخورد. حسین اقا بدون توجه به دخترش فقط سلامی میکند و داخل میرود. میخندم و میگویم _ سلام بچه!چرا کلاس نرفتی؟؟ _ اولن سلام دومن بچه خودتی سومن مریضم..حالم خوب نبود نرفتم تو میخندی و همانطور که موتورت را گوشه ای از حیاط میگذاری میگویی _ اره! مشخصه داری میمیری! و اشاره میکنی به چیپس و ماست. فاطمه اخم میکند و جواب میدهد _ خب چیه مگه حسودید من اینقد خوب مریض میشم توباز میخندی ولی جواب نمیدهی.کفشهایت را درمیاوری و داخل میروی. من هم روی تخت کنار فاطمه مینشینم و دستم را تا آرنج در پاکت چیپسش فرو میبرم که صدایش درمی آید _ اوووییی چیکا میکنی؟ _ خسیس نباش دیه و یک مشت از محتویات پاکت را داخل دهانم میچپانم _ الهی نمیری ریحانه! نیم ساعته دارم میخورم..انداره اونقدی که الان کردی تو دهنت نشد! کاسه ماست را برمیدارم و کمی سر میکشم.پشت بندش سرم راتکان میدهم و میگویم _ به به!اینجوری باید بخوری!یادبگیر پشت چشمی برایم نازک میکند.پاکت رااز جلوی دستم دور میکند. میخندم و بندکتونی ام را باز میکنم که تو به حیاط می آیـے و باچهره ای جدی صدایم میکنی _ ریحانه؟بیا تو بابا کارمون داره باعجله کتونی هایم را گوشه ای پرت میکنم و به خانه میروم.درراهرو ایستاده ای که بادیدن من به اشپزخانه اشاره میکنی. پاورچین پاروچین به اشپزخانه میروم و توهم پشت سرم می آیـے. حسین اقا سرش پایین است و پشت میز ناهار خوری نشسته و سه فنجان چای ریخته. بهم نگاه میکنیم و بعد پشت میز مینشینیم.بدون اینکه سرش را بالا بگیرد شروع میکند _ علی بابا! ازدیشب تاصبح نخوابیدم.کلی فکر کردم فنجان چایش را برمیدارید و داخلش بابغض فوت میکند بغض مردجنگی که خسته است ادامه میدهد _ برو بابابرو پسرم سرش را بیشتر پایین میندازد و من افتادن اشکش در چای را میبینم.دلم میلرزد و قلبم تیر میکشد خدایاچقدر سخته! _ علی من وظیفم این بود که بزرگت کنم مادرت تربیتت کنه! اینجور قد بکشی وظیفم بود برات یه زن خوب بگیرم زندگیت رو سامون بدم. پسرخیلی سخته خیلی اگر خودم نرفته بودم هیچ وقت نمیزاشتم تو بری!البته تو خودت باید راهت رو انتخاب کنی باعث افتخارمه بابا! سرش را بالا میگیرد و ماهردو انعکاس نور روی قطرات اشک بین چین و چروک صورتش را میبینیم. یک دفعه خم میشوی و دستش را میبوسی. _ چاکرتم بخدا دستش را کنار میکشد و ادامه میدهد _ ولی باید به خانواده زنت اطلاع بدی بعد بری مادرتم بامن بلند میشود و فنجانش را برمیدارد و میرود. هردو میدانیم که غرور پدرت مانع میشود تا مابیشتر شاهد گریه اش باشیم اوکه میرود ارجا میپری و از خوشحالی بلندم میکنی و بازوهایم رافشار میدهی _ دیدی؟؟؟...دیدی رفتنی شدم رفتنی این جمله راکه میگویی دلم میترکد به همین راحتی؟ پدرت به مادرت گفت و تاچندروز خانه شده بود فقط و فقط صدای گریه های زهراخانوم.اما مادرانه بلاخره بسختی پذیرفت. قرارگذاشتیم به خانواده من تاروز رفتنت اطلاع ندهیم.و همین هم شد.روز هفتادو پنجم موقع بستن ساکت خودم کنارت بودم. لباست را باچه ذوقی به تن میکردی و به دور مچ دستت پارچه سبز متبرک به حرم حضرت علی ع میبستی.من هم روی تخت نشسته بودم و نگاهت میکردم. تمام سعیم دراین بود که یکوقت با اشک خودم رامخالف نشان ندهم.پس تمام مدت لبخند میزدم. ساکت را که بستی ،دراتاقت را باز کردی که بروی از جا بلند شدم و ازروی میز سربندت را برداشتم _ رزمنده اینوجا گذاشتی برگشتی و به دستم نگاه کردی.سمت ت امدم ،پشت سرت ایستادم و به پیشانی ات بستم بستن سربندکه نه باهرگره راه نفسم رابستم اخر سر ازهمان پشت سرت پیشانی ام راروی کتفت گذاشتم و بغضم رارها کردم. برمیگردی و نگاهم میکنی.باپشت دست صورتم رالمس میکنی _ قراربود اینجوری کنی؟ لبهایم راروی هم فشار میدهم _ مراقب خودت باش دستهایم را میگیری _ خدامراقبه! خم میشوی و ساکت را برمیداری _ روسریت و چادرت روسرکن متعجب نگاهت میکنم _ چرا؟مگه نامحرم هست؟ _ شما سرکن صحبت نباشه شانه بالا میندازم و از روی صندلی میزتحریرت روسری ام رابرمیدارم و روی سرم میندازم و گره میزنم که میگویی _ نه نه اون مدلی ببند نگاهت میکنم که با دست صورتت را قاب میکنی _ همونیکه گرد میشه بنانی! میخندم ، لبنانی میبندم و چادررنگی ام راروی سرم میندازم سمتت می آیم با دست راستت چادرم را روی صورتم میکشی _ روبگیربخاطرمن! نمیدانم چرا به حرفهایت گوش میدهم.درحالیکه دراتاق هیچ کس نیست جز خودم و خودت! رومیگیرم و میپرسم _ اینجوری خوبه؟ _ عالیه عروس خانوم ذوق میکنم _ عروس؟هنوز نشدم _ چرا نشدی؟من دومادم شمام عروس من دیگه. حیلی به حرفت دقت نمیکنم و فقط جمله ات را نوعی ابراز علاقه برداشت میکنم. ادامه دارد...
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ نیمه دوم اردیبهشت ماه بود.. تا ساعت ٨ همه آمده بودند.خانم بزرگ و آقابزرگ، محمد و کوروش خان با همسر و فرزندانشان. علی از همه پذیرایی کرد.. وضعیت همه بهتر از جلسه اول بود.به جز یاشار😕 و سمیرا.😠 جلسه قبل فخری خانم مجلس را به هم زد. و این بار سمیرا عهد بسته بود به خودش، که نگذارد امشب به سرانجامی برسد..😏 آقابزرگ شروع کرد... مجلس را گرم کرد. دوست داشت برای نوه دردانه اش بگذارد.😊 یوسف به 🌹۵گل رز قرمزی🌹 که باعشق خریده بود، خیره شده بود.😍 سمیرا بود و نقشه هایش.. با کارهایی که یوسف کرده بود کینه اش را بدل گرفته بود. تمام بی محل کردن ها،😠 تمام بی توجهی هایش😠 را از صبح مدام در ذهنش نگه داشته بود. پر و بال داده بود. که به وقتش که امشب بود. همه را نشان دهد.😏 چقدر خرج میکرد.. چقدر زحمت میکشید.. تا باشد برای یوسف.. تا باشد در مهمانی ها.. اما یوسف با او، هر بار ، برخورد میکرد.😠 را فراموش نمیکرد. چطور برایش ناز میکرد. چطور دوستان یاشار به او خیره شده بودند. اما یوسف عصبی شده بود.. تصمیمش را گرفته بود، که خراب کند همه چیز را،..😏 که برهم بزند مراسمی که یوسف، خون دل خورده بود...😏 تک تک حرکات یوسف و ریحانه را زیر نظر داشت چون ذره بین🔍 خوب دقت میکرد. یک لحظه نگاه «یوسف و ریحانه» به هم گره خورد...👀💓👀سمیرا از فرصت استفاده کرد. بلند رو به ریحانه گفت: _واقعا که ریحانه.. اصلا ازت توقع نداشتم. بذار محرم بشین، بعد. تو که با نگاهت، برادرشوهرمو قورت دادی.!خجالت داره..!!😏 خندید، خودش تنهایی... کمی بعد فخری خانم و یاشار، با او همراهی کردند... ریحانه... از خجالت آب شده بود.😞تا اخر مراسم حتی سرش را هم بلند نکرد. نگاهش ساده بود بی هیچ حرفی. مگر زمان خاستگاری نباید نگاه میکرد..؟! .! اما حالا یوسفش آمده بود که او را بپسندد. همه میدانستند که هردو هم را میخواهند. چرا این برداشت را سمیرا کرده بود.😔 سمیرا را نمیشناخت.درکی از تفسیر رفتارش نداشت.دلش شکست...😢 چند قطره اشکی روی روسری یاسی اش ریخت. 😔😢روسری ای که باهزار امید به مدل لبنانی بسته بود.🎀💎 از ابتدا دلش را سپرده بود.حالا هم سکوت کرد در برابر بزرگتر ها. . کرده بود با خدایش. یوسف مدام... عرق پیشانی و گردنش را پاک میکرد.😥😔با تمام وجود استرس را میچشید.. ✨با بند بند انگشتانش اسماء الهی راصدا زد... ✨تک تک شهدایی را که در ذهن داشت به جلسه کشاند،.. ✨اهلبیت(ع) را نیز... زبانش خشک شده بود. زیر نگاه تیز بین عمو بود. عمو آرام درگوشش گفت. جرعه ای شربت بنوشد.😊🍺 اما یوسف امتناع کرد. آقابزرگ ناراحت از وضعیتی که پیش آمده بود. _ که این جلسه خواستگاری هست. سرنوشت دوتا جوون قراره مشخص بشه..👈بار اول خونه من اومدید، هیچکس راضی نشد.!! 👈جلسه اول خاستگاری هم که با قهر و دعوا تموم شد..!!پس هنوز این دوتا حتی با هم حرف بزنن...! اگه کسی بود، پس اصلا چرا اومد؟!😠✋ سمیرا و یاشار... کنایه آقابزرگ را گرفته بودند. هردو بلند شدند.که قهر کنند. اما آقابزرگ متوجه شد... نمیخواست مجلس، این بارهم، بهم بخورد.عصایش را عمود گرفته بود. دستانش را روی عصا گذاشته بود.بااخم سریع انتهای عصایش را به زمین کوبید. _بنشینید.! باهردوتون هستم.😠☝️ سمیرا ناخواسته نشست... اما یاشار غد بود. احترام سرش نمیشد. رو به سمیرا کرد. باعتاب فرمان داد 😠که از اینجا برویم. که اینجا جای ما نیست! نگاههای پیروزمندانه سمیرا😏به ریحانه، شرمندگی یوسف💓😓 را بیشتر میکرد. با رفتن یاشار و سمیرا جلسه دوم خاستگاری هم بهم خورد.... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ تا حتی را به رویم ببندد. تاکسی دقایقی میشد از مسیر زینبیه💚فاصله گرفته.. و من هنوز پیش زینب جا مانده بود که دلم سمت حرم پرید😍😢 و .. 🌟اگر از دست سعد شوم، دوباره شوم!😍🌟 اگر حرفهای مادرم حقیقت داشت،.. اگر اینها خرافه نبود.. و این شیطان🔥 رهایم میکرد، دوباره به تمام مقدسات میشدم😍😢 و ظاهراً خبری از اجابت نبود.. که تاکسی مقابل ویلایی زیبا🏡 در محلهای سرسبز🌳 متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد... خیابانها و کوچه های این شهر همه سبز و اصلاً شبیه درعا نبود.. 😟 و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل پشت سعد کشیده میشدم.. تا مقابل در ویلا رسیدیم... دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف میرفت.. 😥 و حتی به شانه مجروحم نمیکرد که لحظهای دستم را رها کند و میخواست همیشه باشم. درِ ویلا را که باز کرد.. به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرین زبانی کرد _به بهشت داریا خوش اومدی عزیزم! و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان میریخت _اینجا ییلاق دمشق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه سوریه! و من جز در 🔥چشمان شیطانی سعد🔥 نمیدیدم..که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد _دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره! یاد دیشب افتادم که به صورتم دست میکشید و دلداری ام میداد تا به .. و چه راحت دروغ میگفت و آدم میکشت و حالا.... ادامه دارد.... 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت -باشه...ممنونم...بازم اگه سئوالی بود مزاحم میشم...😔 -خواهش میکنم در خدمتیم... مجید دلش میخواست ماجرای مینا رو از سیر تا پیاز برا زینب تعریف کنه تا بتونه بهتر کمکش کنه ولی از زینب میکشید...😞 دلش میخواست همه چیز رو براش تعریف کنه... از دویدن دو تا بچه ی شیطون دور حوض قدیمی خونه مادربزرگ تا ماجرای خواستگاری و رد کردن خواستگارش به خاطر مجید... ولی حس میکرد الان فرصتش نیست... زینب کل اون روز به حرفهای مجید فکر میکرد💭💓 و چندبار با خودش مرور کرد و هربار به این نتیجه میرسید که اگه پای علاقه ای در کنار نبود پس چرا این سئوال ها رو از اون پرسید؟🤔❤️ کار اون روز تموم شد و زینب و مجید هر کدوم به خونه هاشون رفتن.. هردو خسته بودن از کار روزانه... هر دو توی اتاقاشون بودن... هر دو باید در عین خستگی در مورد آزمایشات مقاله میخوندن... ❣هر دو عاشق بودن... ولی با یک فرق... مجید تو اتاقش به فکر مینا بود و زینب تو اتاقش به فکر مجید... . . چند وقتی میشد که مجید دور و بر مینا نبود 😔 و مینا خوشحال بود که مجید دست از سرش برداشته😍☺️ و نمیدونست که مجید بیچاره داره روز و شب برای جلب نظرش تلاش میکنه...😕 . مینا و محسن خیلی بهم شده بودن و این وابستگی هر روز میشد... یک روز بعد از کلاس که تو مسیر باهم حرف میزدن مینا از محسن خواست که کار رو تموم کنه... -دیگه خسته شدم محسن...😒حس خوبی ندارم...حس یه ادم دروغگو و بیخود رو دارم😞 -این چه حرفیه مینا جان... خب تو مجبور بودی به خاطر آیندت حقیقت رو نگی و این اسمش دروغ نیست...😏بعدشم قرار نیست که تا قیام قیامت کسی خبر دار نشه...چند وقت دیگه همه میفهمن...😎 -خب این چند وقت کی فرا میرسه؟ چرا هیچ قدمی برنمیداری؟🙁😒 -اخه باید سر یه کاری برم...یه خونه ای جور کنم یا نه؟ -من این چیزا رو نمیفهمم...من خسته شدم از این روزمرگی و قایم موشک بازیها...خسته شدم از اینکه خالم منو به چشم عروسش ببینه و من اونو به چشم خاله نه بیشتر...😒😞 . مجید اون شب دلش خیلی پر بود... خیلی سئوال ها داشت که براش بی جواب بود..😔 گوشیش رو برداشت... رفت و چند خطی برای مینا نوشت...📲 اما با خودش فکر کرد که فایده ای نداره و حتما مینا باز جواب سردی بهش میده...☹️😞 برای اولین میخواست به زینب پیام بده و ازش سئوالی بپرسه. براش نوشت... 📲سلام خانم اصغری...شرمنده مزاحمتون شدم...بیدارید؟😞 📲-سلام...بله...مشکلی پیش اومده؟؟ نمونه ها خراب شدن 😨 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت سال شصت و نه،.. چهار ماه رفت منطقه.... انقدر حالش خراب شد که خون بالا می آورد.... با آمبولانس آوردنش تهران و بیمارستان🏥 بستری شد . از سر تا پاش عکس گرفتن،... چندبار آندوسکوپی کردن و از معده اش نمونه برداری کردن، اما نفهمیدن چشه...😞 یه هفته مرخص شده بود. گفت: _فرشته، دلم یه جوريه. احساس می کنم روده هام داره باد میکنه. دو سه تا توت سفید نوبرانه که جمشید آورده بود، خورده بود.... نفس که می کشید، شکمش میومد جلو و بر نمیگشت. شده بود عین قلوه سنگ. زود رسوندیمش بیمارستان....😰 انسداد روده شده بود.... دوباره از روده اش نمونه برداری کردن. نمونه رو بردم آزمایشگاه... تا برگردم منوچهر رو برده بودن بخش جراحی. دویدم برم بالا، یه دختر دانشجو سر راهم رو گرفت. گفت: _خانوم  مدق اینا تشخیص سرطان دادن ولی غده رو پیدا نمیکنن. میخوان شکمش رو باز کنن و ببینن غده کجاست... گفتم: _مگه من میذارم..؟😭 منوچهر رو آماده کرده بودن ببرن اتاق عمل. گفتم: _دست بهش بزنید روزگارتون رو سیاه می کنم.😠☝️ پنبه ی الکل رو برداشتم،... سرم رو از دستش کشیدم و لباس هاش رو تنش کردم... زنگ زدم پدرم و گفتم بیاد دنبالمون... میخواستم منوچهر رو از اونجا ببرم... دکتر که سماجتم رو دید،.. یه نامه نوشت، گذاشت روی آزمایش های منوچهر و ما رو معرفی کرد به دکتر میر، جراح غدد بیمارستان جم... و منوچهر رو روز عاشورا بستری کردیم بیمارستان جم...😞 ادامه دارد.. 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan