eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
.❂○° °○❂ 🔻 قسمت مرد سجده آخرش را که میرود.تو دیوانه وار بلند میشوی و سمتش میروی.من هم بدنبالت بلند میشوم. دستت رادراز میکنی و روی شانه اش میزنی _ ببخشید!برمیگردد و بانگاهش میپرسد بله؟ همانطور که کودک وار اشک میریزی میگویی _ فقط خواستم بگم دعاکنید مام لیاقت پیدا کنیم بشیم همرزم شما! لبخند شیرینی روی لبهای مرد مینشیند  _ اولن سلام دوم پس شمام اره؟ سرت را پایین میندازی _ شرمنده!سلام علیکم.ماخیلی وقته اره خیلی وقته _ ان شاءالله خود اقا حاجتت رو بده پسر _ ممنون!شرمنده یهو زدم رو شونتون فقط دلِ دیگه یاعلی پشتت را میکنی که او میپرسد _ خب چرا نمیری؟اینقد بیتابی و هنوز اینجایی؟کاراتو کردی؟ باهرجمله ی مرد بیشتر میلرزی و دلت اتش میگیرد .نگاهت فرش را رصد میکند _ نه حاجی!دستمو بستن!میترسم برم! اوبی اطلاع جواب میدهد _ دستتو که فعلا خودت بستی جوون!استخاره کن ببین خدا چی میگه! بعد هم پوتین هایش را برمیدارد و ازما فاصله میگیرد نگاهت خشک میشود به زمین درفکر فرو میروی _ استخاره کنم!؟شانه بالا میندازم _ اره! چراتاحالا نکردی!؟شاید خوب دراومد! _ اخه همیشه وقتی استخاره میکنم که دودلم وقتی مطمعنم استخاره نمیگیرم خانوم! _ ازچی میطمئنی؟ صدایت میلرزد _ ازینکه اگرم برم..فقط سربارم.همین! بودنم بدبختی میاره برا بقیه! _ مطمئنی؟ نگاهت را میچرخانی به اطراف.دنبال همان مرد میگردی اما اثری ازاو نیست.انگار ازاول هم نبوده! ولوله به جانت میفتد _ ریحانه! بدو کفشتو بپوش.بدو همانطور که بسرعت کفشم را پا میکنم میپرسم _ چی شده چی شده؟ _ از دفتر همینجا استخاره میگیریم فوقش حالم بد میشه اونجا! شاید حکمتیه اصن شایدم نشه دیگه حرف دکترم برام مهم نیست باید برم _ چراخودت استخاره نمیکنی!؟؟ _ میخوام کس دیگه بگیره مچ دستم را میگیری و دنبال خودت میکشی.نمیدانیم باید کجا برویم حدود یک ربع میچرخیم.انقدر هول کرده ایم که حواسمان نیست که میتوانیم از خادمها بپرسیم دردفتر پاسخگویی روحانی باعمامه سفید نشسته است و مطالعه میکند.در میزنیم و اهسته وارد میشویم _ سلام علیکم روحانی کتابش را میبندد  _ وعلیکم السلام بفرمایید _ میخواستم ییزحمت یه استخاره بگیرید برامون حاج اقا! لبخند میزند و بمن اشاره میکند _ برای امر خیر ان شاءالله؟ _ نه حاجی عقدیم یعنی موقت _ خب برای زمان دائم؟خلاصه خیر دیگه! _ نه! کلافه دستت راداخل موهایت میبری.میدانم حوصله نداری دوباره برای کس دیگه توضیح اضافه بدهی، برای همین ب دادت میرسم _ نه حاجی!همسرم میخواد بره جنگ دفاع حرم!میخواست قبل رفتن یه استخاره بگیره حاج اقاچهره دوست داشتنی خود را کج میکند _ پسر تو اینکار که دیگه استخاره نمیخواد بابا!باید رفت _ نه اخه همسرم یه مشکلی داره که دکترا گفتن جای کمک احتمال زیاد سربار میشه اونجا! سرش را تکان میدهد، بسم الله میگوید و تسبیحش رااز کنار قران کوچک میز برمیدارد. کمی میگذرد و بعد بالبخند میگوید _ دیدی گفتم ؟ تواین کار که دیگه نباید استخاره کردباید رفت بابا! با چفیه روی شانه ات زیر پلکت را از اشک پاک میکنی و ناباورانه میپرسی _ یعنی خوب اومد؟ حاج اقا چشمهایش را به نشانه تایید میبندد و باز میکند. _ حاجی جدی جدی؟میشه یبار دیگه بگیرید؟ او بی هیچ حرفی اینبار قران کوچکش را برمیدارد و بسم الله میگوید.بعداز چنددقیقه دوباره لبخند میزند و میگوید _ ای بابا جوون! خدا هی داره میگ برو تو هی خودت سنگ میندازی؟ هردو خیره خیره نگاهش میکنیم میپرسی _ چی دراومدیعنی بازم؟ _ بله! دراومد که بسیار خوب است.اقدام شود.کاری به نتیجه نداشته باشید چندلحظه بهت زده نگاهش میکنی و بعد بلند قهقهه میزنی دودستت را بالا می آوری وصورتت را رو به آسمان میگیری  _ ای خدا قربونت برم من!اجازمو گرفتم چرا زودتر نگرفته بودم بعد به حاج اقا نگاه میکنی و میگویی _ دستتون درد نکنه!نمیدونم چی بگم _ من چیکار کردم اخه؟برو خداتوشکر کن _ نه! این استخاره رو شما گرفتی ان شاءالله هرچی دوست دارید و به صلاحتونه خدا بهتون بده جلو میروی و تسبیح تربتت را از جیب درمی آوری و روی میز مقابل او میگذاری _ این تسبیح برام خیلی عزیزه ولی الان دوست دارم بدمش بشما خبر خوب رو شما بمن دادی..خداخیرتون بده! او هم تسبیح رابرمیدارد و روی چشمهایش میمالد _ خیر رو فعلا خدا به تو داده جوون! دعا کن! خوشحال عقب عقب می آیے _ این چه حرفیه ما محتاجیم چادرم را میگیری و ادامه میدهی _ حاجی امری نیس؟ بلند میشود و دست راستش را بالا می آورد _ نه پسر! برو یاعلی لبخند عمیقت را دوست دارم چادرم را میکشی و به حیاط میرویم.همان لحظه مینشینی و پیشانی ات را روی زمین میگذاری. ↩️ ... ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ 💓١٠ اردیبهشت بود. و اولین جلسه خاستگاری💓 به هرسختی و جان کندنی پدر و مادرش را راضی کرد.حالا او بود که سر از پا نمی‌شناخت.😇 از صبح هرکسی هرچه گفته بود انجام میداد... خریدهای خانه،☺️✌️ تعمیر لوله آب آشپزخانه،😳🙈 حتی دوختن قسمتی از پرده مهمانخانه که پاره شده بود.!😳😬 گرچه زیاد هم کارش بی عیب و نقص نبود،اما برای عالی بود.😅 دلشوره و استرس عجیبی داشت... میترسید سرساعت خانه عمو محمد نرسند. میترسید باز همه رشته هایش پنبه شود.این بار یاشار و سمیرا هم بودند. خدا خودش کند.!😥 به گلفروشی رسید... گلفروش، دوست علی بود. علی هم سفارش یوسف را کرده بود. دلبرش چه گلی را بیشتر میپسندد، چند گل و چه نوع گلی بهتر است بخرد.😇 کرد.... به نیت چهارده معصوم گل برداشت.😍🌹۵شاخه گل رز قرمز، 🌹۵شاخه رز آبی، 🌹٢شاخه رز صورتی، و 🌹٢شاخه رز سبز. بالبخند دستش را درجیبش کرد...😍😊 به گلهایی که دردستان گلفروش جابجا و مرتب میشد، زل زد. گلفروش هر از گاهی نگاهی به یوسف میکرد. لبخندی زد.😊کار دسته گل تمام شد. گلفروش_ اینم خدمت شما. مبارک باشه یوسف خان😊💐 یوسف چشم از گلها برداشت.با ذوق و شوق خاصی گفت: _قربونت.😍 کارت را که کشید. خواست از مغازه بیرون رود، که گلفروش گفت: _انگاری خیلی میخایش😁 برگشت. لبخند محجوبی زد. ☺️پرسوال نگاهی کرد. گلفروش گفت. _از نگاه زل زده ت به گلها، از چشای ستاره بارونت.😉 گلفروش،با لحن اندوهی گفت: _برا منم دعا کن.خدا کار منم درست کنه. 😔 راه رفته را برگشت. به گرمی دست داد. _چشم رفیق حتما. خیلی مخلصیم. یاعلی☺️✋ گلفروش_سلام علی رو خیلی برسون. علی یارت. 😊 از مغازه بیرون که آمد.... جر و بحث پدرمادرش را شنید. که در ماشین بودند اما صدایشان تا دم گلفروشی میرسید. گل را به مادرش داد... سوار ماشین شد. پدرش باعصبانیت پیاده شد.😠در را محکم کوبید. برای دلجویی از پدرش پیاده شد.😒🙏 چند دقیقه ای گذشت.. با خواهش ها و اصرار هایش، کوروش خان سوار ماشین شد. نیمساعتی گذشته بود... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ _با این جنازهای که رو دستمون. مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم! دیگر از چهرهاش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش ..😥 که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه میچکید.😭 در این ماشین هنوز عطر مردی میآمد که به ما محبت کرد.. و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون میبارید.😭😭 در این تنها سعد🔥 آشنایم بود و او هم دیگر قاتل جانم شده بود که دلم میخواست همینجا بمیرم.😥😭 پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و مرا به کجا میکشد.. که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید _پیاده شو! از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازه ای روی صندلی مانده.. که نگاهش را پرده ای از اشک گرفت و بی هیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لبهایم از ترس میلرزید.. و گریه نفسم را برده بود که برایم سوخت... موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده.. و صورتم همه از درد و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد.. و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم میلرزید _اگه میدونستم اینجوری میشه،هیچوقت تو رو نمیکشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم! سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت _داریم نزدیک دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی🚕 بریم. میترسم این ماشین گیرمون بندازه. دستم را گرفت تا... ادامه دارد.... 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت . 💓از زبان مجید💓 . جلوی دانشگاه رسیدم... که دیدم مینا داره از درب دانشگاه بیرون میاد😍 و انگار منتظر کسیه و مدام اینور و اونور رو نگاه میکنه و حواسش پرته.. میخواستم برم پایین ولی پاهام سست شد...😥 قلبم تند تند میزد...💓 استرس داشتم و حرفهام یادم رفته بود😬 یه دیقه چشمهام رو بستم و حرفهایی که میخواستم بزنم رو با خودم مرور کردم. یه نفس عمیق کشیدم و رفتم پایین و به سمتش حرکت کردم.😌💪 داشت داخل حیاط دانشگاه رو نگاه میکرد و حواسش به اینور نبود که از پشت سرش گفتم: -سلام دختر خاله😊✋ -سلام..شما اینجا؟😧 -اومدم چند کلمه ای باهاتون حرف بزنم...😎 . راستش فکر میکردم خیلی باید کلنجار برم تا قبول کنه حتی باهام حرف بزنه ولی در عین ناباوری دیدم خودش دوست داره سوار ماشینم بشه😳 و بریم دور بزنیم واقعا ادم ها پشت گوشی و تو حقیقت باهم فرق دارن😊 . . 💓از زبان مینا💓 . بعد از کلاس منتظر بودم که بیاد و باهم بریم بیرون...😍 قرار بود امروز حرفهای جدی بزنیم... درباره ازدواج و خواستگاری و...🙈 رفتم جلوی در دانشگاه و منتظر بودم که یهو دیدم کسی از پشت سرم صدام میکنه..😟 از لحن صداش فهمیدم مجیده... واییی خدا این اینجا چیکار میکنه😑 الان اگه محسن ببیندش چی؟😥 -سلام...شما اینجا؟😧 -اومدم چند کلمه ای باهاتون حرف بزنم... میخواستم جواب رد بدم ولی فکر کردم الاناست که محسن بیاد بیرون و درست بشه..😐 اخه گفته بود با مجید دیگه هم صحبت نشم😕 ماشین مجید رو دیدم که یه گوشه پارکه برگشتم بهش گفتم _خیلی خب...فقط سریع از اینجا بریم... نمیخوام دوستام منو ببینن با شما. مجید کاملا گیج شده بود😕 و نمیدونست باید چیکار کنه و سریع رفت در ماشین رو باز کرد تا سوار بشم و خودشم سوار شد و راه افتاد... -کدوم سمت بریم دختر خاله؟😊 -نمیدونم...فقط زودتر از اینجا بریم...😐 -خب از اینجا که میریم ولی منظورم اینه رستوران بریم یا کافه یا...☺️ -هیچکدوم...تو مسیر حرفتون رو بزنید و هر وقت تموم شد بی زحمت من رو تا خونه برسونید...خب میشنوم... بفرمایین.😕 . -والا نمیدونم چجوری شروع کنم ولی هدفم از اومدن اینه که میخواستم ببینم چرا شما با من سردی میکنید؟🙁 . -آقا مجید فک کنم خانوادم به شما گفته بودم که ارتباطتون رو با من نزدیک نکنید...درسته؟😑 -بله اما نه دیگه در حد دو تا غریبه😞 -شما ...چه انتظاری از من دارید؟؟😏 -خب من قصدم خیره 😕 -اقا مجید دخترها به مردی اطمینان میکنن که بتونن بهش تکیه کنن...شما شغلتون چیه؟؟ 😏سربازیتون در چه وضعیه؟؟ اصلا مستقل هستید؟؟ به نظرم دنبال علت ها تو خودتون بگردید نه تو دیگران😏 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 😡😤 ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت منوچهر سال شصت و هفت مسئول پادگان بلال کرج شد... زیاد میومد تهران و می موند... وقتی تهران بود صبحا می رفت پادگان و شب میومد... نگاهش کردم... آستین هاش را زده بود بالا و می خواست وضو بگیرد... این روز ها بیشتر عادت کرده بودم به بودنش... وقتی میخواست برود منطقه، .. دلم پر از غم میشد...😞 انگار تحملم شده باشد.... منوچهر سجاده اش را پهن کرد... دلم میخواست در نمازها به او اقتدا کنم، ولی منوچهر راضی نبود... یک بار که فهمیده بود یواشکی پشتش ایستاده ام و به او اقتدا کردم، ناراحت شد. از آن به بعد گوشه ی اتاق می ایستاد، طوری که کسی نتواند پشتش بایستد! چشم هایش را بسته بود... و اذان می گفت... به (حی علی خیر العمل) که رسید،... از گردنش آویزان شدم و بوسیدمش!! منوچهر (لا اله الا االله)گفت و مکث کرد...! گردنش را کج کرد و به من نگاه کرد: _عزیز من این چه کاری است تو میکنی؟ میگوید بشتابید به سوي بهترین عمل، آن وقت تو می آیی و شیطان می شوی؟ چند تار موی منوچهر را که روی پیشانی خیسش چسبیده بود، کنار زدم و گفتم: _به نظر خودم که بهترین کار را می کنم...!!😌 شاید شش ماه اول ازدواجمون که منوچهر رفت جبهه... برام راحت تر گذشت،... ولی از سال شصت و شیش دیگه طاقت نداشتم... هر روز که می گذشت وابسته تر می شدم.... دلم میخواست هر روز جمعه باشه و بمون خونه... 😥 جنگ که تموم شد،... گاهی برای پاکسازی و مرزداری میرفت منطقه... هربار که میومد لاغرتر و ضعیف تر شده بود. غذا نمیتونست بخوره...😔 میگفت: _"دل و رودم رو میسوزونه." همه ی غذاها به نظرش تند بود. هنوز نمیدونستیم شیمیایی چیه و چه عوارضی داره...😔 دکترا هم تشخیص نمیداد. هر دفعه می بردیمش بیمارستان، 🚑 یه سرم میزدن و دو روز استراحت میدادن و میومدیم خونه... ادامه دارد.. 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan