💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_141
_خداحافظ
قطع کرد آیه و خیره شد به بیرون پنجره و کوچه ساکت و دنجشان. حاال میان این همه احساس و
این همه الفاظ گم شده بود!
آیین در نظر او چه بود؟
هیچ وقت در باره ی او فکر نکرده بود....
آیین اما لبخند زنان به مهتاب این شب سرد خیره بود... شماره ی سام را گرفت و بعد از چند بوق
صدای شادش را شنید
_سالم آقای دکتر!
_بهش گفتم سامی!
سام صمیمی ترین دوست آیین بود. حق برادری داشتند به گردن هم!همراز...همدم و رفیق!
با هیجان گفت:آفرین پسر!ازت انتظار نمیرفت.
_سامی... میدونی.اونقدری برام ارزش داره که حتی حاضرم به خاطرش من نباشم!
_حال و هوای شرق و دیار مجنون و فرهاد اثر کرده؟ آیین و این حرفها؟
_سامی شبیه یه ویروس ناشناخته میمونه این حس! خودتو با خودت غریبه میکنه....شیرینه ولی یه
دلهره پشت این همه شیرینه.
سام بلند میخندد:تو از دست رفتی آیین.
آیین هم میخندد.خنده دار هم بود!خیره ی آسمان و رقص نور ماه و دلربایی اش برای اهل آسمان.
ماه هم حتما یک آیه بود!
***
امیرحیدر وضو میگیرد و بعد گوشه ی اتاق قرآن میگشاید به حاجت استخاره. خوب می آید.
لبخندی میزند و قرآن را میبندد. خود را مجاب کرده بود راه سختی است راهش...شماره ی نگار را پیدا میکند و با بسم اللهی آن را میگیرد.نگار اما باورش را سخت میپندارد.که
این امیرحیدر باشد که پشت خط است. با لبخند و دستانی لرزان تماس را برقرار میکند و گلوی
خشکش را با آب دهانش تر میکند:سلام...بفرمایید.
امیرحیدر دل قرص و محکم میگوید:سالم دختر دایی خوبید؟
قند توی دل نگار آب میشود.واقعا خودش بود!امیرحیدر بود...
_خوبم پسر عمه... کاری داشتید؟
امیرحیدر جدی میگوید:زنگ زدم حرف بزنیم... یه چیزایی رو روشن کنیم برای همه دیگه و به یه
چیزایی خاتمه بدیم!
این بار آن همه حس خوب جایش را داد به نگرانی.... مطمئنا یک گفتگوی احساسی نمیتوانست
چنین ادبیاتی داشته باشد.!!!
امیرحیدر نفس عمیقی میکشد و میگوید:مطمئناً حدس زدید که برای چی زنگ زدم!؟
حدسش را که زده بود تقریبا مطمئن بود. اما راه کج کرد سمت کوچه ی عمر چپ و گفت:نه... چی
باعث شده؟
امیرحیدر کلافه میگوید:خیلی خوب... میخوام امشب بهم بگید نظرتون در مورد من و این ربطی که
بینمونه و زمزمه های بزرگترا چیه؟ این قضیه ازدواج چقدر برای شما جدیه؟
شمارگان تپش قلب نگار رفت روی هزار ... به سختی آب دهانش را قورت داد گفت:خب چی
بگم؟...
_همه چیو بگید...هرچی که این میون به من و خودتون و القاء های مادرامون ربط داره....
نگار پوزخندی زد به افکار چند دقیقه پیشش! چه فکر میکرد و چه شد...این واژه ها زیادی نوک تیز
و زبر بود ....
_خب...راستش از وقتی که من خودم رو شناختم شما بودید. میشناسید که خونوادهامونو؟ ازدواج
تو سن کم و اصرار به وصلت فامیلی و خب سهم و قرعه ی منم شد آقا سید امیرحیدر! با این
تفاوت سنی و شاید تفاوت فکری زیاد! فقط شما بودید و عروسم گفتن های عمه و حرفهای مامان
و بعضاً بابا ! اولاش یه اجبار و یه حس متضاد...اما کم کم این جبر شیرین شد و....
http://eitaa.com/cognizable_wan