✿❀ ﴾﷽﴿ ✿❀
#رمان
#قبلہ_ی_من
#قسمت_اول
روبه روی آینه می ایستم و موهایم را بالای سرم با یک گیره ڪوچیک جمع میکنم.با سر انگشت روی ابروهایم دست میکشم.
_چقدر ڪم پشت!
لبخند تلخی میزنم و دسته ای از موهایم را روی صورتم می ریزم. لابه لای موج لخت و فندقی ڪه یڪی از چشمانم را پوشانده، چندتار نقره ای گذشته را به رخم می ڪشند!
پلڪ هایم را روی هم فشار و نفسم را باصدا بیرون می دهم.
_ تولدت مبارڪ من!
نمی دانم چند سالہ شده ام؟
_ بیست و پنج؟...
نه!ڪمتر...! اما این چهره یڪ زن سالخورده را معرفی میکند!
ڪلافه می شوم و ڪف دستم را روی تصویرم در آینه می گذارم!
_ اصن چه فرقی می ڪند چند سال؟!
دستم را برمیدارم و دوباره به آینہ خیره می شوم. گیره را از سرم باز می کنم و روی میز دراور می گذارم. یڪ لبخند مصنوعی را چاشنی غم بزرگم می کنم!
_ تو قول دادی محیا!
موهایم را روی شانه هایم می ریزم و بہ گردنم عطر می زنم.
_ میدانی؟ اگر این قول نبود تا بحال صدباره مرده بودم!
ڪشوی میز را باز می کنم و بہ تماشا می ایستم.
_ حالا حتمن باید آرایش هم کنم؟!....
شانه بالا میندارم و ماتیڪ صورتی ڪم رنگم را برمیدارم و ڪمی روی لبهایم می ڪشم!
_ چه بی روح!
دوباره لبخند می زنم! ماتیڪ را کنار گیره ام می گذارم و از اتاق خارج می شوم. حسنا دفتر نقاشی اش را وسط اتاق نشیمن باز کرده ، با شڪم روی زمین خوابیده و درحالی ڪه شعر می خواند ، مثل همیشه خودش رادبا لباس صورتی و موهای بلند تا پاهایش می کشد! لبخند عمیقی میزنم و کنارش میشینم. چتری های خرمایی و پرپشتش را با تل عقب داده و به لبهایش ماتیڪ زده ! نیشگون ریز و آرامی از بازوی نرم و سفیدش میگیرم و می پرسم: تو کی رفتی سراغ لوازم آرایش من؟
دستش را میڪشد و جای نیشگونم را تندتند میمالد. جوابی نمی دهد و فقط لبخند دندون نمایی تحویلم می دهد! دست دراز میکنم و بینی اش را بین دوانگشتم فشار میدهم...
_ ای بلا! دیگه تڪرار نشه ها!
سرڪج میکند و جواب میدهد: چش!
سمتش خم می شوم و پیشانی اش را می بوسم
_ قربونت بره مامان!
http://eitaa.com/cognizable_wan