♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت149🍃
چشمهایم سیاه تاریڪے میرفت.
محسن زیر بغلم را گرفت و ڪشان ڪشان مرا بیرون برد .
همہ پشت در ایستاده بودند ، محسن مرا روے صندلے نشاند.
محسن_طاهر یہ ڪم آب بیار براش
سرم را بہ دیوار گذاشتم.
مادرم نگاهم میڪرد و گریہ میڪرد.
پدرم سرش پایین بود وتسبیحش را میچرخاند.
طاهره سادات از راه رسید و بعد از آن الہام و احسان ...
چشمہایم را براے ثانیہ اے میبندم
صداے گریہ ے الہام و صداے احسان در گوشم میپیچد.
احسان_چے شده؟ڪجاست؟حالش چطوره؟
محسن اب را جلو دهانم میگیرد
حاج محسن_بیا اینو بخور
ڪمے از آب یخ را مینوشم.
چندان افاقہ نمیڪند.
آنرا روے صورت و سرم میریزم .
میخواهم بلند شوم ڪہ محسن نمیگذارد.
_میخوام ببینمش
محسن_تو ڪہ دیدیش
_میخوام باهاش حرف بزنم، تا حرف نزنم آروم نمیشم
محسن_با این حالت نمیشہ
_مگہ حالم چشہ؟
محسن را ڪنار میزنم و روبہ بقیہ میڪنم
_حالِ من بده؟آره؟شما براے چے گریہ میڪنید؟
براے حُسنا گریہ میڪنید؟
حُسنا گریہ نداره،من گریہ دارم.
براے بیچارگے من گریہ ڪنید ، براے بدبختے من گریہ ڪنید.
مامان میبینی چقدر بدبختم ،سیدرحمان پسرتو میبینے ؟ من مستحق بدتر از اینهام
زنم تو بدترین شرایط بچہ شو دنیا آورد، پیشش نموندم، رفت زندان پیشش نبودم، تنہایے غصہ خورد پیشش نبودم. بہش تهمت زدم
با مشت بہ سینہ ام ڪوبیدم
_من احمق بہ زنِ معصومم تهمت زدم .
چرا هیشڪے منو از دست خودم نجات نداد؟ چرا اون موقع کسے بہ دادم نرسید .
با دوزانو روے زمین نشستم .
اشڪ هایم از چشمہاے بہ خون نشستہ ام پایین میریخت.
_حسناے من پرپر شد پیشش نبودم.
همش تقصیر من بود.اون بخاطر من این بلا سرش اومد.
با هق هقِ من بقیہ هم شروع بہ گریہ ڪردند.
_من مستحق زندگے نیستم. من آدم نیستم.
من گناهکارم ، من مستحق چے هستم؟
چرا ڪسے منو از این ڪابوس بیدار نمیڪنہ؟ هیچڪس نیست دستمو بگیره
دوجفت ڪفش جلو پایم ایستاد، سربلند ڪردم
پدرم بود.
سیدرحمان خم شد و یڪ ڪشیده محڪم بہ گوشم زد.
سیدرحمان_اینو زدم ڪہ بگم من بہ پسرم یاد دادم تو سختے ها توڪّلش بہ بالاسریش باشہ .
پس توڪلت ڪجاست پسر؟ ... بلند شو ...بہ جدّم قسم ڪہ ناامید شدن ڪار شیطانہ
برو دعا کن ، برو التماسش ڪن خودت رو روے خاک بنداز تا ببخشت. از هرچے بگذره از حق بنده اش نمیگذره ...
راه افتاد و رفت .
_من ڪجا برم؟ڪجا رو دارم ڪہ برم
خدایا...هنوز نگام میکنے؟
احسان روبہ زهرا ڪرد و پرسید
_دڪترش چے گفتہ؟
سرش را پایین انداخت
زهرا_چیز خاصے نگفتہ باید عمل شہ
_دڪترش کجاست؟میخوام ببینمش
زهرا_نمیدونم هنوز هستش یا نہ
بلند شدم و راه افتادم ، بہ آسانسور ڪہ رسیدم زهرا و حبیب و محسن هم با من وارد شدند.
زهرا طبقہ را گفت و همہ بہ سمت اتاق دڪتر حرڪت ڪردیم.
همانجا مردے از اتاق خارج شد.
زهرا جلو رفت و صدایش زد.
زهرا_آقاے دڪتر ،ببخشید چندلحظہ
دکتر بہ طرف ما برگشت
زهرا_ایشون همسر خانم حڪیمے هستن
_سلام ، میخوام بدونم وضعیت همسرم چطوره؟
دڪتر_سلام ، واقعا متاسفم ڪہ یڪے ازهمڪارهاے خودمو روے اون تخت میبینم، باسرعتے ڪہ ماشین بہ ایشون زده سر بہ زمین برخورد داشتہ .ما با اسڪنے ڪہ از سرشون گرفتیم متوجہ شدیم
این برخورد باعث یہ مقدارے خونریزے شده. درستہ این خونریزے نسبت بہ خونریزے هاے مغزے دیگہ، ڪمتر هست ولے بازهم خطرناڪہ و باید احتیاط ڪرد.
ایشون فعلا بیهوش هستندو
نیاز بہ عمل هست. این عمل رو من میتونم انجام بدهم اما ترجیح میدهم استادم پروفسور مدنے اینکار رو انجام بدهند.هرچہ زودتر این عمل باید انجام بشہ.
باهاشون هماهنگ کردم قرار فردا ساعت۸ صبح این عمل انجام بشہ ،بعد از عمل همہ چیز مشخص میشہ
براشون دعا ڪنید
دڪتر میرود و من همانجا میمانم
من اینجا میان غصہ هایم ایستاده ام .
از بالا ڪہ نگاه میڪنے من اینجا ایستاده ام، وسط این دنیا ...تنہا
هرچہ دورتر میشوم خودم را تنہاتر میبینم
اگر حُسنا دوام نیاورد ... اصلا نمیتوانم تصورش ڪنم .
با عجلہ از آنجا دور میشوم .میدوم و از پلہ ها پایین میروم .
محسن صدایم میزند
_ڪجا میری طوفان این وقت شب ؟
از حرڪت مے ایستم و سینہ بہ سینہ اش میشوم.
_جایے نمیرم همینجام ، نگران نباش بدتر از این وضعیت براے من پیش نمیاد .
بذار تنہا باشم ، میخوام با خودم خلوت ڪنم.
ازبیمارستان خارج میشوم و پیاده راه مے افتم.
تا بہ حال بہ این حد درمانده نشده بودم.
خدایا منو میبینے
میبینے چقدر بیچاره و حقیرم ؟
میدونے چقدر گناهڪارم ؟
مَوْلایَ یا مَوْلایَ اَنْتَ الْغَفُورُ وَ
اَنَا الْمُذْنِبُ وَهَلْ یَرْحَمُ الْمُذْنِبَ اِلا الْغَفُورُ ...
اے ڪریم بہ بیچارگیم رحم ڪن ...
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯