🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_بیست_یکم
مرصاد نیم ساعت قبل از اتمام کار مهدا ، از خانه بیرون آمد تا وسایلی که خریده بود را به رستوران ببرد ، همین که دست به سمت آسانسور دراز کرد ، همراهش زنگ خورد ، شماره فاطمه بود . عادت نداشت شماره خانمی را با اسم یا حتی فامیل سیو کند و شماره فاطمه را بخاطر گروه خانوادگیشان می شناخت .
ـ سلام فاطمه خانوم
ـ سلام خوبی آقا مرصاد ؟ شرمنده مزاحم شدم میخواستم آدرس رستوران رو بگیرم تا وسایل رو بیام ببرم آماده کنم دیگه هزینه اضافی ندیم .
ـ دست شما دردنکنه ، این جوری شرمنده میشیم .
ـ نه بابا ، دشمنتون شرمنده باشه .
ـ آخه ...
ـ تنها نمیرم آقا هادی که از سرکار اومد باهام میریم
ـ خیلی لطف میکنین پس مائده هم ببرین کمک کنه بهتون من وسایل رو میذارم پیشش .
جز خانواده خودشان فقط فاطمه میدانست مهدا برای به اصطلاح بهداری سپاه استخدام شده است ، برای همین مرصاد صلاح دید این مسئله را یادآوری کند .
ـ فقط فاطمه خانوم ، مهدا داخل آزمایشگاه استادش کار میکنه هاا
ـ بله حواسم هست ، نگران نباش برادر
ـ خیلی ممنونم .
ـ تشکر لازم نیست مهدا خواهرمه ، برو دیگه مزاحمت نشم .
ـ نه خواهش میکنم ، سلام به آقا هادی برسونین .
ـ سلامت باشی ، خدانگهدار .
ـ یاعلی .
دنبال بهانه ای برای چرخاندن مهدا در خیابان بود تا قبل از شروع کلاسش خانه نرود که یاد کار های بسیج دانشگاهش افتاد و به امیرحسین زنگ زد تا با او هماهنگ کند : الو امیر ؟ سلام ، خوبی ؟
ـ سلام ، ممنون ، بهتری ؟ ظهر خیلی پکر بودی !
ـ نه الان خوبم ،حل شد رفت پی کارش !
ـ خداروشکر ، خواستی بعدا برام تعریف کن دادا
ـ باشه میگم برات ، امیر ؟
ـ جانم ؟
ـ اون بسته هایی که قرار بود واسه بسیج خواهران بخریم ؟
ـ خب ...
ـ من برم با مهدا ، خواهرم ، بخرم ؟
ـ اوه اوه با خواهر اعظم ، خدایی این خواهرت با اینهمه مهربونی که داره واسه پسرای دانشگاهشون خیلی ترسناکه
ـ نگفتم حرف اضافه بزنی
ـ وای ! اخویمون غیرتی شد ، مگه ندیدی اون روز تو دفتر گفت تو هم مثل مرصاد
ـ میخواست آدم حسابت کنه چقدر بدبختی تو ؟!
ـ من خودم خواهر دارم میفهمم حرفش عاطفی بود برخلاف تو خیلی خوبه
ـ باشه بابا اصلا آبجی ما خواهر تو باشه ، خوبه امیر پنج ساله ؟
ـ آره خوبه ، راضیم .
ـ بچه پرو ! امیر از اون گذشته من حوصله دختر عمت ندارم خواستین بخرین ملوک السلطنه باشه من نمیام
ــ منم حوصله ی *ندا* رو ندارم ولی اون مثل خواهرت نیست فهمید سرش کلاه گذاشتیم پاچه میگیره
ـ من نمیدونم ؛ با این بهشتم نمیرم
ـ خب حالا توام دیگه ، راستی مرصی ؟
ـ مرصیو .....
ـ باشه آروم باش ، جلو محمدحسین بهش میگم دیگه صداش قطع میشه !!
ـ چرا ؟
ـ خواستگار داداشمه ، مگه خبر نداری ؟
مرصاد خندید و گفت : زشته پشت دختر مردم حرف نزن .
ـ باشه استاد ، خب برو داداشت حلش میکنه غصه نخور
ـ وظیفه اته ، یاعلی
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️
📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چمــــران ༺🌹
💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈
🕊🌱 #قسـمـت_بیست_یکم
به هرحال ، تصمیم گرفتم بمانم تا آخر و
برنگردم . البته به سردشت که رفتیم ، من به اکیپ بیمارستان ملحق شدم .
نمی توانستم بیکار بمانم . در کردستان سختی ها زیاد بود. همان ایام آقای طالقانی از دنیا رفتند و برگشتیم تهران .
در تهران برایم خیلی سخت بود و من برای اولین بار مصطفی را آنطور دیدم، با نگرانی شدید .
منافقین خیلی حمله می کردند به او . عکسی از مصطفی کشیده بودند که در عینکش تانک بود و شلیک می کرد ، خیلی عکس وحشتناکی بود .
من خودم شاهد بودم این مرد چقدر با خلوص کار می کرد ، چقدر خسته می شد ، گرسنگی می کشید ، اما روزنامه ها اینطور جنجال به پا کرده بودند.
در ذهن من هیچ کس درک نمی کرد مصطفی چه کارهایی انجام میدهد . از آن روز از سیاست متنفر شدم . به مصطفی گفتم: باید ایران را ترک کنیم .
بیا برگردیم لبنان . ولی مصطفی ماند. به من میگفت: فکر نکن من آمده ام و پست گرفته ام ، زندگی آرام خواهدبود. تا حق و باطل هست و مادام که سکوت نمی کنی ، جنگ هم هست .
بالاخره پاوه آزاد شد و من به لبنان برگشتم . همین قدر که گاهگاهی بروم و برگردم راضی بودم و مصطفی دقیق کارهایی را که باید انجام می دادم می گفت .
سفارش یک یک بچه های مدرسه را می کرد و می خواست که از دانه دانه خانواده شهدا تفقد کنم .
برایشان نامه می نوشت . میگفت: بهشان بگو به یادشان هستم و دوستشان دارم . مدام می گفت: اصدقائنا ، دوستانم ، نمی خواهم دوستانم فکر کنند آمده ام ایران ، وزیر شده ام ، آن ها را فراموش کرده ام .
یک بار که در لبنان بودم شنیدم که عراق به ایران حمله کرده خیلی ناراحت شدم . جنگ کردستان که تمام شد خوشحال شدم . امید برایم بود که کردستان الحمدلله تمام شد....
📝&ادامــــه دارد...
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#جانمــ_مےرود
#قسمت_بیست_یکم
#نویسنده
#فاطمه_امیری
ـــ ای بابا! این دیگه کیه؟!
دوباره رد تماس زد.
مهران از صبح تا الان چند بار تماس گرفته بود. اما مهیا، همه را رد تماس زده بود.
چادرش را مرتب کرد؛ کیفش را برداشت؛ و گفت:
ـــ مامان بریم؟!
ـــ بریم!
مهلا خانم و مهیا، برای عیادت مریم، آماده بودند.
بعد از فشار دادن دکمه آیفون، شهین خانوم در را برایشان باز کرد.
محمد آقا، خانه نبود و چهار نفر در پذیرایی نشسته بودند.
مریم، سینی شربت را جلویشان گذاشت.
ـــ بنشین مریم! حالت خوب نیست.
ـــ نه! بهتر شدم. دیشب رفتم دکتر، الان خیلی بهترم.
مهلا خانم، خداروشکری گفت.
ـــ پس مادر... مراسم عقدت کیه؟!
شهین خانم آهی کشید و گفت:
ـــ چی بگم مهلا جان... هم مریم هم محسن می خواند که شهاب، تو مراسم عقد باشه... ولی خب، تا الان که از شهاب خبری نیست.
شهین خانم، نگاهی به دخترکش انداخت، که با ناراحتی سرش را پایین انداخته بود.
ـــ محمد آقا هم گفت، اگه تا فردا شهاب نیاد؛ پس فردا باید مراسم برگزار بشه...
مهلا خانم، دستش را روی زانوی شهین خانوم گذاشت.
ـــ خدا کریمه، شهین جان! خوب نیست زیاد طولش بدیم. بالاخره جوونند، دوست دارند با هم برند بیرون، بشینند حرف بزنند، حاج آقا خوب کاری میکنه.
مهیا، اشاره ای به مریم کرد. بلند شدند و به سمت اتاق مریم رفتند.
مریم روی تخت نشست.
ـــ چته مریم؟!
مریم، با چشم هایی پر از اشک، به مهیا نگاهی کرد.
ـــ خبری از شهاب، نیست...
با این حرف مریم، مهیا احساس ضعف کرد. دستش را به میز گرفت، تا نیفتد.
با اینکه خودش هم حالش تعریفی نداشت، اما دلش نمی آمد، به مریم دلداری ندهد.
با لبخندی که نمی توان اسم لبخند را رویش گذاشت...
کنار مریم نشست و او را در آغوش گرفت.
ـــ عزیزم...خودش مگه بهتون نگفته، نمیشه بهتون زنگ بزنه؟! کارش هم حتما طول کشیده، اولین ماموریتش که نیست! مگه نه؟!
مریم از آغوش مهیا، بیرون آمد و با چشمانی پر اشک به مهیا نگاه کرد.
ـــ ولی من می خوام تو مراسم عقدم داداشم باشه! انتظار زیادیه!
ـــ انتظار زیادی نیست! حقته!
اما تو هم به فکر محسن باش؛ از مراسم بله برونتون یه هفته گذشته، خوب نیست بلا تکلیف بگذاریش...
ـــ نمی دونم چیکار کنم؟ نمی دونم !
ـــ بلند شو؛ لوس نشو!
مراسم عقد و برگزار کنید. از کجا میدونی تا اون روز، شهاب نیاد. یا اگه هم نیومد، تو عروسیت جبران میکنه.
مریم لبخندی زد؟
بوسه ای به گونه ی مهیا زد.
ـــ مرسی مهیا جان!
ـــ خواهش میکنم خواهرم. ما بریم دیگه...
ـــ کجا؟! زوده!
ـــ نه دیگه بریم... الان پدرم هم میاد.
مریم بلند شد.
ـــ تو لازم نیست بیای! بنشین چشمات سرخ شده نمی خواد بیای پایین..
همانجا با هم خداحافظی، کردند.
مهیا از اتاق مریم خارج شد. نگاهی به در بسته ی اتاق شهاب انداخت.
با صدای مادرش، از پله ها پایین رفت.
ـــ بریم مهیا جان؟!
ـــ بریم...
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_یکم
طمعی در آن نیست، سیراب میشوم. وقتی بلند میشوم، میخواهم حرف آخر دلم را بلند بگویم، اما نمیدانم آخر حرفم چیست سکوت میکنم و میروم.
پدر اینجا باید باشد که نیست. تا صبح راه میروم. مینشینم. دراز میکشم، با پتو به حیاط میروم، چشمانم را میبندم و تلاش میکنم تا ذهنم را از سهیل خالی کنم، اما فایده ندارد. تا این مدت تمام شود و پدر بیاید. بداخلاقیام داد علی را بلند میکند. مادر آرامش کند، به من چه؟ من حوصلهی هیچ بشری را ندارم. باید مرا درک کند، سعید و مسعود که میآیند، مادر نمیگذارد قضیه را متوجه شوند؛ ولی بودنشان برای روحیهی من خوب است.
پدر که میآید، سنگین از کنارش میگذرم. چقدر این سبزه شدنها و لاغر شدنهای بعد از ماموریتش زجرم میدهد. دایی و خانوادهاش همان شب میآیند. این بار رسمیتر از قبل. از عصر در اتاقم میمانم و تمام کودکی تا حال ذهنم را دوباره مرور میکنم؛ با سهیل و تمام خاطرههایش. چای را دوباره علی میبرد. در اعتصابم...
حرف سر من است؛ منِ ساکتِ آبی پوشِ پناه گرفته کنار مادر لبهی چادرم را آرام مثل گلی باز میکنم و میبندم. ده بار این کار را میکنم. دایی را دوست دارم. مخصوصاً که از کودکی هر بار برایم هدیه میآورد... یعنی تمام هدیههایش هدفمند بوده است؟ زنداییام را دوست داشتم؛ چون زیاد به من محبت داشت و حالا درونم به آه میافتد که این هم بیغرض نبوده!
باید با سهیل حرف بزنم. این را دایی درخواست میکن. مادر سکوت میکند و پدر رو میکند به من:
_ لیلا جان! هرطور که شما مایلی بابا!
میلم به هیچ نمیکشد، بین سهیل و من چند مایل فاصله است؟ به پدر نگاه میکنم. اصلا فرصت نشد که چند کلمهای با من گفت و گو کند. دایی این بار میگوید
_ لیلا جان! دایی! چند کلمهای صحبت کنید تا من و پدرت بریم شام بگیریم و بیایم.
روابط بین خانواده را دارم به هم میزنم با این حال مزخرفم. بلند میشوم و سهیل هم بلند میشود. میروم سمت اتاق کتابخانه. البته همهی اینها را علی برنامهریزی میکند. با سهیل مثل همیشه شوخی نمیکند. در کتابخانه را که میبندد حس بیپناهی پیدا میکنم. به کمد کتابها تکیه میدهم تا شاید سرپا بمانم. سهیل لبخندی میزند و میگوید:
_ دختر عمه! من همون سهیل سالی یکی دوبار همبازی کوچههای طالقانم. عوض نشدم که اینطور رنگت پریده.
کودکیام به سرعت از مقابل چشمانم میگذرد؛ همبازی شیرینی بود و دوستش داشتم، اما فکر اینجایش را نکرده بودم. میگویم:
_ من دوست دارم خاطرات کودکیم باقی بمونه.
_ مگه ازدواج خرابش میکنه؟
_ نه، ازدواج برای من هنوز مسئلهی مهم نشده و شما هم به صورت مسئله نشدید. لبخند بلندی میزند و میگوید:
_ همین امشب دو نفری طرح مسئله میکنیم. بعد هم من الآن مقابل صورتت نشستم. خودکار بردار و ورق. مسئله رو بنویس.
نگاهم را بالا نمیآورم تا صورت سهیل را نبینم و نخواهم که بنویسم؛ اما بیاختیار چشمان میشی و موهای روشنش در ذهنم شکل گرفت. صورت سفید و خواستنیای دارد. چشمانم گهگداری در مهمانیها دیده و رو گرفته بود.
_ دختر عمه! اگه تا حالا قدم جلو نذاشتم، چون میخواستم وقتی میآم، همه چیز رو اندازهی شأن تو فراهم کرده باشم. میخواستم هیچ سختی و غصهای کنارم
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan