eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
17.3هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
😍 ❤️ بغضم گرفته بود. با سقلمه يکي از دخترا زد به خودم اومدم که ازم پرسيد-: کجا سير ميکني؟ خنديدم و گفتم -: رو ابراااا... جاتون خااللييي بچه ها خندويدن. از کلاس زديم بيرون. غير ارادي به پشت سر نگاه انداختم. امين از جمع پسرا و عکس گرفتنشون جدا شده بود و آروم پشت سر من و دوتا از هم کلاسيام که باهم داشتيم ميرفتيم قدم برمي داشت. چشمم افتاد به چشمش. سريع نگاهمو دزديدم دوستام زودتر به در خروجي رسيدن و باز کردن و زدن بيرون. اومدم برم بيرون که يهو باد درو کوبوند و بسته شد. دست امين زود تر از من دسته در ساختمون رو گرفت و در روبروم بازشد. از جلوي در کشيدم کنار. -: بفرماييد...امين-: شما بفرماييد... يه ببخشيد گفتم و سريع رفتم بيرون. بچه ها پايين پله هاي ساختمون ايستاده بودن و ميخنديدن. براشون زبون درآوردم و اکيپي رفتيم سمت سلف. هر چند غذاي مزخرف دانشگاه مريضم مي کرد و معده ام رو درد مي آورد ولي از مردن از گرسنگي خيلي بهتر بود. بعد ناهار و نماز رفتم سالن ورزش و يکم تمرين کردم تا استاد اومد و امتحان شروع شد. اول امتحان دو رو گرفت . بالاخره نوبت من شد و شروع کردم به دويدن. همه انرژيم رو جمع کردم و در حاليکه زير لب آهنگ مي خوندم مي دويديم. دورهاي آخرم بود و تمام رمقم داشت مي رفت که تازه متوجه تشويق بچه ها شدم. کنار زمين ايستاده بودن برام دست مي زدن و داد مي زدن... -: بدو بدو... عاطفه بدو... آفريننننن -: بدوووو دو دروت مونده بدووووو -:اگه خوب بدوي همه رو تموم کني مي فرستيمت اصفهاناااااا -: بدووووو مي خوام برات بليط اصفهان بگيرم اگه بدوييييي دور آخرم رو زدم و يکم راه رفتم تا قلبم آروم بگيره. حالم که اومد سرجاش ريختم سر بچه ها -: اون حرفا چي بود مي زديیین؟؟ خنديدن مي گفتن همچين بغلت کرد سر کلاس که گفتيم کار تمومه چشام گرد شد -: بغلم کرد؟؟؟؟؟خنديدن و توضيح دادن که منظورشون همون لحظه اي بود که امين طفلکي دستشو اشتباهي گذاشت پشت صندلي من .کلي خنديديم همش مي گفتن در رو هم که برات باز ميکنه..ديگه هيچي ديگه!!!!!!! از سالن که بيرون اومدم زنگ زدم به شيدا شيدا-:سلاممم _: سلاممم...واااييي ششيييييدااا...از ته دل خنديد شيدا-: چي شده بااااززززز؟؟؟ -: شيدا باورت ميشه من يک و نيم ساعت تموم دقيقا کنارِ کنار محمد نصر نشستم؟؟؟خيلي عادي و خونسرد گفت شيدا-: نه...زد تو برجکم . شيدا-: خو تو سوال پرسيدي منم جوابتو دادم ديگه... -: کاري نداري؟ خدافظ بازم قهقهه زد. شيدا-: اي کوفت بگو ببينم چي شده دقم دادي آخه؟ با خنده همه قضاياي نه چندان مهم امروز رو با آب و تاب براش تعريف کردم شيدا-: اوووووو.... عاطي اين امينه رو درياب...چي بود اون محمد نصر قزميت...-: درست حرف بزنا...شيدا-: باشه بابا غلط کردم ... عاقا يعني چي؟... منم مي خوام ببينمش اين امين رو... فقط من نديدم.-:از فضولي بمير...دوتامونم خنديديم و باهم خداحافظي کرديم. تماسم رو که قطع کردم چند ثانيه اي رو به صفحه گوشيم خيره موندم. آهي کشيدم و گذاشتمش توي کيفم و شروع کردم قدم زدن سمت ايستگاه اتوبوس. تو دلم با خودم حرف مي زدم.... ❤️http://eitaa.com/cognizable_wan