🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_بیست_ششم
ـ نه هانا جان من وقت نکردم تبلتمو چک کنم
ـ خب ببینش بعد بهم بگو
ـ باشه
+ فاطمه ؟
ـ هانا یه لحظه گوشی ؟
جانم ؟
+ دایره المعارف مشکات کجاست ؟
ـ توی هاله عزیزم روی مبل
+ ممنون خانمی
ـ خواهش میکنم
الو هانا پشت خطی ؟
ـ آره
ـ راجب چی هست ؟
ـ خودت ببینی بهتره
ـ باشه
ـ آقا سید خونه ست ؟
ـ آره ، به هزار بدبختی نگهش داشتم ، البته من نه ، مشکات . کلی گریه کرده ...
ـ نمی دونی چه جهنمی بود بیرون !
ـ خدا بخیر بگذرونه
ـ آره واقعا
مزاحمت نباشم فاطمه جان
ـ نه خانم مراحمی
ـ مراقب خودتو وروجکات باش ، البته بیشتر مراقب شوهرت باشه که خطری تره
شیرین می خندد و می گوید : تا الان که مشکات موفق بوده
ـ ایشالا از این به بعدم موفق باشه
سلام برسون
خدانگهدارت
ـ قربان تو
یاعلی
این چند روزه آنقدر کم خواب شده ام که چشم هایم روی هم می رود و مرا به دنیای خواب و خیال می کشد .
نمیدانم دقیقا چه ساعتی بود که پلک هایم سنگین شد و خوابم برد .
ــ مهدااااا ؟ مهداااا ؟
کی اومدی ؟
کجا بودی تا الان بی معرفت !
ـ من همین جام تو کجایی ؟
تو نیستی !
ـ من ؟ من که ... مهدا خیلی دلم برات تنگ شده بود ، امروز میخواستم بیام ببینمت ولی نشد
ـ چرا تو میتونستی بیای دیدنم ولی خودت نخواستی
ـ چرا با من این طوری حرف میزنی ؟
تو هستی که همیشه منو ول می کنی میری ، الانم معترضی ؟
ـ آره معترضم چون دیگه نمی شناسمت
ـ مگه من چیکار کردم ؟
به پارچ آب نگاه میکنم و میخوام لیوان را از آب پر کنم که از دستم می کشد و می گوید :
نمی تونی بخوری !!!
ـ چرا ؟
ـ چون تشنه نیستی !
ضمنا خودت آب داشتی ولی حیفش کردی !
+ هانا ؟ هانا ؟
بلند شو آقای قادری اومده با تو کار داره ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_بیست_ششم
وپدر بزرگ من که می گوید :
- اگر امشب یک صیغه ی محرمیت بخوانند تا توی این دوازده روز برای رفت وآمد و خرید و آزمایش فردا راحت باشند خیلی خوب است .
دارم از تب می سوزم . دیگر طاقت نمی آورم . آرام بلند می شوم و به اتاق پناه می برم .علی دنبالم می آید . پنجره ی باز را می بندد و می گوید :
- سرما می خوری. حالت خوبه؟
علی دوباره برگشته به قبل از آمدن مصطفی ؛ مهربان و همدل.
- لیلی جان ،پدر باید دوباره بره. عجله اش برای کارها هم سر همینه . صیغه فقط محرمتون می کنه تا دوازده روز دیگه که عقد باشه .بالاخره که بابد این چند روز رو برید برای خرید و کارها. محرم باشی بهتره با نامحرم ؟ توی حرف زدن و رفت و آمد راحت تر و آروم تری . باشه ؟
ریحانه با یک لیوان شربت می آید. مثل همیشه بوی گلابش آرامم می کند .
○
بله را که می گویم هنوز ده دقیقه ای نگذشته که قرار می شود عروس وداماد با هم صحبتی داشته باشند. در جا کنار گوش مادر می گویم :
- اگه یک بار دیگه این حرف زده بشه من جیغ می زنم.
مادر لبش را گاز می گیرد و هیچ نمی گوید. پدر صدایم می زند. بلند می شوم و تا نگاه
می کنم مصطفی را کنار پدر می بینم ؛ یعنی حتی فرصت یک جیغ هم نمی دهند. پدر جلو می آید ، علی هم . از خجالت مثل انار له
شده ام. حالا پدر راچطور راضی کنم از خیر این ملاقات بگذرد. علی می گوید:
- اتاق ما به هم ریخته است .
مسعودکه نفهمیدم کی آمده بودجلو ،
می گوید:
- ا چرا آبرو می بری برادر من .خودش مگه اتاق نداره ؟ بره اونجا.
پدر می گوید :
- اتاقتون که تمیز بود.
علی می گوید :
- بود تا این دو نیامده بودن . الآن باید با چشم مسلح جای پا پیدا کنی وراه بری .
مسعود می گوید :
- ا دوباره بد حرف زد ! وقتی دوتا مهندس معماری هستند توقع چی داری ؟
- حتما جوراب و زیر شلواری و کلاه آفتابی هم جزو لوازم معماریتونه ؟
خنده ام می گیرد ؛ مثلا من محور بحثم . می خواستم اعتراض کنم ، ولی اصلا این جا من مطرح نیستم . پدر نمی ایستد که حرفی بزنم .
در اتاقم را باز می کند و منتظر من ومصطفی می شود . چی فکر می کردم چه شد . یک بار که مادر داشت سخنرانی گوش می داد شنیدم که می گفت : می خواهی بدانی خدا هست یا نه ، ازاین بفهم که تو تدبیرمی کنی حسابی ومفصل،
او با تقدیرش تدبیرهایت را به هم می زند .
پدر که در را به هم می زند ، یادم می آید این جمله ی امیرالمومنین علیه السلام بود ومن در صحنه ی تقدیر الهی، خلاف علاقه ی تدبیری ام مقابل مصطفی ایستاده ام. آرام می پرسد:
- خوبی شما ؟
سرم را پایین می اندازم و می گویم :
- خوبم . الحمدلله .
نگاهی به میزم می کندوتابلو وهدیه هایش رامی بیند.کنارمیز می ایستد و می گوید:
- می گم تاده بشماریم، مامور معذور می آید.
حرفش تمام نشده در می زنند وسر علی داخل می شود. خنده ی مصطفی و من چشمان علی راگرد می کند. آب آورده است. مصطفی پارچ آب راکه می بیندبلندتر می خندد. علی با حیرت نگاهم می کند . جوابی که از من نمی گیرد رو می کند به مصطفی که می خواهد پارچ آب را بگیرد .
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan