🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_بیست_هفتم
+ هانا ؟ هانا ؟
بلند شو آقای قادری اومده با تو کار داره ...
با صدای مامان از رویایی مبهم آزاد میشوم .
شتابان از جا بر می خیزم و با دیدن ساعت که ۶:۳۰ را نشان میدهد از اینکه نمازم قضا شده حرص میخورم و ذهنم بسمت خواب عجیبم پر می کشد .
" نمی تونی بخوری !!!
ـ چرا ؟
ـ چون تشنه نیستی !
ضمنا خودت آب داشتی ولی حیفش کردی ! "
آبی به دست و رویم میزنم تا چهره کسلم و خواب آلودم را تازه کند .
همان طور که لباس می پوشم نگاهی در آینه به خودم می اندازم و با سرعت بیرون می روم که صدای مامان بار دیگر اما اینبار با فاصله ای دورتر در عمارت می پیچد .
ـ هانا ؟
رفتی ؟ اون بنده خدا تو آلاچیق روی استخر منتظرته
ـ باشه مامان
خودم را به باغ می رسانم و از پشت سر بسمتش میروم خدمه در حال پذیرایی هستند و اما نگاه او معطوف بازی دلفین استخر است .
ـ سلام
بعد از شنیدن صدایم می ایستد و با نگاه به زمین می گوید :
سلام صبحتون بخیر
ببخشید بد موقع مزاحم شدم
دو خدمه را مرخص می کنم و می گویم :
خواهش میکنم بفرمایید بشینید .
روی صندلی حصیری که جا میگیرم می نشیند و دست هایش را در هم قفل میکند انگار آنچه می خواهد بگوید مضطربش کرده برای همین تعلل میکند که می پرسم :
آقای قادری مشکلی پیش اومده ؟ از هیربد خبری شده ؟
ـ نه ... مشکلی برای هیربد پیش نیومده ، الانم رفته خونه خانم فاتح
ـ اونجا چرا ؟
ـ ظاهرا قراره کاری انجام بدن با سید
ـ اهان ، خب پس ؟
ـ حقیقتا دیشب بعد از اینکه آخرین خبرو براتون فرستادم و جواب ندادین رئیس به من گفتن اونا رو بیخیال بشم و بر...
ـ بله متوجهم و متاسفم ... دیشب خیلی خسته بودم و نتونستم کارو تموم کنم اما یه فیلم دست به نقد دارم که برای خانم فاتح هم فرست..
ـ نه قضیه این نیست
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_بیست_هفتم
- قضیه چیه ؟ خدا خیرت بده بعد از چند روز
اخم خواهر ما رو باز کردی .
مصطفی به زور پارچ ولیوان را ازدست علی می کشد و می گوید :
- برو کم اذیت کن .
- نکنه به من می خندید ؟
- مگه از جونمون سیر شدیم.
علی می رود، مصطفی می نشیند روی زمین.
به فاصله ی عرض یک فرش دوازده متری
می نشینم مقابلش . آزاد شده است در کلام و نگاه ، خجالت می کشم از نگاه های پر از محبتش که سرازیر کرده است .
- روسری را پسندیدید؟
- نگاهم می رود تا روسری روی میز .
- رنگش خیلی شاده ، زحمت کشیدید .
- به دل من اگر بود می خواستم هرچه
می بینم براتون بخرم ؛ اما خوب معذوریت چند وجهی داشتم .
هرچه تلاش کردم حرف بزنم نمی شود .
می خواهم از سفرش بپرسم که بپرسم ؟ بپرسم ؟ نمی پرسم .تا آخری که هست خودش مجلس گرم کن بزم دو نفره مان است .بعد از رفتنشان نفسی می کشم و فرار می کنم توی اتاقم . به ثانیه نکشیده که می آیند؛ یعنی این سه تمام انرژیشان را نگه داشته اند برای اذیت من . هرچه بلدند می خوانند ودست می زنند .
این بساط ،دوازده روز می خواهد ادامه پیدا کند؟ آخرش هم سرود جمهوری اسلامی را
می خوانند وامیدوارم که بروند . مادر دسته ی گل نرگس و مریم شان را می آورد توی اتاقم وروی میز می گذارد . مسعود جعبه ی شیرینی که آورده اند را باز می کند و پدر چایی به دست به جمع پسرهایش می پیوندد . متحیر نگاهشان می کنم ؛ حالا می فهمم این ها به پدرشان رفته اند.
ریحانه می گويد : انگشتر نشانت کو؟
انگشتر نشانم کو ؟ اول کمی فکر می کنم تا بفهمم انگشتر چیست و نشان یعنی چه ؟
به ساعتی تغییر هویت داده ام. دستانم را بالا
می آورم ونشان ریحانه می دهم.
شوخی ها و حرف و حدیث ها و تحلیل هاکه تمام می شود ؛ علی می رود ریحانه را برساند؛اما سعید و مسعود می مانند . گوشی ام را بر می دارم که ببینم از غروب تا این موقع در چه حالی است.سه تا پیام. بی هیچ پیش فکری بازش می کنم.
مصطفی است. سه پیام ظرف همین یک ساعتی که رفته اند . نگاه ساعت می کنم یک نیمه شب شده است. سعید غر می زند .
- خاموش کن، نورش اذیت میکنه .
نور صفحه را کم می کنم تا پیام ها را بخوانم :
قلبم ضربانش بالا می رود.
- ممنون که پذیرفتی همراه ادامه ی زندگیم باشی.
تازه می فهمم که قلب محل رفت و آمد خون است.
-کشیده ی جذبه چشمانت، مرا به خلوت بیداران . اگر توانستید از دست سه برادر رهایی پیدا کنید، حال و حولی داشتید، بدانید منتظر پیامتان هستم.
می مانم چه کنم. سرم را بلند می کنم.
هردوبیدارند. مسعود دارد خبرهای گروه را
می خواند، سعید هم دارد تایپ میکند. آن وقت به نور گوشی من گیر می دهند.
می نویسم:
- «تشکر بابت محبت ها. امیدوارم به آینده.»
خشک تر از این جوابی نداشتم که بدهم. وقتی می فرستم پشیمان می شوم. بلند می شوم و
می روم سمت آشپزخانه . این جا خلوت تر است. پیام می آید:
- زنده اید؟ گفتم شاید باید بیایم نجاتتان بدهم.»
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan