eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
17.3هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 خانم پلیسی که همراه امیر او را همراهی میکرد مچ دستش را گرفته بود و بدون توجه به مقاومتش بسمت اتاق کشاند . ـ ولم کن زنیکه کلاغی ! دستم کنده شد ولم کن میگم عجبا کری ؟ ـ فقط جواب واق واق نمیدم ـ هوی عوضی با کی بودی ؟ من سگم ؟ شما ها سگین که مثل وحشیا حمله میکنین به مهمونی و شادی مردم آخه چی از جون مردم میخواین ؟ کی تموم میشین !! الهی دستت بشکنه !! ولم کن لعنتی !! ـ فقط چند دقیقه دهنتو ببند وگر... + وگرنه چی ؟ زن با دیدن مهدا به او احترام گذاشت و گفت : جناب سروان مهدا اینبار فریاد کشید و گفت : وگرنه چی ؟ ـ خااان...م....من ـ گفتم وگرنه چی ؟ هانا : ولش کن حالا یه زری زد مهدا : شما هم لطفا مودب باشین خانم احمد پور ؟ ـ بله قربان ـ خانم ببرید پیش سرگرد بگید سروان رضوانی گفت ، دو روز بازداشت ـ اما قربان من که چیزی نگفت... مهدا بی توجه به حرف او رو به امیر گفت : آقای رسولی ؟ ـ بله ـ با خانم جاوید منتظر باشید . هانا با شنیدن اسم رسولی برگشت و به سربازی که همرایش میکرد چشم دوخت . بعد از ۴ ، ۵ سال امیر را میدید اما ظاهر امیر آنقدر تغییر کرده بود که نتواند او را بشناسد . به چشمش آشنا آمد که با صدای امیر به خودش آمد لحظه ای که معطل ماند درحال داد و بیداد بر سر امیر شد که دستان ظریف و دخترانه ای را روی شانه اش حس کرد به سمتش برگشت و نگاهش کرد به معنای اینکه ، هان ؟ چته ؟ ولی او با آرامش و صلابتی که در صدای نازکش موج میزد رو به امیر گفت : شما میتونید تشریف ببرید و روبه هانا ادامه داد : همراه من بیاید . بدون اینکه مثل اون پلیس های زن دستشو بگیره بکشه خودش منتظر شد باهاش هم قدم بشه . تقاوت لباسش با بقیه پلیس های زن و اون ذکاوت و زیرکی در مقابل بچه هایی که سعی در کتمان حقیقت داشتن و اعمال شیطان پرستی مهمونی رو انکار میکردن نشان داد و با روش خودش تله ای پهن کرد و به تمام چیز هایی که لازم داشت رسید هانا را حسابی به وحشت انداخت شاید همین ترس باعث رفتار پرخاشگرانه اش شد و رو به مهدا گفت : ــ هی تو کلاغ سیاه ؟ می خوای ببری منو ارشاد کنی ؟‌ یا ببری زندان ؟ خوب گوشاتو باز کن من نه مشروب خوردم نه خون خواری کردم نه با شیطون پرستا گشتم من خودم یه پا شیطونم ، البته خوشحال نشو من خدای شما هم قبول ندارم من فقط فکر میکردم یه پارتی معمولیه .... با آرامشی که دیوونه اش میکرد گفت : تموم شد ؟ ــ بله ــ خیلی خب ، بریم . ــ هوی کجا بریم یه ساعته دارم برات فک میزنم میگی بریم ؟ &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
شاید اگر می دانستم تمام دوستی و دشمنی ها، تمام پنهان کاری ها وجیغ و دادها و تمام خواستن ها وخواهش هایم را باید خیلی زود بگذارم و بگذرم، این قدر عمیق نگاهشان نمی کردم. حتی دل بسته شان نمی شدم. حداقل آرزوهایم را با مداد می نوشتم تا بتوانم پاکشان کنم. تازه می فهمم که همه شان را رؤیایی نوشته بودم نه با تکیه بر حقایق اطرافم. می نشینم مقابل کتابخانه ام. شخصیت داستان هایی که خوانده ام، جلوی چشمانم تکرار می شوند. کاش می توانستم مثل سلمان شوم و از هر چه دور و بر است فرار کنم. کاش مثل فیروزه ، مفتون را پس زده بودم! نمی دانم شاید هم باید برده می شدم و دل به امپراتوری عشق او می دادم. مثل دیوانه ها تمام کتاب هایم را ورق می زنم و بیرون می گذارم. نمی توانم هیچ کدام را بخوانم. همه را روی زمین می چینم. می ترسم که انسانیت و ایمانم را بر باد بدهم. کتاب شعرها را ورق می زنم. همه اش در نظرم شرح حالم است. کاش به دریا برسم، موج شوم، رود شوم خاک شوم، باد شوم، شعله شوم، دود شوم ، اشکم می چکد. آرام زمزمه می کنم. قطار امشب به شهر خاطراتم بازمی گردد قطار امشب شب یلدای ما را می کشد با خود یلدای بلندی پیدا کرده ام. پدر می گوید گریه نکن! اما خودش چه حالی دارد با این حال من! تا خود صبح کلمات مقابل چشمانم رژه می روند و ذهنم مصطفی را مقابلش می نشاند و محاکمه اش می کند . نماز صبح را که می خوانم سرسجاده خوابم می برد. این جا آرامش دارد. دو ساعتی می خوابم. سر سفره دور همیم در سکوت. صدای تلفن که بلند می شود استکان چای از دستم می افتد. مادر لقمه اش را زمین می گذارد. کسی نمی رود که بردارد تا قطع شود. دوباره زنگ می‌خورد. هیچ کس این موقع تلفن نمی کند. می روم سمت تلفن، همان شماره ی دیشبی است .برمی‌دارم. پدرکنارم می نشیند. علی می زند روی بلندگو. مادر کنار تلفن روی زمین می نشیند. - الو ليلا خانم. سعی می کنم محکم باشم. این را نگاه پراز اخم علی می گوید و دست پدر که شانه ام را فشار می دهد. - بهتری؟ از شوک دراومدی؟ - شما کی هستید اصلا؟ - من دخترخاله مصطفی هستم. - الآن منظورتون از این حرفایی که می زنید دقیقا چیه؟ - نه خوشم اومد. توهم مثل من خواهان مصطفایی که این طوری صحبت می کنی. ولی اگه بدونی که همه فامیل من و مصطفی رو برای هم می دونن این طوری خودتو کوچیک نمیکنی. رو می کنم سمت پدر. چقدر به نگاهش محتاجم. صلابت می دهد به من. - مصطفی اگه خواهان شما بود که سراغ من نمی اومد. - بارك الله . این سؤال خوبیه. مصطفی اگه به اراده ی خودش بود که اصلا سراغ تو نمی اومد. پدر با تکان سرحرفهایم را تأیید می کند. - می شه واضح تر حرف بزنی؟ حس می‌کنم چیزی درون معده ام می جوشد. خدایا من چه کنم ؟ پناهم بده... دست پدر دورم حلقه می شود. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan