🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_سی_هفتم
مهدا و تیمش با برنامه قبلی میهمانی را به جرم اعمال شیطان پرستانه ، وجود مشروبات الکلی ، مواد توهم زا و مخدر بهم ریختند و اجازه دادند برخی بگریزند و مابقی را دستگیر کرده و به پاسگاه بردند .
هانا دستگیر شده بود و در سالن در کنار دیگر اعضای میهمانی نشسته بود .
یکی از دختران با ترس گفت :
هانا حالا چی میشه ؟
اصلا کارن چی شد ؟
خودش به ما گفت اگه هنوز اهل...
ـ اینجا نباید همه حرفی بزنین
بعدشم مگه من گفتم شیطون پرست بشید
آخه بدبختا شما ها که با دیدن پلیس راهنمایی رانندگی خودتونو خیس میکنین ، غلط میکنین میخواین با خداشون بجنگین
ـ حالا ما جو گیر شدیم یه غلطی کردیم
بخدا من فقط بخاطر هیجانش اومدم
وگرنه بابای بدبختم همیشه نون حلال درآورده
ـ و تو هم الان پشیمونی ؟
حداقل جنم داشته باشین
اینقدر بدبختو مفلوک شدین که اینطوری دروغ می بافینو خودتونو مومن نشون میدین ؟
آخه من که بهتر از هر کسی میدونم که بابای جناب عالی یه آپارتمانو به ده نفر میفروشه
پسری با اعتراض گفت :
حالا این بحثا کار به جایی نمیبره
ببخشید هانا ولی اگه تو دردسر بیافتیم مجبوریم بگیم تا همه کاره ای
هر چند اونا خودشون همه چیو میدونن
ـ من همه کارم ؟
مردتیکه مگه من گفتم خون بخور ؟
عوضی من خودم اولین معترض به این حرکتا بودم
من فقط مهمونیای خودمونو ساپورت میکنم
شما ها تا چارتا آدم بدبخت تر از خودتون دیدین از خود بی خود شدین
ـ حالا هر چی تو یا کارن !
شما ها ما رو دعوت کردین
من خودم برای این مهمونی ۲۰ تومن ریختم به حساب کارن
تو هم دوست دختریش ، حالا که اون نیست تو باید جواب گو باشی
هانا با عصبانیت از جایش بلند شد و به سمت پسر حمله برد که امیر به عنوان سرباز آنها را از هم جدا کرد و طبق خواسته مهدا ، هانا را از ان جمع بیرون برد و به اتاق دیگری برد
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_سی_هفتم
صدای شکستن قلبم بلند تر است . من که گفته بودم نمی خواهم ازدواج کنم. پدر که گفت تحقیق کرده است. علی...
- على... علی...
مادر متحیر مقابلم ایستاده است. پدر و علی هراسان می آیند. همه ی وجودم می لرزد. دستم، قلبم، پلکم. به همین راحتی بیچاره شدم:
- ساعت چنده؟ باید با مصطفی حرف بزنم.
پدر دستم را می گیرد. می خواهم با تمام لرزشم شماره بگیرم. لیوان آب را مادر مقابل دهانم
می گیرد و با اصرار مجبور می شوم کمی شیرینی اش را مزمزه کنم.
- چی شده ليلا؟ کی بود؟ ليلا؟
بهت زده ام.
- این شماره کیه مامان؟ آشناست یا نه؟
شماره را می خواند. مادر شماره را تکرار
می کند. سری به نفی تکان می دهد. جان می کنم تا بگویم:
- نامزد مصطفی بود. مادر ضربه ای به صورتش می زند و علی متعجبانه می گوید:
- چی ؟ نامزد مصطفی ؟
و دوباره شماره را نگاه می کند. می خواهد تماس بگیرد؛ اما پدر می گوید:
- صبر کن بابا. صبرکن. یه آب قند به مادرت بده. بذار ببینم به لیلا چی گفته؟
- مصطفی زن داشته؟
- على قضاوت نکن. صبر کن.
من را از خودش دور می کند. چانه ام را
می گیرد و صورتم را بالا می آورم .
-کی بود بابا؟ چی گفت؟
نمی دونم. نمی دونم . نامزد مصطفی. گفت زندگیتو خراب نکن. بابا، خواهش می کنم بگید دروغه.
ابروهایش در هم رفته است. نگاهش را چنان محکم به چشمانم می دوزد که کمی جان به تنم
می آید :
- همین؟ یه دختر زنگ زده، بی هیچ دلیلی یه حرفی زده، شما هم قبول کردی؟
- زنگ بزنم مصطفی؟
- إ علی آقا از شما بعیده. این ساعت شب زنگ بزنی بگی چی؟ شاید الآن خواب باشند.
باید حرف بزنم والا خفه می شوم :
- بابا !خدا !
پدر دستانش را می گذارد دو طرف صورتم. پیشانیم را می بوسد.
- فعلا هیچی معلوم نیست. شما هم به خاطر هیچی داری این طوری بی تابی می کنی.
و دستمالی بر می دارد و اشکم را پاک می کند.
- اگردفعه ی دیگه، فقط یه دفعه ی دیگه ببینم! این قدر ضعیف برخورد می کنی، نه من نه تو . برو استراحت کن. حق نداری نه گریه کنی، نه فکر
بی خود.
این روی پدرم را ندیده بودم. لیوان آب میوه ای را که مادر آورده می خورم. علی چنان ساکت است که انگار دیوار . می روم سمت اتاقم.
مبینا پیام داده است؛ جواب نمی دهم. مسعود جوک شبانه اش را فرستاده؛ نمی خوانم. علی در می زند؛ باز نمی کنم. فقط دلم می خواهد که مصطفی پیام بدهد تا بفهمم بیدار است.
ترس تمام وجودم را فرا گرفته. ترس از دست دادن است یا ترس فریب خوردن.شب خوابم را روشن می کنم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan