👤 #مردی_در_آینه
💥#قسمت_صد_وبیست_و_سه_زمزمه_سلام💥
پرواز تهران ـ مشهد، مرتضي کنار من بود و از تمام فرصت براي صحبت استفاده کرديم ...
ذهنم هنوز جواب مشخصي براي نقاط مبهم درباره رمضان پيدا نکرده بود ...
و حالا هزاران نقطه گنگ ديگه توش شکل گرفته بود ...
آياتي که درباره شهدا و شهادت در قرآن اومده بود ...
احاديثي که مرتضي از قول پيامبر و اولي الامرها نقل مي کرد ...
و از طرفي، تصوير تيره و سياهي که از جهاد از قبل داشتم ...
جهاد و اسلام يعني اعمال تروريستي القاعده و طالبان ...
يازده سپتامبر ... بمب گذاري و کشتن افراد بي گناه ...
سرم ديگه کم کم داشت گيج مي رفت ... سعي مي کردم هيچ واکنشي روي حرف هاي مرتضي نداشته باشم ...
و با دید تازه ای به اسلام و حقيقت نگاه کنم ...
نه براساس چيزهايي که شنيده بودم و در موردش خونده بودم ...
بعد از صحبت با اون جوان، مي تونستم تفاوت مسيرها و حتي برداشت هاي اشتباه از واقعيت رو درک کنم ... اما مبارزه سختی درونم جریان داشت ... انگار باور بعضي از افکار و حرف ها به قلبم چسبيده بود ... و حالا که عقلم دليل بر بطلان اونها مي آورد ...
چيزهای ثابت شده درونم، با اون سر جنگ برداشته بود ...
اگر چند روز پيش بود، حتما همون طور که به دنيل پريده بودم، با مرتضي هم برخورد مي کردم ...
ولي در اون لحظات، درگیر جنگ و درگیری دیگه ای بودم ... و چقدر سخت تر و سنگين تر ... به حدي که گاهي گيج مي شدم ... '
الان کدوم طرف اين ميدان، منم؟ ... بايد از کدوم طرف جانبداري کنم؟ ... کدوم طرف داره درست ميگه؟ '...
و حقيقت اينجا بود که هر دو طرف اين ميدان جنگ، خودِمن بودم ...
شرط هاي ثبت شده در وجودم، که گاهي قدرت تشخيص شون رو از ادراک و حقيقت از دست مي دادم ...
و باورهايي که در من شکل گرفته بود ...
و حال، حقيقتي در مقابل من قرار داشت ...
که عقلم همچنان براساس داده هاي قبلي اون رو بررسي مي کرد ...
داده هاي شرطي و ثبت شده اي که پشت چهره حقيقت مخفي مي شد ...
تنها چيزي که در اون لحظات کمکم مي کرد ... کلمات ساده اون جوان بود ...
کلماتي که خط باريکي از نور رو وسط اون همه ظلمت ترسيم کرد و رفت ... و من، انساني که با چشم هاي تار، بايد از بين اون ظلمات، خط نور رو پيدا مي کردم ...
صداي سرمهماندار در فضاي هواپيما پيچيد ... و ورود ما رو به آسمان مشهد، خير مقدم گفت ...
ـ تا لحظاتي ديگر در فرودگاه هاشمي نژاد مشهد به زمين خواهيم نشست ... از اينکه ...
چشم هام رو بستم و به پشتي صندلي تکيه دادم ...
سعي کردم ذهنم رو از هجوم تمام افکار خالي کنم ...
شايد آرامش نسبي کمکم مي کرد کمي واضح تر به همه چيز نگاه کنم ...
هواپيما که از حرکت ايستاد، چشم هاي من هم باز شد ...
در حالي که هنوز تغييري در حال آشفته مغزم پيدا نشده بود ...
اين بار مرتضي راننده نبود ...
2 تا ماشين گرفتيم ... يکي براي خانواده ساندرز، و دومي براي خودمون ...
در مسير رسيدن به هتل، سکوت عميقي بين ما حاکم بود ...
سکوتي که از شخصِ جستجوگري مثل من بعيد به نظر مي رسيد ... و گاهي مرتضي، زير چشمي نيم نگاهي به من مي کرد ...
تا اينکه از دور گنبد زرد رنگ مشهد هم نمايان شد ...
چشمم محو اون منظره و چراغاني ها، تمام افکار آشفته رو کنار زد ... نقطه رهايي و آرامش چند دقيقه اي من ...
هر چه به هتل نزديک تر مي شديم ... فاصله ما تا حرم کمتر مي شد ... و دريچه چشم هاي من، بيشتر از قبل مجذوب دنياي مقابل ...
مرتضي هم آرام و بي صدا، دستش رو روي سينه گذاشته بود ...
و بعد از تکرار کلمات شمرده و زمزمه شده زير لب، آرام و ثانيه اي با سر ... اشاره ی تعظيم آميزي انجام داد ... به قدري با ظرافت، که شايد فقط چشم هايي کنجکاو و تيزبين، متوجه اين حرکات آرام مي شد ...
اتاق ها رو تحويل گرفتيم و چمدان ها رو گذاشتيم ...
از پنجره اتاق، با فاصله حرم ديده مي شد ...
بقيه مي خواستن بعد از استراحت تقريبا يه ساعته، براي زيارت برن حرم ... دوست داشتم باهاشون همراه بشم و حرم مشهد رو هم از نزديک ببينم ... اما من برنامه هاي ديگه اي داشتم ...
سفر من سياحتي يا زيارتي نبود ... هنوز بين من و يه زائر مسلمان، چندين مايل فاصله وجود داشت ...
مرتضي که براي همراهي ساندرزها از اتاق خارج شد ...
منم رفتم سراغ نوت استيک هايي که خريده بودم ... به اون سکوت و تنهايي احتياج داشتم ...
نبايد حتي يه لحظه رو از دست مي دادم ...
http://eitaa.com/cognizable_wan