👤 #مردی_در_آینه
💥#قسمت_صد_و_بیست_نزدیکتر_از_رگ💥
يه لحظه پام سست شد و بدجور چهره ام توي هم فرو رفت ...
به حدي که چيزي براي مخفي کردن وجود نداشت ...
مرتضي چند لحظه با حالتي متعجب بهم خيره شد ...
ـ حرف بدي زدم؟ ...
ـ نه ...
و به راه خودم ادامه دادم ... بي اختيار دندان هام رو با تمام قدرت رو هم فشار مي دادم ... شايد سفت شدن عضلات صورتم از بيرون، به راحتي با چشم ديده مي شد ...
حس کردم قدم هاي مرتضي به صلابت قبل نيست ... نيم قدمي جلوتر حرکت مي کردم، مکث کردم و برگشتم سمتش ...
حدسم درست بود ...
مي شد حال گرفته من رو با تخفيف چند درصدي توي چهره مرتضي ديد ... ذهنش به شدت درگیر شده بود ...
نفس عميقي کشيدم و راه افتادم ...
ـ به خاطر من ناراحت نباش ... دست خودم نيست ... با وجود اينکه اين يه جمله تعريفيه...
اما هر بار که کسي اون رو بهم ميگه حالم زير و رو ميشه ...
شايد به خاطر اينکه همه پدرم رو به اين خصلت مي شناختن ...
و اون هم هميشه سرم فرياد مي زد ... سرسخت باش پسره ي بي عرضه ... تو مثل يخ با يه حرارت آب ميشي، به هيچ دردي نمي خوري ...
مرتضي هنوز نيم قدمي، پشت سر من حرکت مي کرد ...
توي حرکت نمي تونستم صورتش رو ببينم ... ايستادم تا چهره به چهره شديم ...
ـ شايد مثل پدرم نشدم و از اين بابت خوشحالم ... اما خصلت_سرسختي من به اون رفته ... وقتي بين خودمون صفت مشترک پيدا مي کنم، حس تنفري رو که از اون دارم برمي گرده روي خودم ...
و ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
ـ هر چند، اين يه بار رو بايد اقرار کنم، از اينکه اين صفت رو به ارث بردم خوشحالم ... اگه به خاطر اين صفت نبود، شايد الان اينجا نبودم ...
از چشم هاش مشخص بود حالا قدرت درک علت ناراحتي من رو داشت ...
توي تمام دنيا، افرادي که از زندگي من خبر داشتن به تعداد انگشت هاي يه دست هم نمي رسيدن ...
و حالا مرتضی هم یکی از اونها بود ...
ـ مادرت چطور؟ ...
خنده تلخي رو که سعي مي کردم براي تمرين هم که شده يه بار انجامش بدم ... روي لبم نيومده خشک شد ...
راه افتادم تا کمتر نگاه مون در هم گره بخوره ...
ـ از مادرم بيشتر متنفرم ... به خاطر نجات خودش يه بچه 5، 6 ساله رو ول کرد و رفت ...
زندگي با پدرم وحشتناکه ... و طلاق گرفتن از کسي با نفوذ و وجهه اجتماعي پدرم از اون هم سخت تر ... اما وقتي يه آدم سي و چند ساله نمي تونه يه شرايطي رو تحمل کنه، چطور يه بچه بي دفاع و تنها مي تونه؟ ... اون حتي يه لحظه ام به من فکر نکرد ... به من که بچه اش بودم ... از پوست و گوشت و استخوانش ...
با وجود گريه و التماس من، يه روز وسائلش رو جمع کرد و رفت ... بهش التماس مي کردم من رو هم با خودش ببره ... ولی اون با یه ضرب، دسته ساکش رو توی دست من بیرون کشید و رفت ...
تمام روز رو توي خونه از تنهايي و ترس گريه کردم تا نزديک غروب که پدرم اومد ... وقتي هم که اومد تمام شب رو به خاطر فريادهاي اون از ترس گريه کردم ...
تقريبا کل وسائل دکور رو از خشم توي در و ديوار شکست ...
مي دوني چي برام دردناک تر بود؟ ... اينکه با وجود تمام اون سال هاي وحشتناک، من توي قلبم بخشيدمش ... بزرگ تر که شدم با خودم گفتم حتما هيچ راه ديگه اي نداشته جز اينکه تنهايي فرار کنه ...
اما حتي وقتي من به سن قانوني رسيدم نيومد سراغم ... مي دونست خونه پدرم کجاست اما حتي برنگشت ببينه چه بلايي سر من اومده ...
بچه نابغه اي که مجبور ميشه 16 سالگي از خونه فرار کنه ... برعکس نابغه هاي هم سن و سالش که براي ورود به بهترين کالج ها و گرفتن بورسيه شبانه روز تلاش مي کنن ... ميشه يه بچه خيابون خواب ...
بغض سنگيني راه گلوم رو بست ...
ـ بعد از خوندن آيات قرآن ... حالا که دارم به گذشته فکر مي کنم ... در تمام اين سال ها من جز خدا هيچ کسي رو نداشتم ...
و با بي انصافي تمام ... مثل يه احمق، چشم هام رو روي وجود داشتنش بستم ...
"و ما از رگ گردن به شما نزديک تريم"...
http://eitaa.com/cognizable_wan