🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_چهل_چهارم
سید هادی چنان درگیر بررسی پرونده ها بود که متوجه صدا زدن های مهدا نشد .
مهدا ضربه ی آرامی به میز زد و باعث شد سید هادی با تعجب به او نگاه کند و گیج بپرسد :
چیزی شده مهدا خانم ؟
ـ چند بار صداتون کردم متوجه نشدین.
ـ اِ واقعا ؟
ببخشید
بفرمایین
ـ من برم خونه هانا جاوید خبر بدم
ـ تنها نرو
بذار به یاسین بگم
ـ نه لازم نیست اینم مثل...
ـ بحث سر خطر و ... نیست تو خودت پنج تا مردو حریفی ، بحث سر اینکه که یه خانواده متمدن دختر چادریشنو تنها نصف شب نمی فرستن خونه رفیقش خبر بده
ـ به این قضیه دقت نکرده بودم
ـ الان دقت کن
ـ خب بذارید به مرصاد خودمون بگم
ـ نصف شبه ، بنده خدا خواب نیست ؟
ـ نه فردا آزمون داره
الان احتمالا داره میخونه
ـ خیلی خب ، زنگ بزن
اگه اومد ، با داداشت برو
اگه نبود ، با یاسین برو
ـ چشم ، قربان
به مرصاد زنگ زد و منتظرش ماند . با دیدن ماشین مادرش به سمت برادرش رفت و گفت :
مرصاد چرا با لباس خونگی اومدی ؟
ـ میخوای بری خواستگاری برام ؟
ـ هن ؟
ـ طبق چیزی که تو گفتی برای عادی جلوه دادن قضیه لباس من خیلی هم پر کاربرده
بعدشم نصف شبی من پاشم برات تیپ بزنم ؟
ـ باشه بابا قانع شدم
بیا اینم آدرس
فقط یکم عجله کن
چون من اداره خیلی کار دارم
راستی مامان بابا بیدار نشدن ؟
ـ نه فقط اختاپوس که همیشه مثل خرس قطبی عین سنگ می افته بیدار شد
ـ مائده ؟
ـ نه گلای گلدون روی اپن
ـ خب مثل ادم حرف بزن
ـ تو هم مثل آدم گوش بدی ، مشکلمون حله !
هیچی دیگه مائده بیدار شد گفت کجا میری ؟
گفتم امیرحسین خورده زمین پاش در رفته میخوام ببرمش بیمارستان
ـ حالا اگه گندش دربیاد چی ؟
ـ نه واقعا چار پنج ساعت پیش خورده زمین
ولی به من چه که ببرمش بیمارستان
داداش داره مثل برج ایفل
ولی میخوام بعد اینکه تو رو رسوندنم برم جای محمدحسین بیمارستان پیشش
ـ ینی از دیشب تا الان آقا محمدحسین پیششه ؟
ـ آره
ـ بنده خدا این جوری خسته میشه که
ـ آخی مامانم اینا
ناخونش میشکنه ؟
اصلا تو چ...
ـ بسه نمیخواد برا من دنبال راز پوآرو باشی
رانندگیتو بکن ، بچه پرو
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_چهل_چهارم
نمی دانم چگونه از کنار شهدای گمنام بلند می شوم تا بروم پیش دایی ای که همیشه وقتی علی لبخند می زند، یاد او می افتم. کنار مزار دایی که می رسم، انگار شانه ای پیدا کرده ام تا سر روی آن بگذارم . دوباره گریه ام می گیرد.
مادر هم با من آرام گریه می کند. می دانم به خاطر دل من است که بی تاب است، والا رنج دنیا که تقدیر نوشته اش بوده و هست و آن قدر هم با رضایت در آغوش گرفته که دنیا اگر انسان بود، حتما دست در گردن مادر، عکس یادگاری جهانی
می گرفت.
آوار می شوم کنار مزار. دیگر برایم مهم نیست چادرم خاکی شود و اتویش به هم بخورد.
رنگ دنیا کاملا پاک شده و حالا مات مات است. قبلا گاهی فکر می کردم سبز است. یک وقتی آبی آسمانی بود. با پدر بزرگ، مادر بزرگ که زندگی می کردم زرد و سبز و آبی با هم بود. همین هم می شد که گاهی آرام بودم، گاهی پرنشاط . گاهی شدیدا درون گرا. خیلی که احساس تنهایی می کردم، طوسی می شد. نه سفید و نه سیاه. این رنگ روزهایی بود که دلم می خواست فراتر از محدوده بدنم، روحم را پرواز بدهم و بیایم در آغوش خانواده، بال بال می زدم تا کمی آرام بگیرم. روزهای طوسی ام را دوست نداشتم.
حسرت می کشیدم برای نداشته هایم و حاضر نبودم که داشته هایم را ببینم و آرام شوم و خودم را رنج می دادم. همیشه فکر می کردم بدتر از این نمی شود؛ وشد و شد و شد و..
حالا این برزخ قرمز و نارنجی که در آن، رنجش از همه بیش تر است. در سرزمینی هستم که رنگ هایشان برایم معنا ندارد، مقابلم جنگل وحشتناک آتش است .
- سلام عزیزم! وای لیلا جون! الهی بمیرم!
فرصت نمی کنم که از جایم بلند شوم. مادر مصطفی در آغوش می گیردم و من سعی می کنم که گریه نکنم. ضعیف نباشم مقابل کسی که نمی دانم دوست است یا..
وقتی از آغوشش جدایم می کند، به صورتش نگاه نمی کنم. دقیقا کنارسمت چپ قاب دایی، مصطفی نشسته و سمت راست علی و من.
به صورت علی نگاه می کنم. ابروهایش را به هم کوک زده اند و پلکی که نگاهش را تنگ کرده و زوم شده روی صورت من. به مصطفی نگاه نمی کنم. دست مصطفی دراز می شود. مادرش لیوان های آب میوه را می گیرد. تعارف مادرم می کند و من، برنمی دارم. فلجم انگار. دستم را می گیرد و حلقه می کند دور لیوان.
- بخور عزیز دلم. چرا دیشب زنگ نزدی؟ چرا ان قدر خودت رو اذیت کردی؟
دوباره سرم را می بوسد.
- بخور دخترم. بخور، برات همه چیز رو تعریف می کنم. این مصطفی رو هم همین جا فلکش
می کنم که نذاشت برات همه چیز رو بگم.
وای خدایا پس چیزی بوده و هست. لیوان از دستم می افتد. علی می گیرد. کمی روی قبر
می ریزد.
- ليلا!
فریاد على است. می آید روی قبر. لیوان را
می گذارد روی لبم و با تحکم می گوید:
- بخور!
اگر آنها نبودند حتما می گفت:
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan