eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
😍 ❤️ گوشيمو برداشتم و به شيده اس دادم . -: اي لعنت به من که هنوزم با شنيدن صداش يا اسمش حمله مي کنم طرف تلوزيون...جواب داد شيده-: عاطي جونم خودتو اذيت نکن...بيخيال ورژن جديدش بغل دستته...مثلا مي خواست منو بخندونه. دوباره گوشيو کتاب رو گرفتم تو دستم و مشغول خوندن واسه امتحانم شدم. بالاخره امتحانام تموم شد .دلم مي خواست تا خونه پرواز کنم. واسه اينکه رمانم رو تصحيح کنم. استاد جواب ايميلمو داده بود و ازم خواسته بود براش بفرستم. زود خونده بودش و همه نقاط ضعف و قوتشو برام ايميل کرده. منم واقعا نمي دونستم با چه زبوني ازش تشکر کنم. نمي دونم چرا به تموم شدن و چاپ شدنش که فکر مي کردم يه ذوقي ته دلم پيدا مي شد. از دانشگاه زدم بيرون و راه افتادم سمت ايستگاه اتوبوس. داشتم از جلوي دکه روزنامه فروشي رد مي شدم که نگاهم افتاد به عکس محمد نصر. روي جلد يکي ازمجله ها. قلبم تند تند مي زد. ايستادم و دست بردم و مجله رو برداشتم. اي زهرمار. حالا خوبه عکسشه... اگه خودشو ببيني که لابد شش تا سکته رو با هم ميزني؟...بعدش تيترهاي مجله رو حريصانه دنبال کردم و باز هم ميخکوب شدم «گفتگو با محمد نصر و همسرش» همسر محمد نصر :محمد را به خاطر شهرتش انتخاب نکردم...دوباره بغض گلوم رو به شدت چنگ زد. نمي دونم چرا کسي نمي تونه خوشحاليه منو ببينه. بايد همش ضدحال بخورم. با دستاي لرزونم مجله رو باز کردم و دنبال عکس همسرش گشتم. ولي قبل از اينکه بتونم صفحه مصاحبه رو پيدا کنم بي اراده مجله رو پرت کردم سرجاش و با قدم هاي لرزون از اونجا فاصله گرفتم. آخه خدا... پس کي اين عذاب ها تموم ميشه؟...پس چرا من هنوز نتونستم به زن داشتن اون عادت کنم؟ واستادم توي ايستگاه اتوبوس. اتوبوس مورد نظرم اومد و سوار شدم . تا خونه نيم ساعتي راه بود. خدا مي دونه چقدر پاهامو از زير چادرم چنگ زدم و يا چقدر سعي کردم مثل ديوونه ها جک هاي خنده دار و خاطرات خنده دار واسه خودم تعريف کنم که اشک هام جاري نشن.با هر عذابي که بود مهارش کردم. بالاخره رسيدم . اتوبوس درست سر کوچمون نگه مي داشت. پياده شدم و گرفتم برم کتابخونه و تو اينترنت يه هم اونجا يه گشتي بزنم. اينترنت براي من مساوي بود با محمد نصر. رفتم داخل کتابخونه. گرماي مطبوعي تو صورتم خورد. تازه فهميدم که چقدر سردم بوده و هواي بيرون چقدر يخه. رفتم جلوتر و با احتياط از جلوي قسمت مجله ها رد شدم. جرئت نداشتم سرم رو بيارم بالا و نگاهشون کنم. پشت ميز کتابدار ايستادم و يه باکس خواستم.شماره رو گفت و رفتم توي کافي نت نشستم پشت کامپيوتر.صفحه رو باز کردم وطبق معمول آدرس وبلاگ محمد رو وارد کردم. يه صفحه ديگه هم درکنارش باز کردم که فايل پي دي اف همون مجله لعنتي بود. اول رفتم سراغ وبلاگ . ازدواجشو تبريک گفته بودن.مطالب جديد گذاشته بود و طبق معمول کلی حرفاي مذهبي.داشتم آتيش مي گرفتم ولي عجيب اين آتيش گرفتن برام لذت بخش بود. رفتم سراغ فايل پي دي اف که فقط قسمت مصاحبه محمد نصر بود. خدارو شکر که اسم و عکس همسرش نبود.فقط حرفاشون بود جمله محمد جلو چشمم رژه ميرفتن ، برکتي که بعد از اومدن همسرش وارد زندگيش شده...از آرامشش...از...از...ديگه نميديدم. چشمام پر شده بود. به شدت گرمم شده بود. دستم رو آوردم بالا و محکم چنگ انداختم به اين گلوي لعنتي که مدتها بود راهش بسته شده بود... زيرلب گفتم -: ساکت شو محمد...ساکت شو فقط...داشتم نفس کم مي آوردم. سريع کامپيوتر رو خاموش کردم و بعد پرداخت مبلغ کافي نت از کتابخونه اومدم بيرون. هوا سوزبدی داشت.ولي من هيچي نمي فهميدم.مي ديدم که دستام بيش از حد قرمز شدن ولي چيزي حس نمي کردم. فقط خودم و اين دل بي صاحابم رو فحش مي دادم و محمد و اون دوست مجريشو و همه رو. که چرا اين همه آدم ازون بزرگترن و ازدواج نکردن ولي اين فرتي رفته زن گرفته؟ که چرا من اينهمه مدت ذهنم درگير کسي بوده که دلش پيش کس ديگه اي گير بوده؟ اي لعنت بمن...لعنت به من...اونشب هم با عذاب گذاشت. با کمردردي که داشت بهم هشدار مي داد خواب بيش ازين جايز نيست از خواب بيدار شدم. روز تعطيل بود و همه تو خونه بودن. بيدار هم بودن.اصولا فقط تو خونه آدم تنبلي بودم خيلي ولي جاهاي ديگه نه...زبر و زرنگ بودم يعني دقيقا جاهايي که غريبه بود برام ومن مقید بودم... اصلا خونواده رو که مي ديدم تنبل مي شدم. بلند شدم نشستم لبه تخت و پريدم پائين. پتوم رو تا کردم و انداختم بالا. امروز حالم بهتر بود ولي اخلاقاي عجیب وغریبم هم چنان باهام بود.با چشماي بسته و با رفتن تو در و ديوار خودمو انداختم تو دستشويي.چشامو که باز کردم دماغ و چشم هاي پف کردم رو ديدم و به خودم خنديدم. در واقع حاضر بودم تو در و ديوار برم ولي قبل از شستن دست و صورتم به کسي سلام ندم و کسي رو نبينم. خب اينم يه جورشه ديگه.خودمو تر تميز کردم. http://eitaa.com/cognizable_wan