eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
17.3هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀-°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 🌷وارد شدیم. هر چی از در نگهبانی فاصله می گرفتیم، این حس قوی تر می شد، تا جایی که انگار وسط ایستاده بودم و عجب غروبی داشت. این همه زیبایی و عظمت، بی اختیار می فرستادم. آقا مهدی بهم نزدیک شد و زد روی شونه ام. 🌷ـ بدجور غرق شدی آقا مهران ـ اینجا یه حس عجیبی داره، یه حس خیلی خاص، انگار زمینش زنده است. خندید، خنده تلخ ! ـ این زمین، خیلی خاصه، شب بچه ها می اومدن و توی این فضا گم می شدن. وجب به وجبش بچه ها بود. بغض گلوش رو گرفت. – می خوای اتاق رو بهت نشون بدم؟ 🌷چشم هام از خوشحالی برق زد. یواشکی راه افتادیم، آقا مهدی جلو، من پشت سرش، وارد ساختمون که شدیم، رفتم توی همون حال و هوا، من بین شون نبودم، بین اون ها زندگی نکرده بودم، از هیچ شهیدی خاطره ای نداشتم، اما اون ساختمون ها زنده بود، اون خاک، اون اتاق ها… رسیدیم به یکی از اتاق ها ـ ۳ تا از دوست هام توی این اتاق بودن، هر ۳ تاشون شهید شدن. چند قدم جلوتر 🌷ـ یکی از بچه ها توی این اتاق بود، اینقدر با صفا بود که وقتی می دیدیش، همه چیز یادت می رفت. درد داشتی، غصه داشتی، فکرت مشغول بود، فقط کافی بود چشمت به چشمش بیوفته، نفس خیلی حقی داشت. 🌷به اتاق حاج همت که رسیدیم، ایستاد توی درگاهی. نتونست بیاد تو، اشکش رو پاک کرد، چند لحظه صبر کرد، چراغ قوه رو داد دستم و رفت. 🌷حال و هوای هر دومون بود، یه گوشه دنج، روی همون خاک، ایستادم به نماز ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🌷بعد از نماز مغرب و عشا، همون گوشه دم گرفتم. توی جایی که هنوز می شد صدای نفس کشیدن رو توش شنید. بی خیال همه عالم، اولین باری بود که بی توجه به همه، لازم نبود نگران بلند شدن صدا و اشک هام باشم. توی حس حال و خودم، می خوندم و اشک می ریختم. عزیزترین و زنده ترین حس تمام عمرم، توی اون تاریکی عمیق… 🌷به سفارش آقا مهدی زیاد اونجا نموندم. توی راه برگشت، چشمم بهش افتاد. دویدم دنبالش. ـ آقا مهدی برگشت سمتم ـ آقا مهدی، اتاق آقای کجا بوده؟ با تعجب زل زد بهم 🌷ـ تو رو از کجا می شناسی؟ – کتاب “مرد” رو خوندم. درباره آقای متوسلیان بود. اونجا بود که فهمیدم ایشون از های بزرگ و علم داری بوده برای خودش. برای شهید همت هم خیلی عزیز بوده. تأسف خاصی توی چشم ها و صورتش موج می زد. ـ نمی دونم، اولین بار که اومدم ، بعد از اسارتش بود. بعدشم که دیگه… 🌷راهش رو گرفت و رفت. از حالتش مشخص بود، حاج احمد برای آقا مهدی، فراتر از این چند کلمه بود. اما نمی دونستم چی بگم، چطور بپرسم و چطور ادامه بدم. هم دوست داشتم بیشتر از قبل متوسلیان رو بشناسم و اینکه واقعا چه بلایی سرش اومد؟ و اینکه بعد از این همه سال، قطعا تمام اطلاعاتش سوخته است، پس چرا هنوز نگهش داشتن؟ و … 🌷تمام سوال های بی جوابی که ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود و هر بار که بهشون فکر می کردم، غیر از درد و اندوه، غرورم هم خدشه دار می شد و از این اهانت، عصبانی می شدم.... ✍ادامه دارد...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 🌺سفر فوق العاده ما، تازه از دو کوهه شروع شد. صبح، بعد از روشن شدن هوا حرکت کردیم. ، ، ، و… هر قدمش و هر منطقه با جای قبل فرق داشت. فقط توفیق نصیب مون نشد. هر چی آقا مهدی اصرار کرد، اجازه ندادن بریم جلو. جاده بسته بود و به خاطر شرایط خاص پیش آمده، اجازه نداشتیم جلوتر بریم. شب آخر، ، 🍃خوابم نمی برد، بلند شدم و اومدم بیرون. سکوت شب و صدای جیرجیرک ها، دلم برای دو کوهه تنگ شده بود. خاک دو کوهه از من دل برده بود. توی حال و هوای خودم بودم، غرق دلتنگی کردن برای خدا، که آقا مهدی نشست کنارم. – تو هم خوابت نمی بره ؟بقیه تخت خوابیدن. 💔با دل شکسته و خسته به اطراف نگاه کردم. ـ این خاک، آدم رو نمک گیر می کنه. مگه میشه ازش دل کند؟ هنوز نرفته، دلم برای دو کوهه تنگ شده. با محبت عمیقی بهم نگاه کرد. 🌺ـ پدربزرگت هم عاشق دوکوهه بود. در عوض، منم عاشق این حال و هوای توئم. خندید و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد. ـ آقا مهدی؟ راسته که شما جنازه پدربزرگم رو برگردوندید؟ چشم هاش گر گرفت و سرش چرخید، به زحمت نیم رخش رو می دیدم. 🍃– دلم می خواست محل شهادت پدربزرگم رو ببینم. سفر فوق العاده ای بود و دارم دست پر می گردم. اما دله دیگه، چشم انتظار دیدن اون خاک بود، حالا هم که فکر برگشت … دیگه زبونم به ادامه دادن نچرخید. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🌺دستش رو گذاشت روی شونه ام. ـ جایی که پدربزرگت شهید شده، جایی نیست که کسی بتونه بره. هنوز اون مناطق نشده، زمینش بکر و دست نخورده است. ـ تا همین جاشم، شما یه جاهایی ما رو بردی که کسی رو راه نمی دادن، پارتیت کلفت بود. خندید 🍃ـ پارتی شماها کلفته، من بار اولم نیست اومدم، بعضی از این جاها رو هیچ وقت نشد برم. شهدا این بار حسابی واستون مایه گذاشتن و مهمون داری کردن. هر جا رفتیم راه باز شد، بقیه اش هم عین همین جاست. خاک خاکه … دلم سوخت، نمی دونم چرا؟ اما با شنیدن این جمله، آه از نهادم در اومد. – که راه مون ندادن. 🌺و از جا بلند شدم، وقت نماز شب بود. راه افتادم برم وضو بگیرم، اما حقیقت اینجا بود که خاک، خاک نیست، و اون کلمات، فقط برای دلداری من بود. شب شکست و خورشید طلوع کرد. طلوع دردناک … همگی نشستیم سر سفره، اما غذا از گلوی من پایین نمی رفت.کوله ام رو برداشتم برم بیرون، توی در رسیدم به آقا مهدی، دست هاش رو شسته بود و برمی گشت داخل، نرفت کنار. 🍃ایستاد توی در و زل زد بهم. چند لحظه همین طوری نگام کرد، بدون اینکه چیزی بگه رفت نشست سر سفره، منم متعجب، خشکم زد. تو این ۱۰ روز، اصلا چنین رفتاری رو ازش ندیده بودم. با هر کی به در می رسید، یا سریع راه رو باز می کرد، یا به اون تعارف می کرد. رو کرد به جمع، 🌺ـ بخوایم بریم محل شهادت پدربزرگ مهران، هستید؟ . ✍ادامه دارد...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📖 🖋 ظرف‌های شام را شسته بودم که صدای سلام و احوالپرسی برادرها را از طبقه پایین شنیدم و رو به مجید کردم: «مجید جان! فکر کنم اومدن. بریم؟» تلویزیون را خاموش کرد، از جا بلند شد و با گفتن «بفرمایید!» تعارفم کرد تا پیش از او از در خارج شوم. چند دقیقه اول به حال و احوال و گزارش من از وضعیت مادر گذشت تا اینکه مجید آغاز کرد: «من امروز صبح با دختر عمه‌ام که پرستاره صحبت می‌کردم. گفت یه دکتر خیلی خوب و متخصص تو تهران سراغ داره. پیشنهاد داد مامانو ببریم تهران. من گفتم اگه همه موافق باشید، من و الهه مامانو ببریم تهران.» چهره پدر سنگین به زیر افتاد و اولین اعتراض را ابراهیم به زبان آورد: «چه مرضی خرج اضافه کنیم؟ خب مگه همینجا عملش نکردن؟ مگه اینجا شیمی درمانی نمی‌کنن؟ مثلاً تهران چه کار اضافی میخوان بکنن که تو بندر نمیکنن؟!!!» از طرز صحبت ابراهیم گرچه برایم عادی بود، اما باز هم ناراحت شدم که پدر هم پشتش را گرفت: «پس فردا ماه روزه شروع میشه. چرا می‌خواید روزه‌هاتونو بیخودی خراب کنین و برین سفر؟» و محمد که به خوبی متوجه بهانه‌گیری پدر شده بود، با خونسردی جواب داد: «گناه که نداره، برمیگردن قضاشو میگیرن.» و عطیه همانطور که یوسف را در آغوش گرفته بود، گفت: «زن عموی منو که یادتونه؟ تو سرش تومور داشت. رفت تهران، عملش کردن، خوب شد.» مجید با اینکه از برخورد پدر و ابراهیم جا خورده بود، ولی باز هم لبخندی زد و گفت: «دختر عمه‌ام می گفت دکتره تو بیمارستان خودشون کار میکنه و کارش خیلی خوبه.» ابراهیم کمی خودش را جابجا کرد و با لحنی مدعیانه، حرف مجید را به تمسخر گرفت: «همین دیگه، می‌خواد برا بیمارستان خودشون مشتری جمع کنه!» چشمان صبور مجید سنگین به زیر افتاد، نگاه ناراحت من و عبدالله به هم گره خورد و لعیا نتوانست خودش را کنترل کند که رو به ابراهیم عتاب کرد: «ابراهیم! از بس که خودت فکر کاسبی هستی، همه رو مثل خودت می‌بینی!!!» و محمد با پوزخندی جوابش را داد: «آخه داداش من! پرستاری که حقوق میگیره، براش چه فرقی می‌کنه بیمارستان چند تا مشتری داشته باشه؟» که عبدالله با غمی که در چشمانش ته نشین شده بود، التماس کرد: «تو رو خدا انقدر بیخودی بحث نکنید! اگه قراره کاری بکنیم، هر چی زودتر بهتر!» پدر با صدایی که در تردید موج می‌زد، رو به مجید کرد و پرسید: «فکر می‌کنی فایده داره؟» http://eitaa.com/cognizable_wan