eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
17.4هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 🌷برق از سر جمع پرید. ـ کجا هست؟ ـ یه جای بکر. – تو از کجا بلدی؟ خندید ـ من یه زمانی همه اینجاها رو مثل کف دستم می شناختم. یه نقشه الکی می دادن دست مون برو و برگرد. حالا هستید یا نه؟ 🌷هر کی یه چیزی می گفت، دل توی دلم نبود. نتیجه چی میشه؟ همون طوری ایستاده بودم اونجا و خدا خدا می کردم. ـ خدایا ! یعنی میشه؟ خدایا پارتی من میشی؟ بساط غذا که جمع شد، دو گروه شدیم. 🌷صاحب خونه آقا مهدی رفت توی یکی دیگه از ماشین ها، اون دو تا ماشین برگشتن و ما زدیم به دل جاده، از شادی توی پوست خودم جا نمی شدم. تا چشم کار می کرد بیابان بود. جاده آسفالت هم تموم شد و رفتیم توی خاکی. حدود ظهر بود رسیدیم سر دو راهی، پیچید سمت چپ. – باید مستقیم می رفتی 🌷ـ برای اینکه بریم محل شهادت پدربزرگ مهران باید از منطقه * بریم. اونجا رو چند بار شیمیایی زدن، یکی دو باری هم بین ما و عراق، دست به دست شد. ممکنه دوبله آلوده باشه. آقا رسول، نگاه خاصی بهش کرد. 🌷ـ مهدی گم نشیم؟خیلی ساله از جنگ می گذره، بارون زمین رو شسته. باد، خاک رو جا به جا کرده. این خاک و زمین هزار بار جا به جا شده. نبری مون مستقیم اون دنیا، 🌷آقا مهدی خندید – مسافرین محترم، نیازی به بستن کمربندهای ایمانی نمی باشد. لطفا پس از قرائت ، جهت شادی روح خودتان و سایر خدمه پرواز، الفاتحه مع الصلوات پ.ن: در بخش هایی که راوی، اسم مکان یا اسم خاصی را فراموش کرده؛ از علامت * استفاده شده است. . °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🌷من و آقا رسول، دو تایی زدیم زیر خنده. آقا مهدی هم دست بردار نبود، پشت سر هم شوخی می کرد. هر چی ما می گفتیم، در جا یه جواب طنز می داد. ولی رنگ از روی صادق پریده بود. هر چی ما بیشتر شوخی می کردیم، اون بیشتر جا می زد. آخر صداش در اومد. 🌷ـ حالا حتما باید بریم اونجا؟اون راویه گفت: حتی از قسمت های تفحص شده، به خاطر حرکت خاک، چند بار در اومده. اینجاها که دیگه … آقا مهدی که تازه متوجه حال و روز پسرش شده بود. از توی آینه بهش نگاهی انداخت. 🌷ـ نترس بابا، هر چی گفتیم شوخی بود. اینجاها دست خودمون بوده، دست عراق نیفتاده که مین گذاری کنن. منطقه آلوده نیست. آقا رسول هم به تاسی از رفیقش، اومد درستش کنه، اما بدتر ـ پدرت راست میگه، اینجاها خطر نداره. فقط بعد از این همه سال، قیافه منطقه خیلی عوض شده. تنها مشکلی که ممکنه پیش بیاد اینه که گم بشیم. 🌷با شنیدن کلمه گم شدن، دوباره رنگ از روش پرید و نگاهی به اطراف انداخت. پرنده پر نمی زد، تا چشم کار می کرد بیابان بود و خاک بکر و دست نخورده هر چند، حق داشت نگران بشه. 🌷دو ساعت بعد، ما واقعا گم شدیم و زمانی به خودمون اومدیم که دیر شده بود. آقا مهدی، پاش تا آخر روی گاز که به تاریکی هوا نخوریم. اما فایده ای نداشت. نماز رو که خوندیم، سریع تر از چیزی که فکر می کردیم بتونیم به جاده آسفالت برسیم، هوا تاریک شد. تاریک تاریک، وسط بیابان. 🌷با جاده های خاکی، که معلوم نبود کی عوض میشن یا باید بپیچی. چند متر که رفتیم؟ زد روی ترمز. ـ دیگه هیچی دیده نمیشه. جاده خاکیه، اگر تا الان کامل گم نشده باشیم، جلوتر بریم معلوم نیست چی میشه. باید صبر کنیم هوا روشن بشه. 🌷شب، وسط بیابان، نبود . ✍ادامه دارد...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📖 🖋 صدای سر میهماندار که ورودمان را به فرودگاه مهرآباد تهران خوش‌آمد می‌گفت، نگاهم را به صفحه موبایلم برد و دیدم ساعت ده صبح است. صبح شنبه 22 تیر ماه سال 92 و چهارم ماه مبارک رمضان که می‌توانست به یُمن این ماه مبارک، شروع یک درمان موفق برای مادر باشد. در این چند شب گذشته از ماه رمضان، چقدر خدا را خوانده و هر سحر و افطار چقدر اشک ریخته و شفای مادرم را از درگاه پروردگار مهربانم طلب کرده بودم و حالا با قدم نهادن در این مسیر تازه، چقدر به بازگشت سلامتی‌اش دل بسته بودم. مادر به کمک من و مجید از پله‌های کوتاه هواپیما به سختی پایین می‌آمد و همین که هوای صبح گاهی به ریه‌اش وارد شد، باز به سرفه افتاد. هر بار که دستانش را می‌گرفتم، احساس می‌کردم از دفعه قبل استخوانی‌تر شده و لاغریِ بیمار گونه‌اش را بیشتر به رخم می‌کشید. سالن فردگاه به نسبت شلوغ بود و عده زیادی به استقبال یا بدرقه مسافرانشان آمده بودند. دست مادر را گرفته بودم و همپای قدم‌های ناتوانش پیش می‌رفتم و مجید هم چمدان کوچک وسایل‌مان را حمل می‌کرد که صدای مردی که مجید را به نام می‌خواند، توجه ما را جلب کرد. مرد جوانی با رویی خندان به سرعت به سمت‌مان آمد و همین که به مجید رسید، محکم در آغوشش کشید و احوالش را به گرمی پرسید. سپس رو به من و مادر شروع به سلام و احوالپرسی کرد و همزمان مجید معرفی‌اش نمود: «آقا مرتضی، پسر عمه فاطمه هستن.» و مرد جوان با خوشرویی دنبال حرف مجید را گرفت: «پسر عمه که چه عرض کنم، ما از بچگی با هم بزرگ شدیم. دیگه مثل داداشیم.» سپس سرش را به نشانه احترام خم کرد و با لبخندی صمیمی ادامه داد: «مامانم منو فرستاده و دستور داده که ببرمتون منزل. اگه قابل می‌دونید تا هر وقت که اینجا هستید، ما در خدمتتون هستیم.» و بی‌معطلی چمدان را از دست مجید گرفت و همانطور که به سمت درب خروجی می‌رفت، رو به مجید صدا بلند کرد: «تا شما بیاید، من میرم ماشینو از پارکینگ بیارم جلو در.» و با عجله از سالن خارج شد. مادر همچنانکه با قدم‌هایی سُست پیش می‌رفت، از مجید پرسید: «مجید جان! این آقا مرتضی همونی نیس که شب عروسی هم خیلی زحمت می‌کشید؟» و چون تأیید مجید را دید، ادامه داد: «اون شب همه زحمت سفارش میوه و شیرینی و شام با این بنده خدا بود. خدا خیرش بده!» مجید خندید و گفت: «آخه واقعاً ما با هم مثل برادریم. حالا ان شاءالله سر عروسیش جبران می‌کنم.» از سالن که خارج شدیم، آقا مرتضی با اشاره دست ما را متوجه خودش کرد. پژوی نقره‌ای رنگش را در همان نزدیکی پارک کرده و درِ عقب را برای سوار شدن مادر باز گذاشته بود. با احترام و تعارف‌های پی‌در‌پی آقا مرتضی، من و مادر عقب نشستیم و مجید هم جلو سوار شد و حرکت کردیم.از محوطه فرودگاه که خارج شدیم، سر خوش صحبتی آقا مرتضی باز شد و رو به مادر کرد: «حاج خانم! این آقا مجید رو اینجوری نگاه نکنید که اومده بندر و یادی از ما نمی‌کنه. یه زمانی ما از صبح تا شب با هم بودیم. با هم سر سفره عزیز چایی شیرین می‌خوردیم، با هم تو کوچه فوتبال بازی می‌کردیم، سر ظهر هم یا مجید خونه ما بود یا من خونه عزیز!» مجید به سمت ما چرخید و برای شرح بیشتر حرف‌های آقا مرتضی، توضیح داد: «آخه اون زمانی که من خونه عزیز بودم، عمه فاطمه طبقه بالای خونه عزیز زندگی می‌کردن.» و آقا مرتضی با تکان سر، توضیح مجید را تأیید کرد و باز سر سخن را به دست گرفت: «آره دیگه! کلاً ما با هم بودیم! هر کی هم می‌پرسید می‌گفتیم داداشیم!» مجید لبخندی زد و گفت: «خدا رحمت کنه شوهر عمه فاطمه رو! واقعاً به گردن من حق پدری داشتن!» که آقا مرتضی خندید و گفت: «البته حق پدری رو کامل اَدا نکرد! چون کتک زدن‌هاش مال من بود و قربون صدقه‌هاش مال مجید!» مجید هم کم نیاورد و با خنده جوابش را داد: «خُب تقصیر خودت بود! خیلی اذیت می‌کردی!» و آقا مرتضی مثل اینکه با این حرف مجید به یاد شیطنت‌هایش افتاده باشد، خندید و گفت: «اینو راست میگه! خیلی شَر بودم!» سپس از آینه نگاهی به مادر کرد و ادامه داد: «عوضش حاج خانم هر چی من شَر بودم، این دامادتون مظلوم بود! تو مدرسه من همش گوشه کلاس وایساده بودم و شب باید جریمه می‌نوشتم، اونوقت مجید نمره انظباطش همیشه بیست بود! نتیجه هم این شد که الان مجید خونه و زن و زندگی داره و من همینجوری موندم!» مادر در جوابش خندید و گفت: «ان شاء‌الله شما هم سر و سامون می‌گیری و خوشبخت میشی پسرم!» و آقا مرتضی با گفتن «ان شاء‌الله!» آن هم با لحنی پُر از حسرت و آرزو، صدای خنده مجید را بلند کرد. http://eitaa.com/cognizable_wan