eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
17.4هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
😍 ❤️ بیرون اتاق ضبط هم دو تا مبل و ميز و صندلي و کامپيوتر و وسيله هاي مورد نياز ديگه براي کارم بود...رفتم داخل خونه . يه دختر چادري نشسته بود روي مبل جلوي دري که من بازش کردم . با ديدن من از جاش بلند شد و آروم سلام کرد . به زور لبخندي زدم و جوابشو دادم . رفتم روي مبل روبروييش نشستم . و در حين نشستن با اشاره دستم تعارف کردم که بشينه . مرده شور اين تيريپ خوانندگيتو ببرن ... -: خيلي خوش اومدين...شرمندم که تا اينجا کشوندمتون ..راستش من نمي خواستم بهتون زحمت بدم و همش تقصير اين مسخره بازياي مرتضي شد ... با چشمايي که هزار تا علامت سوال توش بود نگاهم کرد . دلم براش سوخت . حتما فکر مي کرد عين يه اژدهاي خشمگين ميام بيرون . زياد منتظرش نذاشتم و کار مسخره مرتضي رو براش توضيح دادم. مرتضي هم که خودشو چپونده بود توي آشپزخونه . رواني انگار واسش خواستگار اومده ...در مقابل توضيحاتم به يه لبخند کوچيک اکتفا کرد . ولي خيلي خيلي تلخ بود . چرا يه دختر جوون که تازه هم رمانش معروف شده بايد اينقدر تلخ بخنده ؟... بيخيال اصلا بمن چه ؟ ... يکي بايد دلش به حال من بدبخت بسوزه ... -: خانم رادمهر ... حالا که شما زحمت کشيديد و تا اينجا تشريف آورديد بايد بهتون بگم که من از رمان شما خيلي خوشم اومده و اگه هم مي خواستم ببينمتون به خاطر اين بود که يه تشکر اساسي داشته باشم ازتون بابت اينکه از متن اهنگام به اين زيبايي توي رمانتون استفاده کرديد. ... واقعا ممنونم...سرش تمام مدت پايين بود و اصلا نگاهم نمي کرد. احساس مي کردم وجودش پر از آرامشه ...خيلي آروم بود ...اصلا انگار نه انگار که الان دعوت شده به خونه يه خواننده معروف...خيلي عاديه... تو همين افکار بودم که عروس خانم با سيني چاي بالاخره تشريف آوردن بيرون و اول به خانم رادمهر تعارف کرد و بعدش به من و خودش هم نشست جايي که بتونه هردو مون رو زير نظر بگيره .... مثل اينکه پسنديده بود رادمهرو ...ديوونه... بالاخره دختره به حرف اومد رادمهر-: شما بزرگواريد...کاراتون واقعا عالي هستن و باعث افتخار من بود که ازشون استفاده کنم ... حال خوبي نداشتم و جملاتش حرفاي ناهيدو به خاطرم آورد و همش توي سرم مي پيچيد که محمد تو بي نظيري و حرف نداري...و صداي مرتضي که خاک تو سرت که هنوزم دوسش داري...و... تصميم خودم براي برگردوندن ناهيد...ولي چطوري؟... مرتضي که ازش بعيد بود اينهمه مدت ساکت بمونه به حرف اومد . داشتم کم کم به اين فکر ميکردم که ببرمش دکتر يا تخم کفتر بگيرم براش ... مرتضي-: خانم رادمهر ... بازم معذرت که اون دروغو سرهم کردم ... راستي شما با اين سن کمتون چطور نويسنده شدين؟ آخه يکي نيس بگه به تو چه فضول... ولي نه ... حداقل يکي باهاش حرف ميزد ... من که حوصلشو نداشتم .. زشت بود اينهمه راه رو اومده به خاطر ما دودقه اي هم بحث رو تمومش کنيم و بفرستيمش بره ...ولي چرا اصلا نگاهم نمي کرد؟ نه خود شيريني اي ...نه لبخندي... نه درخواست امضا و عکسي... نه چيزي ... وااااي محمد باز اعتماد به نفست به قول مرتضي زده بالاها ... آخه بدبخت مگه تو کي هستي؟ حتي نتونستي زنتو نگه داري... ناهيد ... بازم ناهيد ...هيچي از حرفاي اين دوتا نفهميدم. سعي کردم خودم رو از افکارم دور کنم و به بحث مرتضي و رادمهر گوش کنم. و بازهم فقط ناهيد جلو چشمام بود. با صداي رادمهر به خودم اومدم ... -: بله ... من که کلا عاشق شعر و داستان و موسيقي هستم ... مرتضي-: قصد داريد ادامه بديد؟ دوباره رادمهر يه لبخند تلخي زد و بعد کمي سکوت گفت -: راستش من عاشق نوشتن هستم ... هميشه نوشتن مطلب بيشتر آرومم مي کرد تا خوندن نوشته ... الانم دوساله که درگير اين رمانم و حدود چهار ماه پيش چاپ شد ... و من خيلي دوست دارم ادامه بدم ولي خب .... مرتضي-: ولي چي؟ خدايي نکرده مشکلي هست ؟ رادمهر-: نه ... مشکل به اون صورت که نه ... فقط خب من ...يعني کسي نيست که حمايتم کنه ...حالا از هر لحاظ ...حتي واسه روحيه دادن وتشويق کردن... به خاطر همين فکر نمي کنم موفق بشم .. واااي الان بازم پيچ دهن مرتضي شل ميشه...شروع ميکنه به نصيحت و مشاوره و برنامه دادن دوباره غرق افکار خودم شدم.نميدونم چرا امروز اينقدر ياد ناهيد مي افتم . صداي رادمهر تو گوشم مي پيچيد .رادمهر-: آخه کسي نيست کمکم کنه...مرتضي راست مي گفت . صداش قشنگ بود . http://eitaa.com/cognizable_wan