#قسمت_یازدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
پوفي کردم و گفتم -: آره والا... يادته با هزار تابدبختي و دروغ مي پيچونديم بريم يه ساندويچ کوفتي بخوريم؟ شيدا پقي زد زير خنده. شيدا-: آره بابا .... حالا انگار چيکار ميکرديم... فقط ميخواستيم همو ببينيم...شیده-آخه خب تقصیر تو بود که طرفداری شهابو میکردی .باشنیدن اسم شهاب هممون ناراحت شدیم که با غر زدن آتنا و شيده دست از مرورو خاطرات کشيديم و وارد فست فود شديم. بعد سفارش پيتزا يه گوشه دنج و خلوت پيدا کرديم و نشستيم. همين که جام رو تنظيم کردم شيده که روبروم نشسته بود گفت شيده-: خب قاتل ...جديدا کسي رو نکشتي؟ چهارتايي زدیم زیر خنده. يه مدتي بود که تمرين نويسندگي مي کردم . داستان کوتاه مينوشتم واسه مسابقه دفاع مقدس . خب دفاع مقدس و شهادت با هم بودن و از اونجايي که شخصيت هام شهيد مي شدن اينا خيلي حرص مي خوردن و لقب قاتل رو بهم داده بودن. شيدا خودکارشو از کيفش درآورد و گرفت طرفم. شيدا-: زود باش زود باش ....تا معروف نشدي به ما يه امضا بده... -: برو بابا دلت خوشه... شيده-: حال ميده پر فروشترين رمان سال بشه ... -: هيچ يه هفته نيست که وارد بازار شده... ما ازون شانسا نداريم که ... ده نفرن بخرن ضايع نشيم کلاهمونو ميندازيم هوا ... نميخواد پرفروشترين بشه ... با اومدن پيتزا هاي خوشگلي که بهمون چشمک مي زدن بحثمون نيمه کاره موند. شيده يه تيکه از
پيتزا شو گاز زد و گفت شيده-: نميشه ... نع .. نميشه... آنتا-: چي نميشه؟ شيده-: هيچي مثل اون قاچاقي بيرون رفتنامون نميشه ... ولي خداييش يه مزه ديگه داشت...همه تاييدش کرديم . آتنا اينطور وقتا که با هم بوديم زياد حرف نمي زد. خوب کاری مي کرد خب ...ماها ازش خيلي بزرگتر بوديم...شيده-: راستي عاطي مگه من بهت نگفتم اون اهنگاي محمدو از توش پاک کن ... چرا گوش ندادي؟ -: ميخواستم پاک کنم ... ولي نشد ...نتونستم ... اصلا بيخيال .. حالا که ديگه گذشت ...بازم محمد ... بازم اسمش ... الان پنج ماهه که نامزد کرده ... هعي... با هزار زور و زحمت بغضم رو همراه پيتزا فرو دادم و گفتم -: بي معرفت چقدم حلقش به دستش مياد ...شيده و شيدا درمونده به همديگه نگاه کردن . روز ها به سرعت پشت سرهم مي اومدن و ميرفتن . هفته هاي آخر ترم دو بود. تو اين روزا همش امين بود و امين ... هر روز مي ديدمش. بر خلاف ترم قبل که فقط هفته اي يه بار مي ديديمش . اين ترم روزي چند بارهم مي شد...اولا همش غر مي زدم که چرا اين بايد آيينه دق من باشه. ولي حالا مي فهمم خدا فرستاده بودش واسه آروم کردن من. وقتي بود آروم بودم. وقتي بود انگار محمد بود. شايد مسخره مي اومد به نظر بقيه ولي اون بوي محمدو مي داد. شايدم ازسر عشق بيش ازحد وعجيبم به محمد نصر زده بود به سرم :( ولي با اينهمه نقش امين موحد تو زندگي من پررنگ تر ميشد بدون اينکه نقش محمد نصر کمرنگ بشه. ولي اطرافيانم ، يعني شيدا و شيده سعي داشتن محمد رو از سرم بندازن. کاملا متوجه بودم که منو با امين موحد مشغول مي کردن. هر وقت مي خواستم در مورد محمد نصر حرفي بزنم ميگفتن اونو ولش کن امين خان که از محمد در دسترس تره...حالش چيطورس؟...خبر جديد؟ رفتار جديد؟ منو وادار مي کردن بهش فکر کنم و رفتاراشو ارزيابي کنم. از سر دلسوزي هم داشتن اينکارا رو ميکردن. متوجه بودم. حق با اونا بود. بايد کم کم محمد رو ميذاشتم کنار. فکر کردن بهش فايده اي هم نداشت؟...دوخط موازي... دل بستن من به محمد چيز غير عادي اي نبود و خيلي از دخترا دچارش بودن... عاشق محمد بودنیا خواننده های دیگه يا بازيگرا يا بقيه آدماي معروف...ولي خودم که ميدونستم اين محبتم بيش از حده... اون مرد واقعي بود واسم... معناي واقعي يه مرد رو داشت.. شايد مخاطب خاصم بود و خيلي داشتم خاصش مي کردم از سر عشق... نميدونم فقط ميدونم که بايد فراموشش کنم؟... ديگه هيچ اميدي نبود... قبل ازدواجش هم نبود... با صداي زهرا از افکارم اومدم بيرون.. محکم خودشو کوبيد رو نيمکت و کنارم نشست زهرا-: دلمممم مبخواد پسررو خفش کنمممم...واي خداااا...خنديديم -: باز چي شده؟ زهرا-: عاطي مسخرم کرد... ديگه دارم رواني ميشم از دستش... خيلي ناراحتم کرده... -: کي؟ ... کي اخه؟...زهرا -: اين يارو موحده... -: خب چيکار کرده مگه؟درست بگو ببينم...خيلي ناراحت بود.. شروع کرد به تعريف کردن.. زهرا-: عاطي من خيلي چاقم؟ خندم گرفت. -: نه چطور؟ برام تعريف کرد که دعواشون شده و امين هم چند تا تيکه انداخته بهش . واي خدا اين پسر چقد شلوغ بود.... زدم زير خنده. زهرا داشت حرص مي خورد. بيشتر از همه از با مزه حرص خوردن زهرا خنده ام مي گرفت...
http://eitaa.com/cognizable_wan