♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت_153🍃
حقیقتا براے اولین بارم ڪار سختے بود.
مجددا لباس تمیز تنش ڪردم و او را ڪول ڪردم تا اتاق و روے تخت گذاشتم. حاج حیدر غذایش را ڪہ سوپے آبڪے بود بہ دستم داد و من آرام بہ دهانش میگذاشتم.
خودم از گرسنگے ضعف ڪرده بودم.
تنبیہ خوبے بود.
بعد از دادن غذا خداحافظے ڪردیم و از آنجا بیرون آمدیم.
مجددا راه افتادیم این بار پیاده حدود یڪ ساعت راه رفتیم.
در این حین بہ احسان زنگ زدم و از حال حُسنا پرسیدم .هنوز خبرے نبود.
وارد ڪوچہ پس ڪوچہ هاے تنگ و قدیمے شدیم .
حاج حیدر از مغازه اے یڪ توپ پلاستیڪے خرید .
روبہ روے خانہ ے دیگرے ایستاد .در زد و بعد از چند دقیقہ پسر کوچکے در را باز ڪرد.
وارد حیاط شدیم.توپ را بہ پسر داد و سرش را بوسید.
حاج حیدر_مادرت هست؟
پسر_بلہ ، الان صداش میزنم
مامان ...مامان عمو اومده
خانم جوانے در حال پوشیدن چادر بیرون آمد.
سرم را پایین انداختم
_سلام حاج اقا ، خیلے خوش آمدید
حاج حیدر_سلام دخترم ، خوبید؟ حال مادرتون خوبہ؟
خانم_ بہ لطف شما ، بفرمایید بشینید.
روے تخت چوبے گوشہ ے حیاط نشستیم.
خانم_چے بگم...همونجوره
صاحب خونہ اومده بہمون گفتہ تا آخر هفتہ بیشتر وقت نداریم .
سرش را پایین انداخت.
تازه چایے دم ڪردم الان براتون میارم .
حاج حیدر بہ درخت توت توے حیاط نگاهے کرد و گفت: صدقہ دفع بلا میڪنہ ، اجر صدقہ رو فقط خود خدا میده
_شماره ڪارت دارن؟
از جیبش کاغذے جلویم گذاشت . با موبایل بانڪم وجہے را ڪارت بہ ڪارت ڪردم.
آن خانم با سینے چایے آمد .من ڪہ چیزے نمیخوردمـ بلند شدم و بیرون رفتمـ چند دقیقہ بعد حاج حیدر هم از آن خونہ بیرون آمد.
_دیگہ ڪجا باید بریم؟
حاج حیدر_چیہ خستہ شدے؟
_نہ ، نگران زنمم
حاج حیدر نفسش را بیرون داد و گفت:
_صدقہ دفع بلا میڪند ،بالاسرے میبینہ،
براے رضاے خودش نیت ڪن و صدقہ بده
اینبار تاڪسے گرفتیم و دوباره در محلہ دیگرے روبہ رو درڪوچیڪے ایستاد .در زد و بعد از چند دقیقہ مرد جوان لاغراندامے ڪہ روے دوشش عبایے انداختہ بود نفس زنان در را باز کرد
سلام علیڪ ڪردیم و ما را بہ داخل راهنمایے ڪرد.
چندین پلہ و زیر زمینے محقر ڪہ در واقع حجره ڪوچڪے بود.
حاج حیدر درب ورودے خانہ ایستاده و من روے پلہ ها منتظر ماندم.
با طلبہ جوان آرام حرف میزد.احساس کردم معذب بود جلو من حرف بزند.
اما براے لحظہ اے گفتگویشان را میشنوم
حاج حیدر_خانمتو دڪتر بردے چے گفت؟
طلبہ_هیچے دڪتر گفت این لاغرے استخونہا از سوء تغذیہ و ڪمبود ویتامین دے و ڪلسیم هست.تو این زیرزمین آفتاب هم نمیاد .نور ڪم هست.
سرش را پایین انداخت
حاجے بخدا شرمنده اش هستم نمیدونم چیڪارڪنم شش ماهہ گوشت نخریدم.
روم نمیشہ شبہا بیام خونہ.
اون خیلے صبوره. بعضے وقتہا بہم فشار میاد میڱم این لباسو دربیارم و برم دنبال ڪار. عصرها میرم بنایے ولے هنوز ...
حاج حیدر_تحمل ڪن ،خدا بزرگہ مرد ، امام زمان سربازشو تنہا نمیزاره
با فڪرے ڪہ بہ ذهنم میرسد از خانہ بیرون میروم اما قبلش بہ حاج حیدر میگویم
_حاجے چند دقیقہ اے باشید من این اطراف کارے دارم .میرم و میام
از خانہ طلبہ بیرون میزنم و بہ خیابان میروم اطراف را میگردم تا مغازه ے گوشت فروشے پیدا ڪنم.
دقایقے بعد با ڪیسہ اے مشڪے مقابل درب خانہ مے ایستم. حاج حیدر خداحافظے میڪند و از خانہ بیرون می آید.طلبہ پایین پلہ ها ایستاده ، قبل از بستن درب آرام مشماے مشڪے را طورے پشت در میگذارم ڪہ مرا نبیند و فورا در را میبندم.
بہ خیابان ڪہ میرسم اذان را میگویند.
حاج حیدر_تنبیہ امروز تموم شد.
بریم مسجد ...
اذان میگویند ... این یعنے اذن دادن میتونیم در دریاے رحمتش وارد بشیم.
با ضعف و خستگے بزور جنازه ام را بہ مسجد میکشانم .
اللہ اڪبر ...
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯