#فراری
#قسمت_389
تماس را قطع کرد و به بیرون خیره شد.
برای آخر هفته باید تدارک ببیند.
یوسف و زن و بچه اش مهمان بودند.
غیر از آن خواستگاری دنگ و فنگ خاص خودش را داشت.
احتمالا عموی بزرگ پژمان هم می آمد.
مرد سخت گیری بود.
یزد زندگی می کرد.
کاری به کار کسی نداشت.
به شرطی که کسی پا روی دمش نگذارد.
پژمان خبر داده بود که می آید.
اما به تنهایی.
بدون خانواده.
از همین الان باید برنامه ریزی ها انجام می شد.
خوب بود که سلیمه همیشه مهمان دار خوبی بود.
زود کارها را راست و ریست می کرد.
با ورود مشتری حواسش را جمع کرد.
پیرمرد کمی نگران بود.
می خواست سنگ تمام بگذارد.
اینگونه شاید کمی تلافی کرده باشد.
**
هر چه زنگ می زد آیسودا جوابش را نمی داد.
از آن شب هنوز قهر بود.
واقعا که لجباز بود.
بلاخره هم مجبور بود برود خانه ی حاج رضا.
جلوی در ایستاد و زنگ زد.
خود خاله سلیم جوابش را داد.
-سلام پژمان جون، بیا داخل.
-آیسودا خونه اس؟
-آره عزیزم.
خاله سلیم در را باز کرد.
پژمان بدون رودبایستی داخل شد.
حالا که نسبت ها رو شده بود دیگر خجالت نمی کشید.
راحت شده بود.
جلوی در کفش هایش را درآورد و داخل شد.
آیسودا به همراه دختری نشسته بود.
دختر را می شناخت.
همسایه بودند.
آیسودا با دیدنش اخم کرد.
ولی سوفیا دستپاچه بلند شد و سلام کرد.
-کارت دارم، چرا جواب نمیدی؟
آیسودا با گستاخی گفت: دوس دارم.
سوفیا با لبخند نگاهش کرد.
انگار دلقک دیده باشد.
بدون توجه به خاله سلیمه و سوفیا به سمتش رفت.
بازویش را گرفت و گفت: با من میای.
سوفیا با حیرت دستش را جلوی دهانش گذاشت.
#فراری
#قسمت_390
واقعا این همه صمیمی بودند؟
خاله سلیم با ملایمت گفت: پژمان جان...
-نه زن دایی، فقط دوتا حرف دارم.
آیسودا کمی مقاومت کرد.
ولی فایده ای نداشت.
پژمان او را به سمت حیاط کشاند.
درون بهارخواب رهایش کرد.
-این مسخره بازی ها چیه؟
-من مسخره بازی کردم؟
-چرا جواب تلفن هامو نمیدی؟
آیسودا با لجاجت گفت: چرا باید جواب بدم؟
-عصبیم نکن آیسودا.
-که دوباره دستت روم بلند بشه؟
تمام دردش همین دستی که اصلا پایین نیامد بود؟
-چیکارش کنم؟ قطعش کنم راحت میشی؟
آیسودا ساکت شد.
مطمئن بود پژمان الان به شدت ناراحت است.
و البته عصبی است.
-جوابمو بده.
-حرفی ندارم.
-باشه.
جلوی در کفش هایش را پوشید.
آیسودا ترسیده گفت: کجا؟
انگار پژمان بخواهد تلافی کند.
جوابش را نداد.
بازویش را گرفت.
-میگم کجا؟
پژمان با ملایمت زیر دستش زد.
از خانه حاج رضا رفت.
آیسودا بغض کرده به رفتنش نگاه کرد.
الکی یک دعوا درست کرد.
دیگر چه کسی پژمان را از خر شیطان پایین می آمد.
سوفیا که تمام مدت یواشکی از پنجره به بیرون نگاه می کرد فورا در بهار خواب را باز کرد.
-رفت که!
-هیچی نگو سوفیا.
سوفیا با دلسوزی نگاهش کرد.
-بیا بغلم.
خودش به سمت آیسودا رفت.
محکم بغلش کرد.
-مردا همینن دیگه.
کمر آیسودا را نوازش کرد.
-حالا باز میاد آشتی.
-نمیاد.
-فکر نکنم.
-من می شناسمش.
-پس تورو برو، یکمم تقصیر تو بود.
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan