eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
بازدیدشان از گلخانه تا ظهر طول کشید. وقتی می رفتند یک ظهر بود. به پیشنهاد پژمان یکی از رستوران های بین راهی برای ناهار توقف کردند. رستورانی محصور بین کاج ها! با یک حوض خیلی کوچک و فواره ی کوچکش مقابلش. خب نمای خاصی نداشت. اصلا هم شیک و پیک نبود. ولی بوی کبابی که از آن می آمد مست کننده بود. سوفیا سردش بود. به جای تخت های بیرون، داخل نشستند. فضای داخل گرم بود. بوی زغال و کباب با هم می آمد. -چای نداره اول چای بخوریم؟ خیلی دلم چای می خواد. پزمان رفت و سوفیا زود کفش هایش را درآورده به بالش تکیه داد. آیسودا هم کنارش نشست. -سوفی یه زنگ می زدی خونه می گفتی با مایی! -پیام دادم داداشم. آیسودا پاهایش را دراز کرد. سوفیا از گلخانه دوتا گل آورده بود. یک پتوس رونده و یک دیفن باخیا! مادرش گل دوست داشت. هرچند که خانه شان جای زیادی نداشت. درون حیاط به زور یک درخت انار کاشته بودند. رفت و برگشت پژمان کمی طول کشید. ولی با سینی چای آمد. آیسودا عین یک معتاد فورا یکی از لیوان ها را برداشت. -وای دستت درد نکنه. پژمان کنارش نشست. سوفیا هم لیوانش را برداشت. -ناهار کی آماده میشه؟ -چون کبابه، یه بیست دقیقه باید منتظر بود. آیسودا اشاره ای به لیوان چایش و البته گردش امروز کرد و گفت: مرسی. پژمان هم فقط سر تکان داد. فرداشب خواستگاری بود. استرس اصلی فرداشب بود. خان عمویش فردا ظهر می رسید. خبر نداشت عموی آیسودا کی می آید. با این حال فرداشب حسابی خانه ی حاج رضا شلوغ می شد. خدا کند همه چیز ختم به خیر شود. خان عمویش اخلاقی مشابه پدرش داشت. همینقدر سفت و سخت! شاید او هم مشابه پدر و عمویش بود. تا یک سال پیش که درون عمارت بودند آیسودا مدام نفرینش می کرد. داد می کشید. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 شاید فقط بخاطر همین رفتارهای سفت و سختش! ولی حالا... هم خودش تغییر کرده بود هم آیسودا. آیسودا دوستش داشت و خودش گاهی می خندید. چیزی که واقعا در صورتش کم داشت. خوشبختی تمام قد خودنمایی کرده بود. ناهارشان را بعد از 20 دقیقه آوردند. نوی خوب ناهار هر سه را سرمست کرد. سوفیا فورا لقمه در دهان گذاشت. -چه مزه اش خوبه! آیسودا اهل پیاز نبود. کلا از پیاز خام خوشش نمی آمد. اما سوفیا با لذت پیاز را همراه کباب می خورد. آیسودا را هم مسخره می کرد که کلاس می گذارد. ولی پژمان خوب می دانست بدش می آید. اگر پخته باشد و درون غذا شاید بخورد. با این حال ریحان هایش را می خورد. پژمان به جای نوشابه، دوغ سفارش داده بود. سوفیا نق نق کرد که نوشابه می چسبد. ولی آیسودا همنوا با پژمان گفت: فقط یه مشت شکره، باز دوغه بهتره. سوفیا چپکی نگاهش کرد. خدا خوب در و تخته را با هم جور کرده بود. بعد از ناهار بدون توفق به خانه رفتند. آیسودا خوابش می آمد. بعد از خدحافظی یکراست رفت تا بخوابد. خاله سلیم هم خواب بود. حاج رضا هم که مغازه بود. درون اتاقش فقط روسریش را در آورد. بالش گذاشت و خوابید. بخاری کوچک اتاق شعله می سوزاند. فضا گرم بود و رخوت آمیز! تا سرش را روی بالش گذاشت خوابش برد. * فصل هفدهم از صبح همرا با خاله سلیم خانه را تمیز کرده بودند. شیرینی ها چیده شده، میوه ها شسته، قرمه سبزی بار گذاشته بودند. با این حال کوبیده هم به راه بود. سر شام کباب می کردند. خانه از تمیزی برق می زد. آیسودا کمی اسپری خوش بو کننده هم درون هوا زده بود. پژمان صبح کمی گل به درخواست آیسودا آورده بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan