#فراری
#قسمت_457
از آشپزخانه بیرون آمد.
-حالشون چطوره؟
-کیا؟
-چوپانا دیگه؟
-بد نیستن.
-خداروشکر.
چای را به دستش داد.
-یکم شیرینش کردم.
-اشکال نداره، بیا کنارم بشین.
آیسودا روی دسته ی مبل نشست.
دستش را برد و شقیقه ی پژمان را ماساژ داد.
پژمان کمی از چایش را نوشید.
-مزه ی خوبی داره!
-کار خاله بلقیس!
پژمان دوباره نوشید.
همان دم گوشیش زنگ خورد.
مشاور بود.
-بله؟
-سلام آقا، خوبین؟
-حرفتو بگو.
خطی درشت میان ابرویش افتاده بود.
انگار می ترسید دوباره خبر بدی بشنود.
-چوپونی که حالش وخیم بودو انتقال دادن بخش، خداروشکر حالش بهتر شده، علائم حیاتیش نرماله.
-الهی شکر.
چهره اش از هم باز شد.
-ممنونم خبر دادی.
-وظیفه بود.
تماس را قطع کرد.
-خبر خوبی بود؟
-تا حدی آره.
-الهی شکر.
دست دور کمر آیسودا انداخت.
-حضورت همیشه پر از خوش شانسی بوده برام.
آیسودا خندید و گفت: پس برم خودمو قاب طلا بگیرم ها؟
-خودم می گیرم.
آیسودا بلندتر زیر خنده زد.
عاشق این مرد دیوانه بود.
-حال داشتی بریم تو حیاط بشینیم.
-الان نه!
-باشه عزیزم.
دست دور گردن پژمان انداخت.
-همین جا می مونیم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری
#قسمت_458
فصل هفدهم
فایده ای نداشت.
باید به پژمان نوین زنگ می زد.
مطمئن بود که پژمان نوین می تواند آیسودا را پیدا کند.
لامصب همه جا آدم داشت.
هر مشکلی را می توانست حل کند.
درست بود که رقیب بودند.
همیشه هم می خواست از او جلو بزند.
ولی این لحظه به او و پارتی هایش احتیاج داشت.
از شرکت بیرون زد.
گوشیش را برداشت.
هوا ابری بود.
باد تندی هم می وزید.
از این آب و هوا اصلا خوشش نمی آمد.
اصلا از باران باریدن خوشش می آمد.
آفتاب را بیشتر دوست داشت.
شماره ی پژمان نوین را گرفت.
تا چهار بوق هم خورد و جواب نداد.
کلافه بود.
سرش را بلند کرد.
نم نم باران می آمد.
بدون اینکه به سراغ ماشین برود راه افتاد.
آمد دوباره شماره نوین را بگیرد گوشیش زنگ خورد.
مادرش بود.
به احترامش گوشی را برداشت.
-جانم مامان.
-سلام عزیزم، کجایی پسرم؟
-خونه ام!
-نمی خوای بیای بهمون سر بزنی؟
-عید میام.
-خواهرات سراغتو می گیرن، بیا سر بزن.
-به روی چشم.
-حال و احوالت چطوره؟
-خوبم مامان، الهی شکر.
-خداروشکر، حواست به خودت باشه، خوب می خوری؟
خنده اش گرفت.
همیشه همین سوال را می پرسید.
انگار همیشه گرسنه است.
-مامان همه چی اینجا هست.
-از بس بد غذایی!
پولاد خندید.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan