#فراری #قسمت_530
فورا از دفتر بیرون رفت.
کنار نگهبانی به انتظار ایستاد.
طولی نکشید پراید سفید رنگی ایستاد.
به سمتش رفت و سوار شد.
آدرس گلخانه را داد.
خدا خدا می کرد آنجا باشد.
باید حرف می زد.
پژمان هم مجبور به حرف هایش گوش کند.
زنش بود.
ناموسش بود.
چطور می توانست زنش را رها کند و برود؟
به غیرتش که زیادی می نازید.
به همین راحتی دوز غیرتش تمام شد؟
راننده از آینه نگاهش کرد.
انگار به حال اسفناکش تاسف می خورد.
آیسودا عین دیوانه ها ریز ریز با خودش حرف می زد.
گاهی دستش مشت می شد.
گاهی هم ناخن هایش را کف دستش فشار می داد.
به شدت عصبی بود.
قلبش درون سینه اش سنگینی می کرد.
نباید این اتفاق برایشان می افتاد.
آنها خوشبخت بودند.
همدیگر را دوست داشتند.
حالا که دل داده بود حقش این نبود.
گناه نکرده بود که!
تن به تن کسی نچسبانده بود که!
دوست داشتن که گناه نبود.
همه در جوانی ممکن بود یکی را دوست داشته باشند.
خود پژمان هم او را دوست داشت.
از حدود 8، 9 سال پیش!
می توانست به جای او هر دختر دیگری را دوست داشته باشد.
بعد عاشق او شود.
عمرا اگر بخاطر این مسئله از او خورده می گرفت.
ولی او...
همیشه از این اخلاق پژمان می ترسید.
کلا موجود خاصی بود.
با اخلاقیات متفاوت!
همه چیز باید بهترین باشد.
مختص خودش باشد.
وگرنه از یک مرد آرام تبدیل به یک هیولا می شد.
آن وقت ها که زندانیش بود همیشه از او می ترسید.
مخصوصا وقتی می فهمید بابت یک خطای کوچک می تواند چه بلاهایی سر بقیه بیاورد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_531
با همه ی این احوال عاشقش شد.
برای بودن با او جان می داد.
و اگر پژمان پسش می رفت برای همیشه خودش را گم و گور می کرد.
-خانم رسیدیم.
-ممنون.
نگاهی به اطراف انداخت.
کرایه را داد و پیاده شد.
فصل بهار قشنگ بود.
ولی امسال به طرز فجیعی بد بود.
آنقدر که پژمان نباشد.
حلقه ی خوشرنگ انگشتش نباشد.
چقدر جای خالی حلقه آزارش می داد.
وارد گلخانه شد.
فضای گرمش عصبی ترش می کرد.
همه جا را تابید.
نبودش.
به سمت یکی از کارگرها رفت.
در حال جمع کردن کودها بود.
-سلام آقا، آقای نوین امروز نیومدن اینجا؟
-نه خانم.
-ممنون.
همین جا دق می کرد، می افتاد و می مرد.
بی حال روی همان گل و خاک ها نشست.
زانوهایش را بغل گرفت و به جلو خیره شد.
سد اشکش شکست.
دوباره باران بهاری روی گونه هایش سرودخوان آمد.
کارگری که از او سوال کرده بود بالای سرش ایستاد.
-شما خانم آقای مهندس بودی؟
چشمان اشکیش را بالا گرفت و نگاهش کرد.
-بیاین یه چیزی رو نشونتون بدم.
حوصله نداشت.
ولی بلند شد.
نمی خواست بی احترامی کند.
همراه مرد و فرغونش که جلو حرکت می کردند راه افتاد.
از پلاستیک ها گذشتند.
محفوظه ای شیشه ای و بزرگ که به طرز باور نکردنی گل کاری شده بود.
جوری هم بود انگار قرار است مجلسی اینجا برپا شود.
-اینجارو مهندس برای عروسیتون آماده کردند.
لبخند زد.
-نفهمه بهتون گفتم، دیدم ناراحتین خواستم با یه چیزی یکم سرحال بیاین؟
همین الان می مرد.
شل و ول کف نشست
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan