eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
گوشیش را برداشت تا زنگ بزند. -باز جای چای رو عوض کردی؟ خنده اش گرفت. عملا داشت غر می زد به جانش! -همون جاست. -نیست. شماره ی نادر را گرفت. -یکم چشماتو باز کنی می بینی. صدایش نیامد. اما مطمئن بود دارد فحشش می دهد. -الو نادر! -سلام آقا. -خوبی؟ اوضاع اونجا خوبه؟ صدای آیسودا را شنید که گفت: پیداش کردم. بدون اینکه برگردد و جوابش را بدهد به حرف نادر توجه کرد. -بله خداروشکر، همه چیز شده عین روز اول، دم عیده خانما قراره یه خونه تکونیحسابی بکنن، بعدم وسایلی که سوخته عینا بخریم بذاریم جاشون. -دستت درد نکنه. آدمی نبود که برای زحمت های دیگران تشکر نکند. هر چیزی تشکری هم داشت. -خواهش می کنم. -می خوام همه چیزو بدی دست مشاور خودت پاشی بیای اینجا. -چیزی شده؟ -نه، فقط خونه ای که توش هستم باید از اول ساخته بشه. نادر متعجب پرسید: چرا آقا؟ اون خونه که خوبه. چراش به تو نیومده، فردا صبح اینجا باش. -چشم. -کاری نداری؟ -نه آقا، سرتون سلامت. تماس را قطع کرد. -چای چی شد دختر؟ -الان حاضر میشه. حس مردی را داشت که زنش درون آشپزخانه دارد برایش چای درست می کند. همیشه دنبال یک زندگی بدون دردسر بود. چیزی که واقعا دوست داشت. بلاخره چای و کیک سر رسید. -بفرمایید. روی میز گذاشت. -کیک کار کیه؟ -خاله سلیم. -پس باید خوشمزه باشه؟ -عالیه. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 محله قدیمی و با صفا بود. بیشترشان درخت های انگور داشتند و روی دیوارها آویزان بود. بچه ها ته کوچه فو تبال بازی می کردند. ترنج با ذوق گفت:چقد اینجا خوبه! آیسودا لبخند زد. -کدوم خونه؟ آیسودا به بیرون گردن کشید. از دیدن ماشین پژمان قلبش تند تپید. برگشته بود؟ نواب صدا زد:آسو؟ -ها؟! -میگم کدوم خونه؟ -همینی که ماشین سیاه رنگ کنارشه. ترنج لبخند زد: انگار مهمون دارین؟ -نه...پژمان اومده. نواب ماشین را پشت سر ماشین پژمان پارک کرد. به سمت آیسودا برگشت. پرسید:خوبی؟ نه خوب نبود. بیشتر از ده روز می گذشت. حالا پژمان اینجا بود. اصلا نمی دانست چطور برخوردکند. استرس داشت. حتی دستانش هم لرز خفیفی کرده بود. ترنج فورا گفت: میخوای همراهیت کنیم؟ از خدا خواسته گفت: مزاحمتون نمیشم؟ -نه عزیزم. نواب و ترنج از ماشین پیاده شدند. آیسودا هم پیاده شد. قامتش لرزان بود. ترنج کنارش ایستاد و دستش را دور بازویش گذاشت. کتار گوشش گفت: هیچی نباید دختر شجاعمونو از پا دربیاره. لبخند زد. -من در مقابلش ضعیفم. -چقدر عاشقی تو! -خیلی، خیلی! ولی به حرف ترنج گوش داد. کمرش را صاف کرد. موهای بهم ریخته اش را به طرز دلربایی مرتب کرد. دستی به صورتش کشید. -خوب شدم ترنج؟ چقدر احساس راحتی به این دختر می کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan