#فراری #قسمت_565
انگار صدسال است که او را می شناسد.
نواب جلوی در ایستاد و زنگ را فشرد.
-کلید داشتم.
نواب لبخند زد.
-میدونم، ولی تو الان کنارت مهمان داری، نمیشه ما همینجوری سرمونو بندازیم پایین و بریم داخل!
چقدر نواب با شخصیت بود.
از این طرز فکرش واقعا خوشش آمد.
طولی نکشید که در باز شد.
قامت پژمان میان سیاه و روشن نور شب درون چهارچوب ایستاد.
نمی دانست چرا آیفون را زده.
خودش آمده بود تا در را باز کند.
نگاهش روی نواب و ترنج پیچ و تاب خورد تا روی آیسودا ماندگار شد.
آیسودا لب گزید.
نواب از دیدنش متعجب شد.
اینکه پژمان نوین بود.
یعنی تمام مدت...
دستش را جلو آورد.
-سلام، معرف حضور که هستم جناب نوین؟
رفیق فابریک پولاد اینجا؟
همه چیز کمی ناجور بود.
رسم مهمان نوازی نبود که سرپا نگه شان دارد.
در ضمن اینجا خانه ی دایی اش بود نه خانه ی او!
دست نواب را فشرد.
-بله، خیلی!
نواب سخاوتمندانه لبخند زد.
- آسو خیلی ازت تعریف کرده.
از این مخفف کردن اسم آیسودا اصلا خوشش نیامد.
از جلوی در کنار رفت.
-بفرمایید داخل!
-مزاحم نباشیم؟
-مراحمید.
نواب زودتر داخل شد.
همین که آیسودا از کنارش گذشت بازویش را گرفت.
ترنج متوجه شد.
به همین خاطر دست دیگر آیسودا را رها کرد.
کنار گوش آیسودا گفت: کارت دارم.
-باشه.
بازویش را کشید.
پشت سر مهمانانش رفت تا تنها نباشد.
درست بود که در تنهایش خیلی عجز و لابه می کرد.
ولی قرار نبود که روبرویش هم التماس کند.
پژمان تا وقتی رفتارش این بود،او هم با غرور رفتار می کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_566
حاج رضا برای برگرداندن آیسودا تشکر کرد.
حس خوبی نداشت.
زیر زیرکی به آیسودا نگاه کرد.
صورتش به شدت خسته و آزرده به نظر می رسید.
نگاهش روی دست هایش کشید.
دیگر جای زخم ها نبود.
هنوز هم دلیل زخم ها را نمی فهمید.
یعنی آیسودا توضیحی نداد.
ولی امشب باید حرف می زد.
در مورد همه چیز!
آیسودا بلند شد.
خاله سلیم هم پشت سرش آمد.
-عزیزم چرا نگفتی دوستات باهاتن...شام...
-اشکال نداره خاله جون.
-حلیم بادنجون درست کردم...
-همونو بیارید می خوریم.
رفت پای سماور تا چای بریزد.
-پژمان کی اومده؟
-پیش پای شما، سراغتو گرفت که زنگ زدین.
اخم هایش را درهم کشید.
-برای چی اومده؟
-نمی دونم عزیزم.
سینی را برداشت و فنجان ها را درونش چید.
چای تازه دم ریخت و درون سینی گذاشت.
خاله سلیم هم مشغول کشیدن غذایش شد.
بوی پیاز داغ آشپزخانه را پر کرده بود.
آیسودا سینی را برداشت و تعارف کرد.
مقابل پژمان که خم شد نگاهش کرد.
اخمی مابین ابروهایش بود.
انگار از چیزی ناراحت است.
چقدر دلتنگش بود.
چقدر دلش می خواست زنانه بغلش کند.
قربان صدقه اش برود.
اخم بین ابروهایش را ببوسد.
ولی نمی توانست.
غیر از مهمان داشتن، پژمان هم از او دور شده بود.
آنقدر که دستش به دست او نرسد.
جای خالی حلقه درون دستش نشانه ی همه چیز بود.
از این وضعیت واقعا رنجیده بود.
پژمان فنجانی برداشت.
-ممنون.
آنقدر سرد تلفظ کرد که دلش هری پایین ریخت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan