#فراری #قسمت_579
خیلی راحت همه ی رقیب های واقعی و احتمالیش را شکست داد.
حالا صدر نشین قلب ملکه اش بود.
هیچ زلزله ای هم نمی توانست او را از تختش پایین بکشد.
پژمان بوسه ی نهایش را میان خط بلند سینه اش زد.
از رویش کنار رفت.
بدون اینکه هیچ کدام تلاشی برای لباس پوشیدن کنند به سقف زل زدند.
سقفی بدون گچ بری یا هر چیز اضافه ای!
حتی یک لوستر ساده هم نداشت.
آیسودا یکباره با ذوق گفت: برای همه ی اتاق هامون از این لوستر فانتزیا بذاریم.
-می ذاریم.
-هر اتاق چراغش باید یه رنگ باشه، راستی چندتا اتاق خواب داره خونه؟
-چهارتا!
-عالیه.
آیسودا نفس خنکی کشید.
سوزش خفیفی داشت.
اما به لذتش می لرزید.
هر دو عرق کرده بودند.
-خونه کی تموم میشه؟
-چیزی نمونده.
آیسودا لبخند زد.
-دو ماهه همینو میگی!
پژمان هم خندید.
-خونه اس عزیزم، الونک که نمی سازن.
آیسودا سقلمه ای به پهلویش زد.
-خودتو مسخره کن.
خنده ی پژمان بیشتر شد.
-امروز میرم درهای اتاق ها رو سفارش بدم و شیرآلاتو.
-منم میام.
-بیا.
دمر شد و روی شکم خوابید.
یکی از دستانش را زیر چانه اش زد.
-کابینت ها رو زدن؟
-هنوز زوده.
-آبی و سفید باشه.
-خودت انتخاب کن.
آیسودا پر از هیجان بود.
انگار نه انگار ده روز عذاب آور را پشت سر گذاشته.
صداهایی از آشپزخانه می آمد.
-خاله اینا بیدار شدن.
-می خوام بخوابم.
آیسودا خندید.
-پاشو ببینم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_580
خودش را روی تن پژمان انداخت.
برهنگی تن هر دو، باعث شد پژمان با خنده بگوید: هورمونای منو بالا پایین نکن.
آیسودا خندید.
لاله ی گوش پژمان را گاز گرفت.
-بلند نشی بساط همینه!
پژمان غلتی زد و آیسودا را محکم درون آغوشش حبس کرد.
-دوباره هواییم می کنی که چی؟
-من بی گناهم.
-گناه اصلی توئی!
بالا سینه اش را بوسید.
-گشنم شده.
-صبحونه داره حاضر میشه.
پژمان دوباره بوسیدش.
آیسودا هم کم نگذاشت.
تمام صورتش را غرق بوسه کرد.
خودش را از آغوش پژمان درآورد.
لباس زیرش را تن زد و گفت: قفلشو ببند.
پژمان پشت سرش نشست.
-موهات خیلی بلند شد.
-کوتاه کنم؟
-من گفتم کوتاه کن؟
-خب یه جوری گفتم.
-می تونی برداشت کنی که قشنگ شده.
آیسودا بلند خندید.
مطمئنا صدای خنده اش بیرون هم رفته.
زود از کمدش لباس های دیگری پوشید.
برای پژمان هم لباس راحتی آورد.
شانه را به دست پژمان داد و مقابلش نشست.
می دانست پژمان از شانه زدن موهایش خوشش می آید.
پس بدون حرکت مقابلش نشست.
او هم به آرامی موهایش را شانه زد.
خودش هم با یک گلسر مرواریدی موهایش را بالا سرش جمع کرد.
-خوب شدم؟
پژمان لباس پوشیده مقابلش ایستاد.
-همیشه خوبی!
صورتش را نوازش کرد.
"بخند جانا...
اول صبحی چه برکتی می دهی به سفره ام..
چایم شیرین شد...
نانم داغ!"
آیسودا ا دست موهای پژمان را مرتب کرد.
مطمئن بود از امروز دیگر هیچ چیزی نمی تواند جدایشان کند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan