#فراری #قسمت_581
پژمان فقط یک قدم تا پختگی کامل می خواست که یک قدمش را هم برداشت.
حالا خیالش از مردش برای همیشه راحت بود.
و این بهترین حس دنیا بود.
با هم بیرون از اتاق رفتند.
خاله سلیم درون آشپزخانه بود.
بوی هل و دارچین می آمد.
آیسودا نفسش را به داخل حبس کرد.
چقدر بوی خوبی!
-سلام خاله جون، صبحتون بخیر.
پژمان رفت تا دست و صورتش را بشوید.
خاله سلیم برگشت و با لبخند نگاهش کرد.
به جای جواب گفت: مبارکه!
آیسودا با خنده گفت: چی؟
-خنده هات!
خنده ی آیسودا پررنگ تر شد.
-ممنونم خاله جون.
وارد آشپزخانه شد.
زیر سینک خیلی شلخته به صورتش آب زد.
-دستشویی پره دیگه.
-اشکال نداره عزیزم.
برگشت و حوله ی کنار دستشویی را برداشت و صورتش را خشک کرد.
-حاج رضا کو؟
-دستشویی تو حیاط!
-بیا ببین میگم همه جا پره!
دوباره خنده و شادی به این دختر برگشته بود.
صدایش بی نهایت شاد بود.
انگار دارد روی ابرها قدم می زد.
-خاله جون بده من سفره رو بندازم.
-می خواست تو بهارخواب بخوریم.
-چشم میرم بندازم.
-گلیم همون جا و بهارخوابه.
آیسودا بیرون رفت.
گلیم را پهن کرد.
برگشت دوتا پشتی مستطیلی قرمز را هم گذاشت.
سفره را با سلیقه چید که حاج رضا و پژمان هم آمدند.
سفره کوچک بود و پر از مهر!
این خنده ها برکت آورده بود سر سفره!
حاج رضا هم چهره اش خندان بود.
پژمان و آیسودا جوری کنار هم شسته بودند انگار تنشان را بهم دوخته اند.
دقیقا زانو به زانو!
خاله سلیم برای همه چای هل و دارچین ریخت.
عطرش دیوانه کننده بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_582
-هوای بهارم داره تموم میشه.
حاج رضا در حالی که چهره اش پر از لبخند بود این حرف را زد.
انارها یک دست به شکوفه های سرخ نشسته بودند.
بوی عطر ضعیفی از انارها به مشامشان می آمد.
هوای اول صبح کمی خنک بود.
پژمان چایش را برداشت.
-باید برم روستا یه سری به باغ ها بزنم.
آیسودا از گوشه ی چشم نگاهش کرد.
این یعنی باز قرار بود تنها باشند؟
حاج رضا فقط سر تکان داد.
صبحانه میان تک و توک حرف زدن خورده شد.
نه حاج رضا و نه خاله سلیم در مورد اتفاقات بینشان چیزی نپرسیدند.
نه از قهرشان نه آشتی کردنشان.
همین که حالا کنار هم بودند کافی بود.
این آتش بس دوست داشتنی حکم خوشبختیشان بود.
آیسودا ظرف های صبحانه را شست.
زود آماده شد و همراه با پژمان برای سفارش درها رفتند.
قدم زدن با پژمان میان کارهای مردانه اش به شدت برایش جذاب بود.
مخصوصا وقتی با جدیت حرف می زد.
و البته زمانی که دخترها خریدارانه از کنارش رد می شدند.
به عمد درون رفتارش پر از فخر می شد.
این مرد مال خودش بود.
به هیچ کسی هم نمی دادش.
جوری از ان به بعد دو دستی می چسبیدش که توپ هم نتواند تکانش بدهد.
شهر هرت که نبود.
خون دل خورده بود.
دستش را یک لحظه هم رها نکرد.
شاید هم وسواسی شده بود.
نمی دانست چه مرگش است.
ولی ترسیده بود.
نمی خواست دیگر مشکلی بینشان پیش بیاید.
پژمان او را به سمت درهای تراش خورده برد.
البته دوتا کاتالوگ بزرگ هم درون دستش بود که باید ورق می زدند.
مرد خراط گفته بود اگر طرح خاصی هم بخواهند برایشان تراشکاری می کند.
آیسودا به همه ی طرح ها نگاه کرد.
خیلی سخت گیر نبود.
آخر سر هم از همان کاتالوگ ها طرحی ر انتخاب کرد.
کارش آنجا که تمام شد شیرآلات را هم سفارش دادند.
ناهار هم درون یکی از رستوران ها خوردند.
عصر بود که به خانه برگشتند.
قرار نبود فردا بروند روستا.
دم در که رسیدند سوفیا هم آمد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan