eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
17هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
فقط عشق زیادی کورش کرده بود. شاید هم طمع بود نه عشق! وگرنه باید از آیسودا می گذشت. این دختر انتخابش را کرده بود. جوری که بی تاب همسرش بود هرگز بی تاب پولاد نبود. فقط یکی باید حالی پولاد می کرد. هرچند حرف زدن با او کاملا بی فایده بود. فعلا چیزی را می خواست که فکر می کرد از دست داده. هیچ جوره هم از خر شیطان پایین نمی آمد. -متاسفم. -نباش، من راهمو پیدا کردم. -خدا کنه. در اصل راهش را گم کرده بود. فقط خودش نمی دانست. دستی به موهایش کشید. همه را بالا فرستاد. باید سر راه کمی خرید می کرد. بعد از آن هم شام دعوت مادر ترنج بودند. ماندن اینجا بی فایده بود. -من حرفامو زدم، امیدوارم اوضاع از این بدتر نشه. پولاد جوابش را نداد. خودش به عشقش رسیده بود او را نصیحت می کرد. باز هم یاد ترنج افتاد و عصبی شد. پوف کلافه ای کشید. نواب راهش را گرفت و رفت. پولاد زیر لب گفت: نه پولاد نوین نه خود آسو، هیچ کس نمی تونه جلومو بگیره. آنقدر به خودش مطمئن بود که فکر می کرد خدا هم کاری از دستش برنمی آمد. غافل از اینکه پژمان زیر پوستی داشت کارهایش را می کرد. نواب حق داشت. او هنوز پژمان نوین را درست نمی شناخت. وگرنه با دم شیر بازی نمی کرد. ** به محض اینکه ساک کوچکش را درون اتاق گذاشت با هم لباس ها روی تخت سلطنتی پژمان دراز کشید. کله ی صبح راه افتاده بودند. به شدت خسته بود. -لباساتو در بیار راحت بخواب. -حال ندارم. پژمان در اتاق را بست. -اصلا لباس آوردی؟ -نه تی شرت و شلوارک های تورو می پوشم. پژمان خنده اش گرفت. به سمت کمد دیواری رفت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 هم برای خودش لباس برداشت هم آیسودا. تی شرت و شلوارکی برای آیسودا گذاشت و گفت: بپوش بعد راحت بخواب. خودش هم زود لباس هایش را عوض کرده بود. تازه ساعت 8صبح بود. آیسودا خیلی بی حال لباس هایش را عوض کرد. دست پژمان را گرفت و گفت: نرو، تو هم بیا بخواب. فعلا که کار خاصی نداشت. روی تخت کنار آیسودا دراز کشید. آیسودا خودش را به پژمان چسباند. بوی عطر مردانه ی تنش را بی نهایت دوست داشت. انگار که جان بدهد به تنش. -آیسودا... لحنش جدی بود. -جانم... "جانم نگو... برگ ها به هوای پرواز به اتاقت از درخت می افتند. ببین چطور با یک جانم هواییشان می کنی؟" به سمت آیسودا چرخید. -زخم هایی اون شب رو دستت... آیسودا با مهربانی نگاهش کرد. هنوز یادش نرفته بود. -ناراحتت می کنه. -بهم بگو. -شبی که خیلی دنبالت می گشتم اتفاقی سوار یه ماشین شدم. همین الان هم می توانست تغییر نگاهش را حس کند. -من نمی دونستم راننده اش اینقد عوضیه، شب بدی بود.خیلی گیج و منگ بودم... باد کردن رگ های شقیقه اش را می دید. -فقط تونستم فرار کنم که اتفاقی برام نیفته. صورتش سرخ شد. -پژمان.... -تقصیر منه. -دیگه مهم نیست. -نباید تنهات می ذاشتم. -گذشت. آیسودا صورتش را نوازش کرد. -از الان مواظبمی دیگه! حس می کرد بی غیرت است که زنش این بلا سرش آمده. دلش می خواست زمین دهان باز کند و او را ببلعد. حسابی گند زده بود به این رابطه. محکم آیسودا را بغل کرد. -چطوری من ده روز ازت گذشتم؟ چقدر میان آغوشش احساس امنیت می کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan