eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
پر از جان می شد. انگار بهشت کوچکی کنار موهایش زنده شده. آیسودا یکباره به سمتش برگشت. سنگینی نگاه پژمان غافلگیرش کرده بود. -چیه؟ پژمان بدون لبخند هنوز نگاهش می کرد. میان سیاهی چشمانش هزار جور عشق موج می زد. آیسودا لبخند زد. -تموم نمیشم قول میدم. -نمی ذارم تموم بشی. لحنش کاملا جدی بود. جوری که آیسودا جا خورد. نگاهش را دوباره به طاووس ها دوخت. طاووس نر دمش را جمع کرده بود. ظاهرا از بس ماده ها محل ندادند خسته شد. -بریم؟ -بریم. ** برآشفته کارتابل مقابلش را به زمین پرت کرد. باور نمی کرد. چطور این پروژه را از دست داد؟ نواب هم عصبی بود. این شرکت از دست می رفت بدبخت می شد. کلافه با دستانش سرش را گرفته بود. روی مبل نشسته و افکارش چرخ می زد. پولاد با دو انگشت دور دهانش کشید. احساس گرما می کرد. کت را از تنش درآورد و روی صندلی پرت کرد. هوای اتاق دم کرده بود. با اینکه کولر روشن بود باز هم تمام تنش آتش بود. -پای کی در میونه؟ نواب عصبی گفت: مشخص نیست؟ لجش گرفته بود از پولاد. هشدارهایش را داده بود. ولی باز هم بیخیال آیسودا نشد. -نوین نمی تونه کاری کنه. نواب بلند شد. با عصبانیت غرید: نمی تونه؟ هرکاری از دستش برمیاد تو احمقی که حالیت نیست. -سر من داد نزن نواب. -باشه، اگه فقط یه پروژه ی شکست خورده ی دیگه بیاد تو این شرکت که از قضا زیر سر نوین باشه، من سهممو می فروشم بعدش هر غلطی خواستی بکن. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 از اتاق بیرون رفت. پولاد عصبی تر از همیشه بود. حتی عصبی تر از وقتی که آیسودا از خانه اش فرار کرد. شرکتی که با جان و دل ساخته بود. تمام این چند سال خون دل خورد تا رشد کند... حالا به راحتی داشت زیر دست و پای نوین له می شد. گوشیش را برداشت و شماره ی پژمان را گرفت. به بوق سوم نرسیده جواب داد. لحنش عین همیشه سرد و جدی بود. انگار این مرد چیزی به اسم احساس در خودش ندارد. آیسودا به چه چیزش دلخوش کرده بود؟ واقعا نمی فهمید. -بله! -چرا داری این کارو می کنی؟ -کدوم کار؟ پولاد داد زد. -لعنت بهت، چرا رودرو نمیای مبارزه کنی؟ زیرزیرکی کار کردن فقط کار ترسوهاست. پژمان با آرامش لبخند زد. پولاد به شدت آمپر چسبانده بود. دلش می خواست دست بیندازد گلوی نوین و تا می تواند فشار بدهد. هم شرکتش را حفظ می کرد هم آیسودا را از چنگش می گرفت. ولی حیف که انگ قاتل بودن را نمی توانست به جان بخرد. -از مردونگی حرف می زنی پولاد؟ من همین الان هم می تونم دستمو ازت کوتاه کنم اگه حواست به زندگیت باشه نه ناموس مردم. -کدوم ناموس؟ دختره رو چهارسال زندانی کردی شد ناموست؟ با چی راضیش کردی زنت بشه ها؟ آیسودا همیشه منو دوست داشت، عاشق من بود... به عمد سعی می کرد پژمان را عصبی کند. پژمان با خونسردی گفت: گیریم تو درست میگی، حق با توئه، حالا که زن منه. پولاد غرید: زن تو مال منه، مال منه، 4 سال منتظر بودم برگرده، بخاطر تو عوضی رفت، پشت پا زد به تمام عشق و علاقه ای که داشتیم... پژمان پشت تلفن جوش آورده بود. رگ هایش برجسته بود. چشمانش به خون نشسته و سفیدیش مویرگ مویرگی نبود. انگار دلش بخواهد با دستانش پولاد را خفه کند. -تمومش کن. -آیسودا رو بهم برگردون همه چی تموم میشه. -تو تموم میشی. تماس را روی پولاد قطع کرد. پولاد وحشی شده گوشی را روی زمین کوباند. گوشی بیچاره هزار تکه شد. اصلا حالش دست خودش نبود. حق به جانبی نوین دیوانه اش می کرد. آیسودا عاشق او بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan