#فراری #قسمت_597
چطور افسارش را به دست نوین داد؟
اصلا قرار این نبود.
عین بیچاره ها کف موزاییکی دفتر نشست.
به شدت بهم ریخته بود.
از همه طرف ضربه می خورد.
هیچ دوستی نداشت.
خانواده اش کنارش نبود.
عشق چندساله اش رفت.
تمام شد.
چشمانش شبنم زد.
بغض مار شد و چمبره زد.
حالش ناخوش بود.
با همان کت و شلوار مشکی رنگ که حالا حسابی خاکی شد روی زمین پهن شد.
قبل از اینکه حال خودش را درک کند زیر گریه زد.
چرا خدا جانش را نمی گرفت؟
جانش را می گرفت و تمام.
زار زدنش خیلی ترحم برانگیز بود.
یک مرد شکست خورده که دست به سمت هر ریسمانی می برد پوسیده بود.
انگار هیچ کس نمی خواست به دلش رحمی کند.
همه با بدجنسی لگدی نثارش می کردند و می رفتند.
مگر عاشق شدن جرم بود؟
او فقط عشقش را می خواست.
چهارسال عاشقی کرد.
چهارسال بعدش هم منتظر بود.
مگر کم بود این همه عمر؟
قرار نبود آیسودا به همین راحتی بگذارد و برود و بگوید تمام.
اصلا چه چیزی تمام؟
رابطه ی پاکشان؟
عشقشان؟
چشم هایی که بی تاب هم بودند؟
نه، امکان نداشت به همین سادگی ها همه چیز تمام شود.
اصلا همه چیزش را می داد ولی آیسودا مال خودش شود.
گریه اش شدت گرفت.
نمی توانست.
به خدا که نمی توانست قیدش را بزند.
می مرد.
نامردی بود.
در اتاقش باز شد.
نواب برای بردن گوشیش که جا مانده بود وارد اتاق شد.
از دیدن پولاد شوکه شد.
وضعش به شدت اسف بار بود.
در اتاق را فورا بست و به سمتش آمد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_598
-چته پسر؟ دیوونه شدی؟
دست روی شانه اش گذاشت.
-بلند شو ببینم.
-راحتم بذار.
نواب ناباور نگاهش کرد.
فکر نمی کرد نبود آیسودا این همه داغانش کند.
در این چهارسالی که آیسودا نبود هیچ اتفاقی نیفتاد.
ولی حالا که فهمیده بود زن نوین است انگار آتش گرفته.
قاتی کرده بود.
به هرچیزی چنگ می زد.
-فراموشش کن پسر، از آسو بهتر برات بال بال می زنه.
-تو لعنتی عاشق ترنجی چطوری این حرفو می زنی؟
نواب درکش می کرد.
ولی نمی توانست برایش کاری کند.
سرشاخ شدن با پژمان نوین احمقانه ترین فکر ممکن بود.
انگار رسما خودش را درون دهان شیر انداخته باشد.
-راحتش بذار، آیسودا انتخابشو کرده.
پولاد داد زد: انتخابش منم بفهم.
نواب با ترحم نگاهش کرد.
واقعا کمکی از دستش برنمی آمد.
نمی فهمید باید چه کند.
زیر بغلش را گرفت.
-پاشو برو خونه، این وضعتو کسی تو شرکت نبینه.
با زور نواب بلند شد.
کاش خدا به دلش مرحمتی می کرد.
داشت می مرد.
انگار زنده زنده درون قبر گذاشته باشندش.
اکسیژن کم و کمتر می شد.
نواب کمکش کرد که به خانه برگردد.
به منشی هم گوشزد کرد که حواسش باشد.
نگذاشت پولاد با ماشینش برگردد.
با ماشین خودش او را رساند.
در خانه اش را باز کرد و او را داخل برد.
خانه اش سرد و ساکت بود.
انگار گرد مرگ پاشیده باشند.
همه چیز در این خانه بوی انزوا می داد.
پولا را روی کاناپه خواباند.
پرده ها را کنار زد.
پنجره ها را باز کرد تا ساختمان بوی تازگی بگیرد.
این مرد معلوم نبود دارد چه بلایی به سر خودش می آورد.
زده بود به سرش.
-غذا سفارش میدم بیارن.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan