eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
سر ماهیتابه را گذاشت. شعله را ملایم کرد. یعنی برود سراغش؟ چشمش به دسته ی گلش افتاد. نفش عمیقی کشید. به اتاقش رفت. لیوانش را برداشت. گل ها را نیمی دورن لیوانش گذاشت. نیم دیگر را به اتاق پولاد برد. پشت در اتاق ایستاد و در زد. صدایی که نیامد، بدون اجازه داخل شد. پولاد با رکابی سیاه رنگی پشت به او نشسته بود. جوری روی صندلی چرخ دارش لم داده بود انگار یک نفر بالای سرش ایستاده و بادش می زند. -برات گل آوردم. پولاد جواب نداد. اخم هایش را درهم کشید. گل های پلاسیده ی قبل را درآورد. گل های جدید گذاشت. به سمت پولاد چرخید. هندزفری درون گوشش بود. برای همین بود صدایش را نمی شنید. دست به کمر مقابلش ایستاد. -فازت چیه؟ پولاد هندزفری را درآورد. -چی؟ -در زدم نشنیدی؟ -نه! -گل ها رو آوردم برای اتاقت. پولاد از گوشه ی چشم نگاهش کرد. -ممنون. -یه فیلم ببینیم؟ -امشب فوتباله؟ -کدوم تیم ها؟ -دربیه. پوپک با شیطنت ابرویش را بالا فرستاد. -طرفدار کدومی؟ -صدر نشین کیه همیشه؟ پرسپولیس... پوپک فورا جبهه گرفت. -خواب دیدی خیره، استقلال سالار بوده و هست. پولاد با شیطنت لبخند زد. پس قرار بود از این به بعد برای هم کری بخوانند. -جمع کنید تیمتونو، آسمون سوراخ که این حرفارو نداره. -نذار دهنم باز بشه... پولاد پوزخند زد. -جمع کنید بساطتتونو... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -امشب می بینمت. از اتاق پولاد بیرون رفت. پولاد بلند زیر خنده زد. این بچه می خواست برایش کری بخواند. انگار نمی دانست چه خبر است؟ هندزفری را از گوشش درآورد. از پشت میز بلند شد. خیلی ریلکس و آرام لباس هایش را عوض کرد. فقط کافی بود امشب پرسپولیس ببرد. آنوقت جوری حالش را می گرفت که حض ببرد. با شیطنت لبخند زد. با دو از پله پایین آمد. جالب بود که این دختر تاثیرات جالبی رویش گذاشته بود. تا چند مدت پیش مدام سرش در لاک خودش بود. کم می خندید. حتی لبخند هم نمی زد. ولی حالا مدام با کارای این دختر خنده اش می گرفت. دوست داشت سربه سرش بگذارد. کل کل می کرد. کری می خواند. جالب شده بود برایش. انگار که توجه اش را جلب کرده. به آرامی سر گاز رفت. بوی غذا می آمد. سر ماهیتابه را برداشت و نگاه کرد. عجب مرغ خوش رنگی. خوب بود. کمی آشپزی بلد بود. یکهو صدایش از ناکجاآباد آمد. -سرشو بذار، باید خوب بپزه. سر ماهیتابه را گذاشت. نگاه کرد. از پت پنجره ی آشچزخانه دیدش زده بود. عجب دختر سرتقی! پوپک دست به کمر داخل شد. -واسه چی دست می زنی به غذام؟ -ببخشید خانم. -نمی بخشم. پولاد خندید. -امروز همش پاچه میگیری. -دلم می خواد. پولاد روی اپن خم شد.🍁 -راستشو بگو با کی دعوات شده؟ پوپک خنده اش گرفت. عجب حدس هایی می زد. -با هیشکی، اصلا به من میاد با کسی دعوا کنم؟ حس خوبی نداشت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan